نوشته اصلی توسط
رايحه
اما ديگه خسته شدم من گناه ندارم ، بخدا اين قدر ك من و نامزدم هر موقعه چيزي احتياج داشته باشيم براش ميگيريم انقد ك نامزدم ب دردش ميخوره اصلا ب چشمش نمياد همش اونا . اگه خواهرم مريض بشه بغلش ميكنه توجه ميكنه انقدر قربون صدقه نامزدش با خواهرم ميره ، اما يبار نشده دست ب سر من بكشه من محبت مادري نديدم ، بخدا ماري ب زندگي اينا ندارم مادرم داره ازارم ميده از بس بهم ميگه حسود با اين دوباري بحث بزرگ كرديم ، من سه ماهه بابامو از دست دادم اگه اون بود هميشه پشتم بود الان اون نيست مامانم ك ندارم ، دعا كنين زودتر عروسي ىمو بگيره دختر كوچيك خانوادم ٢٥ سالمه ولي ، همش اين موضوع ك تو زودتر نامزدي كردي رو روسرم ميزنه ، بخدا ارزوش بديختيه من ديشب هم گفت ازت بدم مياد ، من اصلا ديگه اينو ب خودم قبولوندم ك مادم با محبت ندارم بنظر شما اين نفرين هايي ك كرد تاثير گذاره خوب مادر باشه با اين دوباريشه ك نفرينم كرد ، من خوشبخت ميشم چون خدا يه نامزدي بهم داده ك تو اين يساله و نيم تا حالا از گل كمتر بهم نگفته هيچوقت بهم بي احترامي نكرده بهم اهميت داده ، از دست خونه فراريم خستم دعا كنين عروسيمو سال جديد بگيره