سلام خدمت شمااساتیدمحترم, من پنج ساله که باهمکلاسیم درارتباط هستم تواین پنج سال پسره خوبی بوده و به نظرم میتونم باهاش
خوشبخت بشم خیلی دوسم داره واقعابهم ثابت کرده طاقت دیدن یه قطره اشک منم نداره, مادرم سه سال پیش اومددانشگاه دیدش ازظاهرش
اصلاخوشش نیومداخه من خوش قیافم ولی اون خیلی معمولیه ازنظرظاهری اصلابهم نمیخوریم راستش اولش خودمم باهاش میرفتم بیرون
خوشم نمیومد همه وقتی باهم میدیدنمون باتعجب نگاه میکردن ایناروم تاثیرمیزاشت ولی چون دوسم داره هرسری انقدمحبت میکردوالتماس
میکرددلم میسوخت باهاش میموندم الان قیافش برام عادی شده مخصوصا چون بامحبته ایناباعث شدکه بهش دل ببندم ولی مادرم ازهمون اول
مخالفتشواعلام کردهمش میگه من روم نمیشه که پیش مردم بگم این دومادمه ازنظرقیافه اصلابهم نمیاینوبهم نمیخورین ولی من اهمیت ندادم
وبه رابطه م ادامه دادم حالا مادرم مجبورم کرده که باکس دیگه ای ازدواج کنم آرش هم الان شرایط اینکه بیادخواستگاریونداره منم ازاین وضع
خسته شدم بهش میگم بیاجلومیگه الان شرایطشوندارم ولی تااخرامسال میام میگم خانواده م دیگه نمیزارن مجردبمونم بزارازدواج کنم میگه
بخدا من بدون تومیمیرم زندگیم خراب میشه دیگه نمیتونم به دختری اعتمادکنم نابودمیشم یه موقع هاهم میگه بخوای مال کس دیگه ای بشی
زندگیتوخراب میکنم بایدفقط مال من بشی من خوشبختت میکنم,و...حالامن واقعانمیدونم چیکارکنم ازیه طرف دلم براش میسوزه ازیه طرفمم
واقعاتوی خانواده تحت فشارم وازطرف دیگه ای هم چون پنج ساله باهاشم بهش عادت کردم جدایی ازش سخته واسم ,ممنون میشم منوراهنمایی
کنید,باتشکرازشماعزیزان