با سلام و درود خدمت مدیران و کاربران انجمن
مستقیم میرم سر اصل مطلب اما طولانیه
لطفا تا اخرش بخونید و راهنماییم کنید
با تشکر پیشاپیش
چند وقتی هست واقعا دهنم درگیره و حوصله هیچکاری رو ندارم
سر کار هواسم جای دیگست
سر کلاسم همینطور
کلا هواسم یه جای دیگست
از چند سال پیش شروع میکنم که دختر عمم رو واقعا دوسش داشتم و دارم
حدود 3 سال پیش بحث شد که من دختر عمم رو میخوم و ... که هنوز نه کاری داشتم و نه سربازی رفته بودم
یه جورایی شندیم که گفتند نه یعنی از زبون مادربزرگم شنفتم
بعد خیلی خیلی داغون بودم واقعا و نمیدونستم چیکار کنم و کلا ذهنم بدجور درگیرشده بود
یه روز داییم اینا اساس کشی داشتن که رفته بودم کمک که اونجا با دختر خاله زن داییم آشنا شدم
خیلی ازش خوشم اومد
تو ذهن داغونم با خودم میگفتم که باید شمارش رو پیدا کنم و بهش بگم که ازت خوشم اومده
نشد که نشد تا یه شب داییم زنگ زد و گفت دختر خاله زن دایی اینجاست بیا کامپیوترش مشکل داره حلش کن
منم با عجله رفتم و سیستمش رو ردیف کردم که بردم خونمون سیستم رو
بگذریم چون خیلی طولانی میشه
اونا همون شب اومدن خونمون دنبال سیستم با داییم اینا و مامانم اونو دید
وقتی رفتن مامانم گفت دختر خوبیه دیده میشد میخوای بریم برات
چیزی نگفتم
هیمن فکر مادرم باعث شد بیشتر ذهنم درگیر بشه و ...
بعد چند وقت یه شب بیرون بودم زنگ زد و شمارش افتاد رو گوشیم
خوشحال بودم چون چیزی رو که میخواستم خودش اومد سمتم
رفتم خونشون و سیستمش رو اوکی کردم
همینطوری چند وقت چند وقت زنگ میزد و من میرفتم خونشون و اوکی میکردم تا نزدیک به عید شد
پیام های تبریک از سمت من شروع شد
حالا بگو یه دونه پیام بسه دیگه
یکی رو جواب میداد یکی دیگه و همینطوری هی جواب میدادم
تو عید بود که پیام دادم ازت خوشم اومده و دوستت دارم و اونم پیام داد منم اهل هیچ رابطه ای نیستم دیگه به من پیام ندید خواهشا که به بابام میگم
بعد منم سریع گفتم قصدم ازدواجه و دوستی نیست
فقط آشنایی بیشتر
اینو به خودم میگم: بگو بچه جون تو هنوز دهنت بو شیر میدی 18 سالگی تو رو چه به این حرفا
شد و شد تا 2 سال خیلی خوب و خوش باهمبودیم
از بس پیام میدادیم اعصابم بهم ریخته بود و هر چند مدت یکبار یه حرفایی تو پیام میزدم که ناراحت میشد ولی اون هیچوقت تقریبا منو ناراحت نکرد
یه حرفایی رو شروع کرد که من اصلا دوس نداشتم شروع بشه و یه رابطه هایی شروع شد که نباید میشد
خیلی احساس گناه میکنم
اوایل سال 94 بود که گفتم من دیگه از دست کارات و حرفات خسته شدم و ...
من دیگه برنمیگردم
امیدوارم خوشبخت بشی
گوشیم رو خاموش کردم برای چند مدت
ولی بعضی شبا از رو کنجکاوی روشن میکردم و میدیدم پیامش رسید
تو نباید اینکارو میکردی
من همون اول بهت گفتم اگه قصدت ازدواج نیست برو و...
جواب ندادم دیگه
بعد یکی دو ماه مادرم گفت الان چند سال گذتشه از اخرین باری که به عمت گفتم
دوباره میخوام بگم
چیزی نگفتم چون بدم نمیومد از این حالت داغونی در بیام
مادرم گفت و اینبار دختر عمم بود که میگفت نه
چندین بار تکرار شد و گفت نه
دلیلش این بود که میگفت من مرتضی رو دوست دارم ولی به عنوان داداش و نمیتونم جور دیگه ای در موردش فکر کنم
منم با خودم میگفتم چه ربطی داره
هیچی دیگه چندین بار تکرار شد و هر بار همین دلیل رو میاورد
حالا عمه و شوهر عمه مطمنم راضی بودن و خود شوهر عمم به مادرم گفته بود از مرتضی کی بهتر؟
گذشت و گذشت تا اینکه دوباره احساس تنهایی کردم و گوشیم رو روشن کردم
پیام میداد
از یه سالی که تنهاش گذاشتم
از کارایی که کردیم
و...
نمیدونم چی شد
حس دلسوزی بود یا چیزی دیگه نمیدونم
الانم که دوماهه تقریبا دوباره برگشتم نمیدونم
بهم گفت تو این یه سال داغون شدم
هیچوقت دیگه تنهام نذار
حالا که مادرم راضی شده بود بره دیگه گفت بذار یه بار دیگه به عمت اینا بگم
گفتم راضی نمیشن چی رو برید بگید دیگه
گفت یه بار دیگه میگم
منم گفتم بگو ولی من که میدونم راضی نمیشن
حالا مادرم گفت و عمم گفت انشالله راضی درست میشه
مامانمم گیر داده که راضی ان حتما میریم همینجا
منم گفتم نه چون نمیتونم نامردی کنم و تو کتم نمیره که دوباره بخوام تنهاش بذارم
از طرفی مادرم میگه بحث یه عمر زندیگه
اونا خانوادشون با ما فرق میکنن و عمت اینا خیلی با ما سازگار ترن
بگذریم
مادرم گفت باید استخاره بگیرم
حالا مادرم که تقریبا داستانم رو میدونوست استخاره گرفت 2 جا
یه جا گفت که با خودته و عمل کردن بهش یا عمل نکردنش فرقی نداره
یه جا هم گفت خیر نیست
حالا اصلا استخاره دست هست؟
حالا مادرم گفته برای دختر عمشم استخاره بگیرد و گفته خیلی خوبه
حالا هم مادرم اینا میگن که بریم جای عمت همچنین پدرم خیلی اصرار داره
خودممم که دیووونه و درگیرم
نمیدونم چیکار کنم
واقعا موندم
لطفا کمکم کنید