سلام...دلم پره از درد
از وقتی خودمو شناختم...یعنی 5 سالگی.... پدرم کلا سر هر چی من و اون موقع کتکم میزد...حتی سر اینکه پرتقال نخوردم توی صبح چاقو پرت کرد و به پام خورد و بردنم دکتر ... دکتر گفت این چی شده گفتن اگه واقعیتو به دکتر بگی کتکت میزنیما ... کتکایی که میخوردم احساس مکردم دیگه میمیرم این دفعه.... بخدا گناهیم نکرده بودم... وقتی گریه میکردم تو دلم میگفتم اگه بزرگ بشم منم کتکشون میزنم...تلافی میکنم... تا بزرگ و بزرگ تر شدم تا بیست سالگی....همش کتکم میزدن...هر ماه یه بار و من کینه ای تر میشدم...بهم محبتم داشتن اما من کتکا یادمه...دفتر شعرو خاطره داشتم...خواهرم که نداشتم...تموم دردام تو شعرام و نقاشیامو خاطراتم بود...نماز خونم بودم روزمم از9سالگی میگ فتم شاگرد اول کلاس بودم...عاشق هنر بودم...نذاشتن رشته ای ک دوس دارمو بخونم...دعوا و جنگ...مادرم خیلی مخالفت کرد جوری که میرفتم پیش مامان دوستم گریه میکردم...زمانی که کتک میخوردم از مامان بابام ...انقد تو نوجونی عاشق محبت و مهربونی شده بودم...بعد کتک خوردن و حتی گینه ام میرفتم پدر مادرمو میبوسیدم میگفتم اشکال نداره منو زدید من دوستون دارم...اینکار میکردم که بازم بهم محبت کنن...جوری شده ک الان باز بابام عادت داره من بعد دعوا ها برم سمتش اما الان 3 ماهه باش حرف نمیزنم حتی...فقط سکوت کردم...روحیم همیشه درگیر کش و غوص بود تا دانشگاه بعد دوستل پشت کنکوری بودن قبول شدم.... رفتم رشته ای ک دوس نداشتم.... تو دانشگاه مورد توجه بودم...باهوشم بودم اما دوس نداشتم رشتمو ....دوستایی پیدا کردم....از من بخاطر جلب توجه پسرا استفاده میکردم تا پسرا رو تیغ بزنن...انقد ساده بودم که الان اینا رو فهمیدم....اون زمان نمی دونستم...دوستام هر کس یه موردی داشت اونم که موردی نداشت پر از حسادت بود.من قد بلند و ظاهرم مورد توجه بود...عاشقم کم نداشتم....بعد دیگه یواش با این اوضاع خونوادم...من محبتمو کمبوداشو از جنس مخالف انتظار داشتم....تو23سالگی با پسر دوس شدم....هرکس محبت میکرد به من...عاشقش میشدم...و مرد سو استفاده که قرار میگرفتم ولشون می کردم..اصا حتب ملاکی واسه انتخاب نداشتم...کسی قربون صدقم میرفت یگه خودم ول کنش نبودم...تا یکی تو 26.سالگی واقعا دوسم داشت و عاشقم شدو همه چی خوب بود...تا اومدن خونمون خاستگاری و مادرم با مادر خاستگاره خیلی بد صحبت کرد و اونام رفتن ک رفتن و مادرم هر روز زد تو سرم و منصرفم کرد...تا 28سالگی طول کشید اون رابطه.... بعد بهم خوردنش...تعادل زندگی و درسمم از دست دادم...هر روز می رفتم بیرون و راه میرفتم و اهنگ گوش می دادم و گریه می کردم.... حتی کسی سمتم میومد ج منفی میدادم...تا ک گفتم باید من فراموشش کنم...ب کیسای گرگ صفت جواب میدادم ... اونام منو وایه سو استفاده میخاستن نه محبتی بود نه عشقی...فقط ظاهرمو میخاستن ...یکی دوبار میرفتم و اما بلدش دپرستر برمیگشتم و خودمو لعنت میکردم....دوباره تا یکی دو سال تنها بودم یا کسی میومد محبت میکرد عاشقش میشدم بعد میدیدم نه اینا همه مثل همن زبونشون واسه چیزا دیگه چربه...الانم همینجوره ...امروز همه اینا رو گفتم ب مادرم میخاست سکته کنه بسکه گفتم اگه محبت می کردید من الان این نبودم...من فوق لیسانسمم با معدل بالا گرفتم...اما هیچ جا نه عشق دیدم نه محبت...وجودم کمبود خالیه اما من دپرس و حتی حس مه عشق نه ازدواج نه انتظار نه محبت از کسی دارم خستم دپرسم...حتی دیگه به چیزی اعتقاد ندارم... فقط خستم از زندگی...