نمایش نتایج: از 1 به 3 از 3

موضوع: درد نشانه یگانه بودن من(3)

1730
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2016
    شماره عضویت
    29032
    نوشته ها
    65
    تشکـر
    17
    تشکر شده 58 بار در 30 پست
    میزان امتیاز
    8

    درد نشانه یگانه بودن من(3)

    با بدنیا اومدن دختر کوچولو همه خیلی خوشحال شدن...اما الهه (مادر) حسی فراتر از خوشحالی داشت...نه ماه رنج سختی کشیده بود و فقط به امید تنها دخترش نفس میکشید و زندگی میکرد...دلیل دیگه ای برای زندگی نداشت...
    !خانواده خودش قبولش نداشتن و حتی ازدواجش هم نظر خودش نبود...دیگران انقدر از پسرعموش تعریف کردند تا راضی به این ازدواج شد...
    وقتی از اون شهر زیبا به تهران برای زندگی سفر کرد با کلی عشق و علاقه اومد...
    فکر میکرد میتونه یه زندگی داشته باشه که عشق لبریز باشه توی کانون گرم خانوادش...
    اما همون شبی که به تهران رسیدند و میدونست که باید با مادر شوهرش زندگی کنه یکم ترس و دلهره داشت...چون شنیده بود زنعموسیمین(مادر شوهر) ظاهر خیلی خوبی داره ولی پشت سر ادم ها تا میتونه حرف میزنه و صفحه میزاره...
    اما با خودش گفت من اونقدر بهشون خوبی میکنم که نتونه حتی پشت سرم حرفی بزنه...چندروز از زندگی مشترکشون میگذشت...اولین دعوای اونها شروع شد...سیمین همش به الهه ایراد میگرفت و همه اینها رو پروبال داد و به هادی(شوهر الهه) گفت...
    الهه نمیدونست شوهرش تا این حد روی خانوادش حساسه که حرفای دروغشون رو هم قبول داره و حرف های اونا باعث شد که اشک های الهه سرازیر بشه...
    اولین دعوا با داد های هادی و اینکه ازاین به بعد الهه باید هرچی سیمین گفت رو هم گوش کنه...
    اما سیمین ایراد های بدی میگرفت و همش منتظر بود تا همه کار ها رو الهه انجام بده...یروز الهه دستش خیلی درد میکرد و حال خوبی نداشت و نتونست کمک سیمین سبزی هارو پاک کنه ...اول سیمین بلند بلند گفت:بیا ببین عروسای دیگران چطور واسه مادرشوهرشون کار میکنن اونوقت عروس من الکی بهانه در میاره و کار نمیکنه من از اول هم با این وصلت راضی نبودم هادی من با این دختر خوشبخت نمیشه...
    الهه اینهارو مشنید و هق هق میکرد...دلش به حال خودش سوخت...به حال اینهمه بدبختی...دوست داشت بره خونه پدر و مادرش...
    دیگه تحمل نداشت به حرف ها و نیش های اون زن گوش بده شیش ماه بود داشت با اونها مشترک زندگی میکرد و هادی هم اصلا پشتیبان الهه نبود فقط طرف خواهر ها و مادرش رو میگرفت...محمد(پدر هادی) هم همش اخم و تخم میکرد و اصلا انگار این مرد بویی از اسم عمو بودن نبرده بود و همش با الهه دعوا میکرد...
    الهه تعجب کرده بود...خدایا این ها هم مثلا فامیل هستند من دارم؟...غریبه ها هم با عروسشون اینطور نیستن...الهه دیگه تحمل اینهمه جنگ رو نداشت...تصمیم گرفت مدتی بره خونه پدرش...
    توی راه به این فکر میکرد که هادی با همه خوبه بجز اون...با همه شاده بجز اون...این سوال خیلی وقت بود تو ذهنش بود که چرا اون؟مگه چیکار کرده بود با هادی که همش توی زندگیشون دعوا داشتند...

    الهه بعد شیش ماه اولین باری بود که میرفت خونه پدرش...فکر میکرد حداقل دل اونها برای الهه تنگ شده ....اما دقیقا برعکس این بود...اونها هم با اینکه حرفی به الهه نمیزدند ولی رفتار های سرد و کم محلی هاشون از حرف زدن هم بدتر بود...
    فکر کنم خدا هم دلش بحال الهه سوخت ...اخه الهه چیکار کرده بود که سزاش این بود...تصمیم گرفت برگرده سر خونه زندگیش با جدا شدن الهه راحت که نمیشد هیچ حتی بدبخت تر هم میشد...البته بعد از دوسه هفته هادی مجبور شد بره دنبال الهه...
    الهه تو راه برگشت تو این فکر بود ه تو دعواهایی که با شوهرش داشت همش هادی بهش میگفت برو دیگه مگه نمیگی خسته شدی برو خونه بابات منم دیگه نمیخوامت ازت خسته شدم برو...الهه همیشه ازاین همه غربت و تنهایی بغض میکرد...
    تنها کسی که داشت توی اون دنیای بزرگ خدا بود...همیشه با خدای خودش راز و نیاز میکرد...
    الهه توی اون خونه دو طبقه که طبقه بالاش برای اونها بود اصلا راحت نبود چون برادر شوهر همش توی خونه بود و اگه میرفت بالا سیمین شروع میکرد به غرغر کردن و عصبانی شدن و الهه همیشه حتی توی تابستون ها مجبور بود با حجاب باشه...گرما واقعا طاقت فرسا بود اما الهه چاره ای جز این نداشت...
    روزی که فهمید بارداره خیلی خوش حال شد...به این فکر میکرد که دیگه تنها نیست و یکی رو داره براش دردودل کنه...یکی که از جنس خودشه و هم خون خودشه...
    روزها میگذشت این دعواهای هرروزه با وجود اون جنین کوچولو ادامه داشت...الهه هرروز گریه میکرد و با خدا حرف میزد...ا
    زاین گله مند بود که حتی نمیتونست جواب خواهر و مادر شوهرشو بده...اگه جواب میداد مطمعن بود که حتی اگه خودش هم نخواد هادی بزور میبرتش خونه پدرش...
    یه غروب گرم بهاری بود توی اردیبهشت ماه الهه همراه هادی بیرون بودن و میخواستند کمی برای دختر کوچولوشون خرید کنند که الهه یکم حالش بد میشه و هادی اون رو به نزدیک ترین بیمارستان میبره
    دکتر الهه قبلا بهش گفته بود که دوهفته دیگه زایمان داره ولی تا رفتن بیمارستان و این دکتر جدید معاینش کرد بدون تعلل الهه رو فرستاد اتاق عمل...
    با بدنیا اومدنش دل مادرش خیلی شاد شد و با خودش گفت حتما این دختر میشه مونس و همدم تنهاییام....تا یه مدت که زهرا بدنیا اومده بود حداقلش این بود که سیمین زخم زبون نمیزد و هادی دعوا نمیکرد باهاش..زیبایی دختر همه رو شگفت زده کرده بود..اون موهایی طلایی داشت و سفیدی پوستش خیره کننده بود ...چشمای درشت عسلی و مژه های بلند ...
    .مادر الهه اومده بود کمک دخترش تا دست تنها نباشه هرچی هم باشه بالاخره دخترش بود ولی وقتی اومد خونه سیمین نزاشت شب اونجا بمونن و فهیمه خانوم رو از خونه انداخت بیرون...
    این واقعا مایه شرمساری بود برای الهه..وتازه اون موقع بود که فهیمه خانوم فهمید دخترش چقدر رنج میکشه و دم نمیزنه و ازاین همه غربت و تنهایی دخترش بغض کرد و به ناچار رفت خونه برادرش...این کش مکش ها همینطور ادامه داشت..
    .اما خدا اون دختر کوچولو رو خیلی دوست داشت چون پدر و مادرش عاشقانه دوستش داشتن و بهش عشق میورزیدند...دختر کوچولو هر روز صبح که بیدار میشد الهه از چشماش تا نوک پاش رو غرق بوسه میکرد...و همش براش از اینده و اینکه زهرا چیکار کنه میگفت...
    الهه اون موقع فقط بیست و چهار سالش بود و پر از ارزو...
    ارزو هاش که نابود شده بود و تصمیم گرفت حداقل دخترش بدبخت نشه مثل خودش و به ارزوهاش برسونتش...و هرکاری خواست با جون و دل براش انجام بده...
    زهرا کم کم بزرگ میشد دختر خیلی شیطونی بود و با کاراش همیشه همه میخندیدن...هربار با الهه و هادی میرفتن پارک زهرا اونقدر بازی میکرد که یا خیلی خسته میشد یا دست و پاش زخمی میشدن و این اتفاق برای زهرا دیگه عادی شده بود چون تشنه بازی و شیطونی بود ...
    تنها مشکلی که الهه خیلی ازش رنج میبرد غذا نخوردن زهرا بود بزور باید غذا میخورد و با کلی طرفند!!
    زهرا سه سالش شد که با اصرار های زیاد الهه اسباب کشی کردن و یه خونه خریدن و از دست سیمین راحت شدن..اما این تازه اول راه بود...
    سیمین به هر بهانه ای اکثر وقتا میومد خونه الهه و یا همش اونها رو میکشوند خونه خودشون البته هادی دوست داشت بره اونجا ولی الهه...
    یک روز که رفتن اونجا لیلا (خواهر شوهر)هم با بچه ها و شوهرش اونجا بودن لیلا دوتا پسر داشت که به ترتیب ارش و اشکان دو و یک سال از زهرا بزرگتر بودن زهرا چهار سالش شده بود و همیشه تو کارا و پذیرایی با اون سن کمش کمک میکرد و ظرف های میوه خوری رو جلو مهمون ها میزاشت توی پسرعمه هاش با اشکان رابطه خوبی داشت و همبازیش بود و خیلی دوسش داشت اما ارش همیشه یکارایی میکرد که نه بشه بهش اعتماد کرد و نه دوستش داشته باشی!!
    اما اون شب بچه ها داشتند بازی میکردند و غرق بازی بودن که اشکان یه موشک کاغذی درست کرده بود و به سمت زهرا پرتاپ کرد و موشک با سرعت زیادی به چشم زهرا خورد ...زهرا اونقدر گریه کرد که نفسش بند رفت اما لیلا حتی به روی خودشم نیوورد و اصلا چیزی نگفت و مشغول صحبت با خواهر کوچیکش هورا شد ....
    الهه خیلی عصبانی شد و بعد از اروم کردن زهرا ب هادی گفت که برن خونه ... قبلا هم که خونه اونها پیش سیمین بود هروقت میرفتن مسافرت میدیدن خونشون درهم شده و متوجه میشد که ارش و اشکان خونشون رو بهم میریزند و سیمین و محمد هم خونشون رو میگردند...ازاین بدتر هم مگه وجود داشت؟؟؟!!!
    تنها دلیل زنده بودن الهه زهرا بود چون الهه نمیخواست زهرا زیر دست نامادری و یا بدون مادر بزرگ بشه و شاید هم اون زنی که جاشو بگیره اصلا زهرا رو نپذیره و همه اینها باعث شده بود تا الهه این زندگی که حتی خودش هم نمیتونست بهش بگه زندگی رو تحمل کنه...
    زهرا پیش دبستانی میرفت...دوستان زیادی پیدا کرد چون خودش هم دختر مهربون و خوش اخلاقی بود اما یکم زود رنج و لوس بود که این برای دختر ها طبیعیه اما زهرا زود گریه می افتاد و زیاد هم گریه میکرد و این رو الهه خوب میدونست دلیلشو چون سر بارداریش هرروز اشک میریخت...
    دعوا های الهه و هادی هنوز هم برقرار بود یک روز مریم(خواهر کوچیک الهه) به الهه گفت که خانومی رو میشناسه که فال قهوه میگیره و همه فال هاش راستن و درست اگه دوست داری بیا باهم بریم...الهه موافقت کرد و وقتی رفتن به خونه اون خانوم...محدثه(فالگیره)بهش گفت که این دخترت خیلی باهوشه و جز ادم های موفق ایران میشه و مثل خودت با خدا و متین هست و هزار جور خوبی راجبه زهرا اما وقتی حرف هاش راجبه دخترش تموم شد گفت مادر شوهرت خیلی اذیتت میکنه و دعا و جادو میریزه تو زندگیت تا نتونی با ارامش زندگی کنی...الهه خیلی از صحبتایی که راجبه دخترش زد خوشحال و حرف هایی که راجب سیمین زد متاثر شد...

    زهرا بزرگتر شده بود دیگه کلاس سوم میرفت توی اون مدرسه دوتا دوست صمیمی داشت به نام های سارا و مهتاب که با مهتاب صمیمی تر از سارا بود صمیمیت مهتاب و زهرا اونقدر زیاد بود که کل مدرسه میشناختنشون و با انگشت بهم نشون میدادن اون دوتا رو...البته دعوا هم داشتند!یه روز دعواشون اونقدر شدید بود که معلم مادر هارو باز خواست کرد البته حرف های بدی نزد به مادر ها ...
    از دوستی زهرا و مهتاب میگفت که حیفه دوستای به این خوبی دعوا کنند و مادر ها هرکاری از دستشون برمیاد انجام بدن برای صمیمی تر شدن جو بین اونها...زهرا و مهتاب هردو از نظر درسی تو یه رده بودن و طوری بود که همیشه پدر و مادرشون رو میخواستند برای تشویق و تحسین...الهه و هادی از داشتن زهرا خیلی خوشحال بودن چون میدونستن دختر عاقل و همچنین باهوشیه و تویه درس بیسته و اونها اینده خیلی خوبی رو برای زهرا میدیدند ...
    هادی خیلی دوست داشت زهرا پزشک بشه ... اما نمیخواست مجبورش کنه و به اختیار خودش میخواست بزاره...البته هروقت از زهرا میپرسیدن دوست داری چیکاره بشی میگفت دلم میخواد دکتر بشم!!!
    این طبیعیه اکثر بچه ها همین ها رو میگن!!یه روز که زهرا از مدرسه میومد و شب قبلش الهه و هادی دعوای شدیدی داشتن...
    دعوا سر این بود که چند روز پیش گوشی هادی توی خونه میمونه و الهه میخواست شماره دختر خالشو از توش برداره چون تو گوشی هادی شماره همه اشناهاشون بود و بعد از برداشتن شماره و زنگ زدن به اون شماره متوجه شد زن دیگه ای گوشی رو برداشته و اعصابش کاملا بهم ریخته بود و چندروز بود که توخودش میریخت و خودخوری میکرد تا دیشب که دیگه نتونست تحمل کنه و این موضوع رو به هادی گفت...هادی هم از کوره در رفت و کار خودشو قبول کرد و گفت باهم رفتیم کافی شاپ و میخوایم باهم بریم از ایران...انگار سطل اب یخ رو ریخته بودن تو سر الهه...
    زهرا شاهد همه این دعواها بود ولی چون بچه بود نباید حرفی میزد!!الهه اون شب تصمیم گرفت با زهرا برن خونه مادرش..و دیگه برنگرده به این خونه...دیگه نمیکشید ازاین همه سختی و زخم زبون...
    وقتی زهرا به خونه برگشت الهه داشت گریه میکرد و وسایلاشونو جمع میکرد و زهرا هم چون عادت کرده بود به این چیز ها و جریان ها بدون حرفی لباس های مدرسشو دراوورد و حاضر شد تا با مادرش بره!الهه زنگ زد به هادی و گفت من دیگه نمیتونم تو این خونه تحمل کنم برو هرکاری میخوای بکن راه باز جاده دراز الانم دارم میرم خونه مادرم ...هادی:به درک برو بهتر برو خونه بابات منم دیگه نمیبینمت هرریییی...و گوشی رو قطع کردن نیم ساعت بعد دقیقا موقعی که الهه و زهرا داشتن از خونه خارج میشدن هادی با چشمای خون نشسته وارد خونه شد....
    بحث و دعوا خیلی صداشون بالا گرفته بود زهرا بی صدا هق هق میکرد نمیدونست چیکار کنه دعواهاشون هیچوقت به این شدت نبود هادی نمیدونست داره تو عصبانیت چیکار میکنه کنترلشو از دست داد و یه چاقو از چاقو های اشپزخونه برداشت...و میزد محکم به الهه...
    زهرا باباشو التماس میکرد بابا نکن...البته اونقدر نه که فرو کنه توی بدنش...زهرا بلند بلند گریه میکرد هادی اروم شده بود حداقلش این بود دیگه مثل قبل عصبانی نبود و الهه...گریه میکرد هادی بزور بلندش کرد و با زهرا بردشون ترمینال تا برن...
    دوهفته گذشت زهرا چون خاله معصومش معلم بود مدرسه میرفت کلاس خالش تا عقب نمونه...گهگداری هادی زنگ میزد و با الهه دعوا میکردن و الهه داشت سند ازدواجشونو اماده میکرد برای طلاق...اسمش هم تن زهرا رو میلرزوند...
    وقتی هادی رسید به خونه فهیمه خانوم اصلا اثار عصبانیت تو صورتش نبود...
    هادی خیلی مغرور بود حتی خودش رو از گفتن کلمه دوستت دارم به همسرش محدود کرده بود...
    هادی با فهیمه خانوم و اقا رضا صحبت کرد و اونا رو مطلع کرد که زندگیشو دوست داره و الهه رو طلاق نمیده اما الهه بعضی وقتا زیادی حساس میشه و شک میکنه و بدبینه نسبت به خانواده من و همش تهمت های نابجا به من و خانوادم میزنه و این حرفا باعث میشه خب من عصبانی بشم به من هم حق بدین..
    .و در اخر الهه بیچاره بد نام شد و فقط به خاطر زهرا که بی مادر بزرگ نشه رفت سرخونه زندگیش....
    ادامه داارد..........
    ویرایش توسط fatemeh_zahra : 07-04-2016 در ساعت 07:28 PM

  2. 5 کاربران زیر از fatemeh_zahra بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    Jun 2015
    شماره عضویت
    17322
    نوشته ها
    3,619
    تشکـر
    3,638
    تشکر شده 6,747 بار در 2,688 پست
    میزان امتیاز
    13

    پاسخ : درد نشانه یگانه بودن من(3)

    فاطمه زهرای عزیز به نظر من ادامه داستانتون رو در ادامه هم بیاری بهتره
    لازم نیست تاپیک جدید بزنی
    دوستانی که داستان رو دنبال میکنند
    وقتی تاپیک بالا بیاد منتظر قسمت جدید هستند
    اینجوری کاربرایی که تازه عضو میشن میتونند قسمت های قبلی رو هم بخونند .
    اینجوری فقط قسمت سوم رو مطالعه می کنند وشاید نتونند قسمت های قبلی رو پیدا
    کنند .پس این دو قسمت رو کپی کنید به قسمت اول انتقال بدید .
    لازم به ایجاد تاپیک جدید نیست .
    با تشکر
    امضای ایشان
    خدا مرهم تمام دردهاست هر چه عمق

    خراش های وجودت بیشتر باشد

    خدا برای پر کردن آن بیشتر در وجودت جای می گیرد

    خدایا دردهایم دلنشین می شود

    وقتی درمانم " تویی "

  4. 5 کاربران زیر از ستیلا بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2016
    شماره عضویت
    29032
    نوشته ها
    65
    تشکـر
    17
    تشکر شده 58 بار در 30 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : درد نشانه یگانه بودن من(3)

    نقل قول نوشته اصلی توسط ستیلا نمایش پست ها
    فاطمه زهرای عزیز به نظر من ادامه داستانتون رو در ادامه هم بیاری بهتره
    لازم نیست تاپیک جدید بزنی
    دوستانی که داستان رو دنبال میکنند
    وقتی تاپیک بالا بیاد منتظر قسمت جدید هستند
    اینجوری کاربرایی که تازه عضو میشن میتونند قسمت های قبلی رو هم بخونند .
    اینجوری فقط قسمت سوم رو مطالعه می کنند وشاید نتونند قسمت های قبلی رو پیدا
    کنند .پس این دو قسمت رو کپی کنید به قسمت اول انتقال بدید .
    لازم به ایجاد تاپیک جدید نیست .
    با تشکر
    چشم

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد