دختری 28 ساله هستم که از بچگی عقده های روانی در من باغث اخراجم از مدرسه می شد. به طوری که در 12 سالگی با برداشتن ابرو، یا در دوران راهنمایی با بردن کاندوم به مدرسه به دنبال جلب توجه بین دوستانم بودم.
اما متاسفانه مادرم هم کارمند بود و فکر می کرد من همی جوری بزرگ می شوم،تا جایی که در 6 سالگی برای عمل لوزه ام به بیمارستان نیامد و کلی بی حوصلگی های دیگر....
اون موقع واسم مهم نبود، فکر می کردم مامان یعنی همینی که من دارم، سر کار میرود و وقتی میاد اینقدر خسته است که اصلا نمی شه باهاش حرف زد
بابا هم برام یه جور ساخته بود انگار غریبه اس در حالی که همین بابا منو پارک می برد فکر می کردم پارک جای خوبی نیست که مامان منو نمیاره...
همین الانم که دارم می نویسم تپش قلب گرفتم
به هر حال من بزرگ شدم و فک می کردم عقده های روانیم خود به خود حل میشن
دیگران منو یه ادم شاد می دونن و با وجود دوستانی که داشتم هیچ کس نفهمید من تا 22 سالگی تو یک خونه 30 متری زندگی می کنم و از اختلاف شدید پدر مادر که تمام آن ناشی از استقلال مامانم بود و اگرنه مشکل مالی نداشتیم به علت لج و لجبازی کودکی،نوجوانی و جوانیم حروم شد
طوری که شرایط ظاهری مناسبی برای ارتباط با جنس مخالف داشتم ولی همیشه می ترسیدم و ارتباطاتم اینترنتی بود که بعد از دو سال به شکل مجازی شکست عشقی سختی خوردم (شاید خنده دار باشه اما به مهنای واقعی فنا شدم)
و یا اگر از پسری خوشم میامد 1 ماه بعد بختش وا می شد و یا می فهیمید و دک می شدم واسه همین قک می کردم یه مشکلی دارم از دکتر پوست گرفته تا لباس برای خودم خرج می کردم
تمام دوستان و اطراقیانم مرا یه آدم شر و شور و به قول معروف شیطون در برابر جنس مخالف می دونستن ولی واقعا اینجور نبود
در 20 سالگی با بدترین شرایط ممکن برای اینکه دست دراز نکنم جلو خانوادم سر کار رفتم
ولی من دنبال نیمه گمشده خود بودم که از این خانواده راحت شم 7 سال عز و جز کردم خدا بهم نداد
گفتم شاید دماغم زشته و اونو عمل کردم و الان دارم می میرم که چرا به خلقت خدا دست بردم و چهره به اون شیرینی رو خراب کردم. و تنها دنبال مقصر می گردم و به گذشته ام می رسم و اینکه هنوز که هنوزه مادرم فک می کنه با پول میشه محبت خرید در حالی خودم هزینه های خودم رو تامین میکنم
متاسفانه خونه ما خونه مرگه
هر کس داره کار خودشو می کنه طوری که مامان و بابا به هم سلام هم نمی کنن
و ارتباط من با بابا از زمانی که در شهرستان تحصیل می کردم و تلفنی باهاش صحبت می کردن یه کم متعادل شده که اونم باعث حسادت مادرمه
اوایل خیلی باهاش بحث و دعوا می کردم ولی عاقل شدم و احترام مادری رو نگه می دارم اما از طرفی رفتارای مامانم با بابام رو نمی تونم تحمل کنم. تا جایی که چون تلویزیون رو مامانم خریده ریموت اون در دست مامانمه
مامانم همه فامیل و طرد کرده حتی خاله هایم رو
واسه همین می گم خونه ما خونه مرگه، هر روز پا میشیم میبینیم زنده ایم و روز بعد...
مامانم خودش افسره بود که هیچ من و خواهرم هم نابود کرد
جفتمون با مدرک عالی از کار کردن گریزانیم
بعد از 28 سال حتی یک خواستگار در خونه ما رو نزده چون با هیچ کس در ارتباط نیستیم و من به شدت از آینده می ترسم، بعد از عمل دماغم خواستم خود کشی کنم ترسیدم از عواقبش و اینکه ناراحتی مامان و بابا رو نمی توستم ببینم
از طرفی خواستم فرار کنم دیدیم دیگه بچه نیستم
اون همه دوستی که دور و برمبود همه سر خونه زندگیاشون هستن و من محتاج 1 ساعت صحبت کردن برای این ک خالی بشم
مرسی که به حرفام گوش دادید.
همین که نوشتم آروم شدم
به نظرتون من باید مرکز مشاوره برم و درمان بشم یا همین توکلم بر خدا کافیه؟