دیدین بعضیا رو که از وقتی به دنیا میان زندگیشون روی یک خط صافه؟!
یه سری مشکلات عادی و مسائل معمولی که همه باهاش سر و کار دارن تو زندگیشون هست و دارن روی همون خط صاف زندگیشونو میکنن. این خطه ممکنه یه وقتایی بالا پایین شه اما شدتش اونقدی نمیشه که مث اولش صاف نشه. در کل زندگی خوبی دارن و وقایع غیر عادی و غیر قابل جبران واسشون رخ نمیده و یه زندگی معمولی دارن با همه بالا پایینای یه زندگی معمولی.
اما بعضیام انگار نافشونو با بدبیاری بریدن ٬خیلی از ناراحتیا و مشکلات زندگی رو آدما خودشون با اشتباهاتشون به وجود میارن اما این دسته دوم اونایین که یه هویی یه اتفاقاتی واسشون میفته که هیچ نقشی تو شکل گیریش نداشتنو همین اتفاق زندگیشونو میریزه به هم یه جوری که اون خطه دیگه صاف نمیشه.
حالا همیشه هم این اتفاق چیز بدی نیست و زندگی اون طرف در جهت خوشبختی میریزه به هم اما یه وقتاییم این اتفاقه خیلی بده و زندگی آدم رو در جهت نابودی به هم میریزه.
این همون چیزیه که من بهش میگم تقدیر٬ یه اتفاقی که واسه من میفته بدون اینکه من هیچ نقشی در وقوعش داشته باشم.
زندگی من همینجوری دو بار با دو اتفاق بد دگرگون شد. یه بار توی پنج شیش سالگی یه بارم تو هیجده سالگی.
جوری به همم ریخت که هنوز بعد از سالهای زیادی که از هر دو تاش میگذره نتونستم باهاش کنار بیام و بعضی وقتا در حد مرگ از زندگی ناامید میشم.
همه ما آدما تو زندگیامون تو هر گرفتاری که قرار میگیریم یا داریم تاوان اشتباهات خودمونو پس میدیم یا قربانی اشتباهات دیگران میشم که واسه من توی اون دو اتفاق٬ دومیش بود.
اینجور مواقع همیشه این سوال بی جواب میمونه که چرا من؟؟؟؟؟
سخته...