سلام.من يك بي عرضهء بي سروزبونم كه اصلا بلد نيستم حدود خانوادن رو مشخص كنم.اگر از عهدهء مشكلم برميومدم خودم حلش ميكردم منتها دارم توي مرداب بي عرضگيم دست و پا ميزنم و هي فروتر ميرم.من فوق ليسانس مديريت و خانه دار هستم.حاصل ازدواج سه سالهء من دختري يكسالست.همسر خوب و مهرباني دارم به لطف خدا كه هيچوقت تنهام نگذاشته.ما ساكن طبقهء فوقاني پدرشوهرم هستيم.خانوادهء همسرم متشكل از يك برادر كه شيشه مصرف ميكنه و يك خواهر مجرد و يك خواهر متاهل همسن من و پدر و مادري بسيارررررر بي خيال هستند.
همسر منم تافتهء جدابافته نبود ولي جون كندم تا راه و رسم زندگي رو ياد گرفت.حسنش اين بود كه خوش اخلاق بود
و باهام براي تغيير افكار و اعمالش همكاري ميكرد و ميكفت ميدونه سياست زندكي مجرديش غلط بوده
الان كه بجهء من دختري يكسالست خواهرشوهر مجردم هرروزززززز و روزي شش هفت ساعت ميخاد ببرتش پايين.
من اگه همراهش برم اخم ميكنن و ميكن فك كردي ميخوريمش.اگه نرم مدام انگاشتامو از استرس ميشكونم بخاطر وجود برادرشوهري معتاد كه اكه كسي جرات داره به زبون بياره كه اين اقا معتاده تا از وسط نصفش كنن و به تهمت و دروغكويي متهمش كنن
من مث ادماي بدبخت كار و زندكيمو ميذارم و يواش رو پله ها فال كوش وايميسم و ميبينم به دخترم فحش ميدن.پدرسگ نكن.مارمولك نكن.و...خودم تو خونمم و روحم كنار دخترم
دارم زجر ميكشم شبها از فكر اينكه دوباره كه صبح بشه ميان ميبرنش و حرفا و كاراي تازه يادش ميدن خوابم نميبره.
شوهرم بارخا بهشون كفته تنها نبريدش بايين ولي اهميت نميدن.ميدونيد وضعيت اقتصاديمون طوري نيشءكه بتونيم جدا بشيم.
اينقدر شبها كه همسرم از كار مياد گريه ميكنم و ميگم چرا ميبرنش كه اونم كلافه شده از دستم.
و ميگه ول كن بذار ببرنش فك پس فردا دستتو ميبوسه و تشكر ميكنه كه نذاشتي بره بايين؟
اما برام خعلي مهمه كه فرزندم تربيت سالمي داشته باشه.مث تمام مادرها كه اين ارزوشونه.
اكه بهانه بيارم كه غذا ميخاد يا خوابش مياد ميكن وايميسيم غذا بخوره ببريمش.يا ميرن و نيم ساعت بعد ميان
بهشون ميكم بياين بالا ببينيتش كه منم حواسم باشه ميكن ما چهارتاشو بزرك كرديم.
خصوصا مادرشوهرم كه به هردري ميزنه منكر وابستگيه دخترم به من بشه.
عاجزانه ملتمسانه ازتون يه راهكاره انجام شدني ميخوام
توروخدا ثواب داره اين كمكاتون.بسكه استرس و اضطراب داشتم بسكه شبها نخوابيدم عصبي و بدخلق شدم.
من يك مادرم.تمنا ميكنم دركم كنيد