باسلام وخسته نباشید میخوام 0 تا 100 رو بنویسم تا بهتر دوستان واستادان عزیزراهنمایی بکنن پس اگر طولانی شد ازتون معذرت میخوام
واقعیتش من پسرخالم رابطه نسبتا خوبی باهم دیگه داریم راحتیم چون پسرخالم دختری رو دوست داشت 2 سالی بود حالا به دلایلی با دختره دعوا کرده بود وشماره خواهرش رو به من داد تا باهاش دوست بشم من زیاد اهل اینکارا نیستم یعنی وقت ندارم همش مشغله کاری دارم درامدمم بدنیست من شماره شادی رو ازش گرفتم باشادی حرف زدم نه بخاطر اینکه پرخالم گفت اذیتش کن نامردی کن ولش کن چون باعث بانی جدایی اونا شادی بود منم خواستم دوباره به هم دیگه برسونمش بخاطر همین خواستم با شادی حرف بزنم چون شادی و خواهرش من رو نمیشناختن من کمی باشادی حرف زدم رفته رفته جوری شد من خیلی وابستش شدم یعنی خیلی زیاد ترازاونکه فکرش رو بکنید نمیدونم نامرد بامن داشت چیکارمیکردولی به هرحال گزشته از اینها ماجرا به جایی رسید که چهارشنبه هفته پیش چون من ازش قول قبلا گرفته بودم گفتم شادی فکر پسردیگه رو بکنی میکشمت من یکم تعادل روحی خوبی ندارم خیلی بیش از اندازه تعصبی ام چون دوستش داشتم و میگفت دوستم داره گفتم شادی صبح میام دنبالت خودم میبرمت دانشگاه گفت نه فردا صبح بامامانم میرم گفتم نمی دونم من 7 میام بامامانتم بری دورا دور مواظبم یکم که گذشت گفت باشه بیا اصلا مامان نمیتوانه پاشه میخوابه انگار خدا به دلم وحی کرد گفت این میخواد با یه پسر دیگه بره ولی چون تو گفتی ولش کرد اومد باهات خلاصه رفتم دنبالش اومد سوار شد یکم که رفتم گفتم شادی امروز میخواستی با یه پسر دیگه بری مگه نه تعجب کرد گفتم میخواست صبح بیاد دنبالت ولی چون من گفتم پیچوندی بعد رنگش سرخ شد همین موقع بود گفت صبرکن توضیح بدم همینو گفت من زدم دهنش باپشت دستم لبش ترکید نزدیک 30 تا چک بهش زدم طول مسیر رو خلاصه حالا عصابمم خورد شد تو خیابون با چند نفر درگیر شدم واقعا تعادل روحیم رو از دست داده بود چهارشنبه من بیمارستان بستری بودم ناراحت شد اومد بیمارستان ولی گفت بمیر وازاین حرفا رفت ولی دیدم که دوسم داره شایدم من خیلی تند رفته بودم اخه اون پسره بهش گیر میداده نمی دونم بخدا بهم گفت چون تو اون محله بودیم میخواستیم خونمون رو عوض کنیم ازترس اون پسره باهاش حرف میزده تا مشکلی براش پیش نیاد گفت اگه خونمون رو عوض کنیم شمارشم عوض میکنه بعد من یکم منت کشی کردم هدیه خریدم بهش فرستادم پنج شنبه سالگرد پدر بزرگم بود باید میرفتم شهرستان همین که رسیدم شهرستان بهش زنگ زدم خاموش هرچقدر زنگ پیام زدم خاموش تلگرامش دلت اکانت شده دانشگاهم هرچندبار رفتم ببینمش نتونستم ببینم بخدا قسم نه خواب برام مونده نه خوراک شبا همش توفکرشم که فردا میتونم ببینمش الان دوروزه بخدا دم دانشگاهم منتظرش چیزی هم نمیتونم بخورم از ساعت 6 منتظرم تا 2 ببینمش ولی نمی تونم من الان چیکار بکنم اون بامن اشتی کرد ولی باز گوشیش رو خاموش کرد فکر میکنم به پسر خالم بو برده و فکر کرده میخوام باهاش بازی کنم یا چی نمیدونم چون بدون دلیل رفته الان چند روزه هم زنگ نمیزنه میشینم سر سفره تا غذا بخورم احساس میکنم تو دلم رخت میشورن کاملا اشوبه نمی تونم بخورم پامیشیم خانوادمم از این حالم ناراحتن هرچقدر میکنم فراموشش بکنم نمی تونم نمی دونم چیکار بکنم من میخوام مثل سابق بشم هیچ دختری نمیخوام یا شادی برگرده یا هم بیخیال تورو خدا کمک بکنید از کارامم عقب افتادم کل فکر ذکرم شده شادی 2 تا کلمه میگم 3 تاش شادیه دوستامم کلافه شدن از دستم تو این مدت کوتاه توروخدا کمکم کنید مثل سابق ادم شادی بشم