نوشته اصلی توسط
devdas
من:
31 ساله. دانشجو فوق لیسانس. 10 سال سابقه کار پژوهشی.بسیار فعال و دارای مرتبه خوب اجتماعی
گذشته :
یک سال و نیم پیش از یک زندگی 11 ساله خاموش و بدون تفاهم ولی سرشار از احترام در روابط و با چارچوب اخلاقی بصورت تفاهمی و در عرض 10 دقیقه متارکه کردم.
حدود سه ماه بعد با آقایی آشنا شدم که قصد ازدواج داشت اما در همان زمان متوجه اختلاف اخلاقی شده و به اون ارتباط که کاملا زیر نظر خانواده ها صورت گرفت خاتمه دادیم. خاتمه دادن این رابطه همزمانی داشت با شروع یک آشنایی که توسط همکار و دوستم از پیش تدارک دیده بود شد. ابتدا به اصرار ایشون فقط آشنا شدیم اما خیلی زود اون آقا همه مشکلات منو تو ذهنم پس زد و گفت میخواد همه طوره تکیه گاهم باشه وقتی قصد ادامه تحصیلمو در اروپا باهاش مطرح کرردم گفت میخوام کنار هم باشیم بیا محرم بشیم و ما حدود یکماه محرم شدیم و ایشون اومدن خونه من.اون زمان من خونه ماشین و شغلمو داشت و اون بیکار بود.مجرد و یکسال کوچیکتر.بعد از یکماه با علاقه زیادی که به هم پیدا کردیم تصمیم گرفتیم ازدواجمونو رسمی کنیم و اینکارو کردیم بدون اطلاع به خانواده ها. بعد از اطلاع اونها واکنشها ثد و نقیض بود تا جایی که متوجه شدم خانواده اون کم و بیش در جریان بودند! ما زندگیمو رو با کلی تفاوتها شروع کردیم. ایشون خیلی تنبل بدون اراده و بی انگیزه بود و من بسیار اکتیو. حدود دو ماه بعد از اینکه مدام مادرش با توهین سعی میکرد منو تحقیر کنه و پسرش رو آگاه که ما به درد هم نمیخوریم اون تویه فایلهای شخصی من صدای همسر سابقم رو در حال مشاجره با من شنید و همینو بهونه کرد برای طلاق.بعد از دو هفته جدا بودن از هم آشتی کردیم که البته نتیجه تلاشهای من بود.بعدها فهمیدم اون بیشتر از اینکه پولمو کم شده و فشار زندگی امکان داره زیاد بشه رفته بود.
زندگیمون ادامه پیدا کرد تااینکه کارش درست شد و مدام میگفت بچه میخوام. تواین مدت هم به خونه اون نقل مکان کردیم و من جهیزیه کاملی خریدم و به عشق اون اقدام به بارداری کردم.اون دیگه رفیق بازی نمیکرد.بسیار متعادل و منظم به کارش چسیبد تااینکه خبر بارداریمو بهش دادم و خوشحال شد...
اما ماه اول بارداری به خاطر مقاومت من در مقابل رفتنش به شبه پارتی میخواست بزنتم.کم کم خوی تلخش اومد وسط. رفتار اطرافیانش که مدام میومدن خونه ما و از کمدها تا یخچال رو چک میکردن و ایراد تمیزی رو بهانه میکردن تا دعوایی پدید بیاد... هرچند زندگی که من چیده بودم از کل خاندانشون بالاتر و شیک بود.
ماه ها می گذشتند و هر روز هر موضوعی باعث جنگ و جدال میشد.گاهی سر مادرش.گاهی سر خانوادش. بیشتر اوقات سر رفیق بازیش....
بهم تهمت میزد خونه نبود باکسی همبستر شدم.یا ...
وقتی دلیل این توهیناشو میخواستم می گفت ازت دیدم که باقبلیه تلفنی حرف زدی یا شماره ناشناس رو خطت دیدم. حرفای بی سر و ته...
دوستم مدام به من میگفت سقط کنم ولی شیطون تو جلدم نمیذاشت که قبول کنم... ماه چهار بارداریم ظهری که کنار شوهرم خواب بودم با اومدن مادرشوهرم به صحرای کربلا تبدیل شد.اومد گفت نیومدی خونمو تمیز کنی گفتم حامله ام بلند شد یه سیلی تو این گوشمو یکی دیگه تو اون گوشم زد.شوهرمم میخندید وقتی جیغ میزدم و دنبال تلفن بودم همه رو از جلوی دستم برداشتن و شوهرمم منو پرت کرد که انگشتای دستم آسیب دیدن. بازم موندم!
حال:
الان ماه آخر بارداریم و دلم مثه یه پارچه سیاهه. به هربهانه ای میخواد با رفیق مجرد بره و من مثه کوه جلوش می ایستمو اونم یا میزنتم یا توهینهای رکیک و سوزان بهم میکنه.مدام میگه من بهت لطف کردم گرفتمت. میخوام طلاقت بدن.تو رو آوردم تو قصر و بهت نون میدم! گریه میکنم التماسش میکنم که بهم بگه دلیل رفتارشو در جواب میگه خفه شو!!! تو این مدت فهمیدم کل خانوادشون مثه خودشن. اگه دستت رو بذاری روی اون دستت میگن داره ورد میخونه. شکاکن و تهمت زن و خودخواه .الان فهمیدم تو یه جهنم گیر افتادم. با یه بچه حالا چیکار کننم؟ هر روز آرزوی مرگ جنین رو دارم.سر هرچیزی تهدیدم میکنه به طلاق با مهریه 8 سکه!از غذایی که زیاد میخورم از احترامم شانم و هرچیزی مشکل دارم.نمیتونم بخوابم .از وحشت تصمیماتمو ولب ولی مریضه و مریضن. اصلا فعالیتی نمیکنه تو خونه اصلا کمکن نمیکناگ
میگه بچه رو بذار و برو
.
،