نمایش نتایج: از 1 به 14 از 14

موضوع: مشکلات زندگی

1477
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2013
    شماره عضویت
    1060
    نوشته ها
    7
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    Post مشکلات زندگی

    سلام . دوروبرم خیلا شلوغ اما خیلی احساس تنهایی میکنم.هروقت به زندگیم نگاه میکنم جز بدبختی چیزی نمیبینم زندگیم شبه یه داستان اغراق آمیز البته بقیه این میگن.من 22 سالم یک ماه دیگه یک سال به سنم اضافه میشه اما دریغ از امید .... 11 سالم بود که پدرومادرم از هم جداشدن.چون مادرم به پدرم خیانت کرد و عاشق یه پسر کوچیکتر از خودش شد و وقتی پدرم فهمید ازش جدا شدومن و برادر کوچیکتر از خودم با پدرم از اون شهر رفتیم.10 سال با خانواده مادربزرگم زندگی کردم اما بدختیامون هرروز بیشتر میشد.پدرم هرچند وقت یکبار به ما سر میزد و میرفت دنبال زندگی مجردیش.مادرم وقتی طلاق گرفت گفت من نمیتونم به پای شماها بسوزم منم آدمم میخوام زندگی کنم و رفت دنبال عشقش و همه هم میگفتن پدرتون هم نمیتونه پاسوز شما بشه بخاطر همین پدرم تنها زندگی میکرد.ده سال با بدبختی گذشت از مادرم خبر نداشتیم پدرم هم زن گرفت البته من و داداشم با زن بابامون مشکلی نداشتیم اما با خود پدرمون و خانوادش خیلی مشکل داشتیم.همه من به چشم مادرم میدیدن همه میگفتن این دختر همون مادر آخرش خیانت میکنه اگه حواسمون بهش نباشه بخاطر همین همیشه چشم های زیادی دنبال من بود.پدرم بدبین بود مدام کنترلم میکرد.مادربزرگم و عمه هام هم خیلی اذیتم میکردن همش میگفتن مادرت زندگی پسرمون خراب کرد توهم دخترشی مثل مادرتی.انتقام مادرمو با کتک با حرف و متلک از من میگرفتن.تصمیم گرفتم ازدواج کنم هرخواستگاری که می اومد من جوابم بله بود اما پدرم میگفت اگه دخترم زود ازدواج کنه پشت سرم حرف در میارن میگفت تا 25 سالگی خبری از ازدواج نیست.یه خواستگار داشتم هرچی پدرم میگفت نه بازم می اومد کم کم ازش خوشم اومد باهم رابطه برقرار کردیم البته بیشتر تلفنی راستش عاشقش شدم برعکس همه بهم توجه میکرد دوسم داشت جای خالی پدر مادر واسم پر کرده بود.3 سال مدام اومد خواستگاریم و هربار پدرم میگفت نه.یه بار حرف دلم بهش زدم اما اینقدر کتکم زد تا حساب کار اومد دستم و فهمیدم نه یعنی نه.مجبور شدم با خواستگارم قطع رابطه کنم.دیگه از زندگی خسته شده بودم اما آدم ضعیفی نبودم که خودکشی کنم دنبال راه چاره بودم زندگیم نمیتونستم عوض کنم تنها راه دور شدن از خانوادم بود که زندگیم بهتر بشه تصمیم گرفتم مادرم پیدا کنم اما الان فهمیدم بزرگترین اشتباه زندگیم همین فکر بود.مادرم پیدا کردم ازش خواستم که باهاش زندگی کنم اونم قبول کرد شبانه اومد دنبالم من بی اطلاع وسایلم جمع کردم و با مادرم رفتم اما تو دلم آشوب بود. دم دمای ظهر رسیدیم خونه خالم.مادرم گفت استراحت کنم عصر میاد دنبالم.عصر باهم رفتیم خونه شوهر مادرم اونموقع متوجه شدم که مادرم به شوهرش چیزی نگفته و اون توی عمل انجام شده قرار داده البته بعداز مدتی هم متوجه شدم که مادرم بی برنامه اومده دنبال من اصلا معلوم نبود من باید کجا زندگی کنم.پدرم اومد دنبالم و گفت یا خودتو میبرم یا جنازتو اما هیچکدوم نتونست ببره دادگاه حق داد به من چون سنم قانونی بود.شوهر مادرم قبول کرد که باهاشون زندگی کنم.همه چی اولش خوب بود مثل قصه ها اما زود همه چی خراب شد.مادرم بین من و پسر شوهرش فرق زیاد میذاشت من انگار فقط همخونه بودم نه دخترش تا اعتراض میکردم دعوا پیش می اومد.چند بار مادرم من از خونه کرد بیرون میگفت قبل از تو زندگی بهتری داشتم.تصمیم گرفتم برم سرکار اول یه شیف بعدا دوشیفت رفتم که اصلا خونه نباشم اما زندگیم تلخ و بی روح بود.روزای جمعه که خونه بودم بدترین روزای زندگیم بود مادرم حس مادری به من نداره فقط دلش واسم میسوزه که جایی ندارم برم.تو خانوادشون جایی ندارم هیچ جوری من حمایت نمیکنن نه مالی نه عاطفی.چند بار متوجه شدم که مادرم با کسی در ارتباط البته اونم متوجه شده که من فهمیدم به همین علت دیگه من نمیخواد.مادرم زن عصبییه مدام با شوهرش دعواشون میشه البته چون مادرم بزرگتر از شوهرش خونه ما زن سالاریه.هرچی مادرم بگه همونه .چند بار تا حالا شاهد بودم که شوهرشو کتک زده میگه از زندگی باهاش خسته شدم.زندگی مارو خراب کرد بخاطر شوهر دومش زندگی الانشم میخواد خراب منه بخاطر دیگری البته پدرمم همینجوریه.از وقتی مجرد شد هر روز با یه زن بو شاهد روابط نامشروع با زنای دیگه بودنم حتی بعد ا ازدواجش هم به زنش خیانت میکرد اما جالب اینجاست که خونه مادرمم هم همینجوریه هردوشون هم تا متوجه شدن که من فهمیدم به من تهمت میزدن.حالا میخوام زندگی کنم اما چجوری باید زندگی کنم نمیدونم با مادرم مدام مشکل دارم میگه سر خانواده پدرت رفتی غیرقابل تحملی اوناهم میگفتن سر خانواده مادرت رفتی.مادرم مادر نداشت مادرش از پدرش طلاق گرفته بود بخاطر همین مادرم حس مادری نداشت البته با برادر ناتنیم بهتر از من رفتار میکنه میخوام زندگی کنم اما نمیذارن مادرم خیلی عذابم میده همه زندگیم شده کار دیگه معنی زندگی نمیفهمم اما بازم به خودکشی فکر نمیکنم نمیدونم باید چکار کنم من راهنمایی کنید

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2013
    شماره عضویت
    1049
    نوشته ها
    47
    تشکـر
    0
    تشکر شده 15 بار در 14 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : کمکم کنید

    اولا برای شرایطی ک داشتی متاسفم.دوما تنها راحت اب نظر من شغلیه که بتونی توش ی هم صحبت و همسر ایده آل پیدا کنی.حتی اگر شبانه روزی باشه.تنها راح نجاتت ازدواج موفقه.شما دگه 23 سالته و سن کمی برای ازدواج نیست.بهترین سنه.بازم در خدمتتون هستم

  3. کاربران زیر از amir-00 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  4. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2013
    شماره عضویت
    1060
    نوشته ها
    7
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : کمکم کنید

    سلام مرسی که به حرفام توجه کردین اما اینقد ازدواج ناموفق دوروبرم بوده که راستش از ازدواج میترسم.من احساس میکنم مناسب ازدواج نیستم شرایطم باعث شده خیلی عصبی بشم

  5. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2013
    شماره عضویت
    1049
    نوشته ها
    47
    تشکـر
    0
    تشکر شده 15 بار در 14 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : کمکم کنید

    خواهش میکنم. اگر بشه بیشتر خصوصیات خودت و زندیگیتو بپرسم بهتر شاید راهنمییتون کنم.

  6. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2013
    شماره عضویت
    1060
    نوشته ها
    7
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : کمکم کنید

    احساس میکنم افسردگی گرفتم نمیدونم ... هیچکس ندارم هیچ دلخوشی ندارم. خیلی وقت حتی نخندیدم فقط گریه کردم.خیلی پرخاشگر شدم مدام عصبیم و زود گریه میکنم

  7. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    509
    نوشته ها
    599
    تشکـر
    848
    تشکر شده 362 بار در 242 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : کمکم کنید

    سلام عزیزم متاسفم از شرایط مادر و پدرت و امیدوارم مشکلاتت حل بشه اما فقط بخاطر فرار از این مشکلاتی که داری تن به ازدواج نده که تلخیها رو خدای نکرده برای خودت بیشتر کنی...

    Sent from my HUAWEI G510-0200 using Tapatalk
    امضای ایشان
    دلم به مستحبی خوشست
    که جوابش
    واجبست...
    السلام علیک یا فاطمة الزهرا ...

  8. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2013
    شماره عضویت
    1060
    نوشته ها
    7
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : کمکم کنید

    پس به نظر شما چکار کنم ؟؟؟

  9. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    509
    نوشته ها
    599
    تشکـر
    848
    تشکر شده 362 بار در 242 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : کمکم کنید

    احساس میکنم شما افسرده شدید که البته درسته شرایطتون هم شرایط ایده آلی براتون نبوده اما هستن کسانی که شرایطهای واقعن بدی داشتن که شما در مقابلشون باید شکر گزار باشید و از اینکه سلامت هستین و قادرین برای زندگیتون تصمیم بگیرید ممنون باشید . به نظرم اگر فکر میکنین احتیاج به روانشناس یا دکتر دارین با خودتون تعارف نکنید ولی اگر حس میکنید خودتون میتونید نقش یک دکتر رو برای خودتون داشته باشید تا شادی به زندگیتون برگرده تلاشتونو شروع کنید و این بستگی به خودتون داره که ببینید واقعاً با چه مواردی می توانید ارتباط برقرار کنید مثلا بعضیها با کارکردن یا مطالعه یا پیدا کردن دوستانی در محیط کاری یا تحصیل یا مثلاً ورزش کردن و... مثلاً من خودم با مطالعه خیلی سازگاری دارم و وقتی جملات مثبتی یا کتاب خوبی می خونم به سرعت حالتم تغییر میکنه و احساس اینکه غمگینترین آدم روی زمینم به سرعت از بین میره و فراموش نکنید که زندگی مثل زیگزاگ است به آینده امیدوار باشید و به قول قرآن کریم: " از صبر و ادای نماز کمک بگیرید " شادی در درون شماست نه در آنچه که در زندگی پیرامون شما می گذرد شما حق دارید احساس رضایت کنید پیشرفت کنید انتخاب کنید و همین طور از خودتون مراقبت کنید چون قربانی اشتباهات دیگران شدن یا نشدن در واقع انتخاب خود ماست دعا کنید و شک نکنید که خدا اجر صبر شمارو میده و انشاالله به موقع خودش با مورد مناسبی در ازدواج مواجه میشید که نه به خاطر فرار از مشکلات و تنهاییها پذیرفتینش... کتاب " چهر اثر از فلورانس اسکاول شین " که موضوع عمده اش مثبت اندیشی و مقابله با شرایطهای سخت زندگی و یافتن راه خل برای اونهاست رو برای مطالعه بهتون پیشنهاد میکنم دوست عزیزم امیدوارم سربلند و شاد از سختی های زندگی گذر کنی دوست عزیزم ;-)

    Sent from my HUAWEI G510-0200 using Tapatalk
    امضای ایشان
    دلم به مستحبی خوشست
    که جوابش
    واجبست...
    السلام علیک یا فاطمة الزهرا ...

  10. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Oct 2013
    شماره عضویت
    509
    نوشته ها
    599
    تشکـر
    848
    تشکر شده 362 بار در 242 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : کمکم کنید

    البته من منظورم در موردازدواج این نیست که بدبین باشید و موارد رو از خودتون طرد کنید بلکه بخاطر صرفاً احساس تنهایی و افسردگی و رهایی از شرایط خانواده تن به ازداج ندید

    Sent from my HUAWEI G510-0200 using Tapatalk
    امضای ایشان
    دلم به مستحبی خوشست
    که جوابش
    واجبست...
    السلام علیک یا فاطمة الزهرا ...

  11. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2013
    شماره عضویت
    1121
    نوشته ها
    35
    تشکـر
    6
    تشکر شده 12 بار در 9 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : کمکم کنید

    به نظر من به برگشت و زندگی با پدر فکر کن ، احتمالا زندگیت بهتر میشه چون به نظر میاد پدرت دلسوزتر از مادرته ، مادر شما مشکل داره و زندگی خوبی رو برات رقم نخواهد زد
    حتما زندگیتو تغییر بده حتی اگه میتونی تنها زندگی کن

  12. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2013
    شماره عضویت
    1060
    نوشته ها
    7
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : کمکم کنید

    اگر میتونستم تنها زندگی کنم حتما این کار میکردم اما متاسفانه شرایطش ندارم.بازم ممنون که به دردلم گوش دادین راستش از وقتی حرفای دلم و نوشتم و میبینم شما هم دلسوزانه به حرفام گوش میدین احساس بهتری پیدا کردم کمتر احساس تنهایی میکنم.بابت پیشنهادادتون ممنون بابت همه چی ممنون

  13. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2013
    شماره عضویت
    1215
    نوشته ها
    151
    تشکـر
    21
    تشکر شده 56 بار در 36 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : کمکم کنید

    na tanha zendegi kon na ba madaret boro pishe pedaret va ba hadafe ayandeye behtar ba angize be zendegit edame bede motmaen bash khoda tanhat nemizare kafiye behesh etemad koni

  14. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2013
    شماره عضویت
    1261
    نوشته ها
    19
    تشکـر
    0
    تشکر شده 11 بار در 9 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : کمکم کنید

    سلام.ازدواج براي رهايي از اين وضع راه خوبيه ولي يک ازدواج خوب .ازدواجي که طرف عاشقت باشه وبه خاطر تو هر کاري بکنه

  15. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2013
    شماره عضویت
    1094
    نوشته ها
    167
    تشکـر
    0
    تشکر شده 96 بار در 57 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : کمکم کنید

    سلام .
    هیچ وقت نمیگم متاسفم برات. چون تاسف هیچ چیزیو درست نمیکنه. و فقط بهت انرژی منفی میده. میدونی عزیزم تو به اولین چیزی که نیاز داری نه پوله نه محبته نه یه ازدواج موفق و نه یه کسه دیگه. به نظر من اولین چیزی که میتونه بهت کمک کنه امیده. تو اول باید امید داشته باشی و به خودت باور داشته باشی تا بتونی این شرایطی رو که درش هستی به وفق مرادت تغییر بدی. انسان موجود قدرتمندیه هر کاری که بخواد میتونه انجام بده. من بارها اینو دیدم. ینی آدما میتونن تو بدترین شرایط زندگی رو به نفع و خواسته ی خودشون تغییر بدن. تو اول باید اینو باور کنی. ما آدما عادت داریم همیشه به آدمایی تو شرایط بهتر از خودمون نگاه کنیم. یک درصد دلمون نمیخواد به اونایی که تو شرایط بدتر از خودمون هستن نگاه کنیم. ببین درسته که تو شرایطت بد بوده. اما فک کن به کسایی که حتی تو شرایط بدتر از تو بودن. و باز هم زندگی مشکلاتو شکست دادن . و تنها عامل موفقیتشون هم امید و باور بوده.
    پس به نظر من اولین پله امیده. و بعدش باور. باور خودت. تواناهاییت و البته تواناییت برای تغییر شرایط. اگه بتونی به باور خودت برسی این مشکلات که چیزی نیست میتونی کوهم جا بجا کنی ...
    حالا شاید بگی که چجوری باید این امید و باور و بدست بیاری. من نمیدونم چقدر به خدا اعتقاد داری. اما اینو بدون که خداوند هر موجودی و خلق کرده راه سعادتشم براش گذاشته. اولین گام واسه بدست آوردن امید اعتقاد و باور به مهربونیه خداس. یه بار یکی میگفت اصن استیصال آدما سر مشکلاتشون بی مورده وقتی خدا هست اصن نباید بزارید مشکلات شما رو متوقف کنه. خیلیا اینحرفو مسخره میکنن. منم اولین بار که شنیدم باور نکردم. گفتم مگه میشه آدم هیچ دغدغه ای نداشته باشه و همیشه آرامش داشته باشه. ولی بعدها متوجه شدم واقعا میشه. هر چی پیوند آدم با خدا محکم تر باشه. اونم بهمون بیشتر کمک میکنه.
    ایمان قوی شخت ترین مشکلاتو حل میکنه. مشکلات تو که چیزی نیست...
    بعد از امید و ایمان و باور ... حالا دیگه میتونی راحت با همه چی کنار بیای. میتونی بهترین راه حل ها رو پیدا کنی واسه حل مشکلت.ببین چه کار میتونی بکنی. گاهی وقتا آدم انقد واسه مشکلاتش عزاداری میکنه که دیگه یادش میره به فکر راه حل بیفته. و یه نکته ی خیلی مهم.
    امیدوارم حرفام مفید باشه و مطمئن باش من خودم همه ی این راه ها رو رفتم که دارم به یکی دیگه هم میگم پس خیالت راحت باشه که حتی امتحانش ضرر نداره ... در ضمن همیشه بهترین تصمیما و راه حلا و کمکا رو خود آدم میتونه به خودش بکنه چون تو شرایط خودتو بیشتر از هر کس دیگه ای میفهمی ....
    تنها با یاد خدا دلها آرامش میگیرد ... رعد / 28

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد