نوشته اصلی توسط
sara9494
[COLOR=rgba(0, 0, 0, 0.701961)]من سه ساله عقد كردم نامزديم سه تا جاري دارم و دوتا خواهر شوهر،درست مثل مامانم كه يه عمر جاري هاش بهش خيانت كردن و خواهر شوهراش بي ادبي نسبت به مادرم در حالي كه مادرم هم از لحاظ فرهنگي و هم از لحاظ خانواده و سطح اجتماعي بالاتر ولي هميشه خانواده شوهرش و پدرم اذيتش كردن و تنهاش گذاشتن ،هميشه ترس داشتم و نميخواستم مثل مامانم بشم ولي روزگار منو با كسي اشنا كرد كه دقيقا از لحاظ تعداد خانواده مثل بابام بودن ،شايداز لحاظ خانوادگي هم تفاوت داريم باهاشون ولي ديگه نه در حد تفاوت مامان و بابام، خلاصه الان بعد از سه سال عقد گاهي پشيمون ميشم از انتخابم هميشه اين ترسو دارم كه مبادا مثل مامانم بشم و ارزش منو ندونن يا از دست جاري هام دلم ميگيره كه چرا با اينكه هم سن و ساليم با هم رابطه صميمي نداريم ميترسم مثل مادرم بشم و نامزدم هم منو وسط زندگي ول كنه،مادر شوهرم چند ماهي هست كه مارو دعوت نميكنه در حالي كه هر هفته دوتا دخترا با خانواده مهمون خونشونن و ناهار شام هم ميمونن،حسرت به دلم مونده و داغم زيادتر ميشه وقتي دختراي هم سن و سال نامزدو ميبينم كه چقدر خانواده شوهر و مادر سوهر پدر شوهر مهربوني دارن ،كاهي ميگم جدا بشم شايد بهترين كار بشه ولي بعدش پشيمون ميشم چون پدرمم پشت سرم نيست و از بعد طلاق كه كسي ازم حمايت نكنه ميترسوننم، با اينكه طلاق نگرفته از مامانم ولي خيلي بي مسئوليته و هميشه من حسرت محبت و توجه پدري مونده تو دلم،دلم پره خواستم يكم از دردامو اينجا مطرح كنم تا اگر نظري حرفي تجربه اي دارين بهم بگين تا استفاده كنم،فقط انقدر خسته شدم كه ميخوام بميرم من تو اوج جووني پير شدم [/COLOR]