نوشته اصلی توسط
smaseman56
این روزها حوصله هیچ کس را ندارم مرتب ذهنم درگیر است نمی توانم شاد باشم گاهی به دوران کودکی خود برمیگردم من پدرم را 2 ماه قبل از تولد از دست دادم و خونه مادربزرگم زندگی می کردم جایی که خیلی شلوغ بود اون موقع ها یادمه که همش عادت داشتم داخل کمد گریه کنم زمان های زیادی را به یاد می آورم که با گریه های مادرم به گریه می افتادم خواهرم سرکش بود و مرتب با خاله هایم که اونا هم همیشه خونه مادربزرگم بودند دعوا می کرد پدربزرگ و مادربزرگم هم که سر ارثیه مشکل پیدا کرده بودند همش با هم جر و بحث داشتند من سختی های زندگی مادرم را می دیدم دوران کودکی من با این شرایط گذشت در دوران نوجوانیم خواهرم با پسری ارتباط پیدا کرد و از خانه فرار کرد 2 3 سالی به این بحث و مشاجره ها گذشت در اون زمان ها آرزوی این که تو خونمون موقع ناهار با مامانم تنها باشم برام یه کابوس شده بود در یک حادثه در سن 10 سالگی دماغم شکست ولی کسی متوجه نشد و من روز به روز زشت تر می شدم من حتی یک عکس از دوران نوجوانیم ندارم از زمان کودکی خانواده ها من و پسرخالم را به اسم هم کرده بودند که اون ازدواج با من را رد کرد از سن 20 تا 30 سالگی حدود 50 خواستگار داشتم که به جرات می توانم بگویم که حتی یکی آن ها به جلسه دوم نمی کشید بالاخره روانه تهران شدم و سعی کردم زندگی مستقلی داشته باشم من زندگی در تهران را واقعا دوست داشتم که شرایط ازدواج در شهر خودم فراهم شد من در سن 30 سالگی با یک همسر خوب و خانواده دار ازدواج کردم من واقعا خوشبختم ولی مرتب درونگرا هستم حوصله صحبت کردن با کسی را ندارم درونگرا و بداخلاق هستم از طرفی از اینکه بقیه متوجه ناراحتی و کلافه گی من شوند واقعا احساس ناراحتی می کنم. حداقل 3 روز یکبار این اتفاق برای من می افتد و باید گریه کنم 2 ماه دیگه عروسی من است می ترسم این خلق و خوی در زندگی مشترک من ایجاد مشکل کند