سلام
پسر مجرد با 29 سال سن خیلی روحیه حساس و زود رنجم . اعتماد ب نفس ضعیفی دارم. البته از نظر صفات ظاهری چیزی کم ندارم تا موقعیکه چیزی باعث رنجشم نشه اخلاق خوبی دارم.تو محیط کار و در کار خودم موفقم.هیچ وقت نتونستم ب کسی اسیبی بزنم .همیشه وظیفه شناس بودم همیشه حتی اگه حقم با من باشه کوتاه میام.همه مشکلات تو زندگی شخصی هست. تا الان نتونستم با کسی که دوستش دارم ارتباط برقرار کنم یعنی همیشه ی ترسی داشتم که طرف مقابل ناراحت بشه یا خوشایندش نباشه. راستش از جواب منفی میترسم. با تمام توجهی که ب دوستام و اطرافیان و حتی هم سن و سالام تو فامیل میکردم همیشه تنهابودم هیچ کدوم حاضر نبودن باهام وقت بگذرونن. دو برادرو یک خاهر دار و اختلاف 10تا 20 سال باهاشون دارم هیچ وقت احساس نکردم خاهر و برادری دارم. چ واسه خانواده چ دوست هر کمکی از دستم درامد دریغ نکردم. تو زندگیم تنها ی رابطه داشتم که 2/5 بطول انجامید و سعی کردم کاستی که تو زندگی قبلش ازش رنج میبرذه را نداشته باشم. بگم که ب خاطر تنهایی ب این رابطه تن دادم. با تمام خوبی هایی ک کردم بر اثر ی سو تفاهم ترکم کرد. الان 7 ماه میگذره و هنوز نفهمیدم چرا این رفتار با من شد.وجودم نفرت برداشته ولی نمیتونم بهش فکر نکنم و هروقت فکر میکنم عصبی میشم.من ی عادت بدی که دارم در مقابل موقعیت جدیدی که میخام قرار بگیرم یا برای ارتباط با کسی یا اتفاقی که در اینده قرار بیوفته داستان پردازی میکنم. و هر کس هم که توجهم جلب کنه سریع براش داستان میسازم و شخصیت داستان با من تفاوت زیادی داره ک غالبا مادی هست.و این رویا پردازی هست که دوباره اون شخص برام تداعی میشه و نمیتونم فراموشش کنم.و چون دوستی نداشتم که دوسال همراهم باشه کلی خاطره خوب دارم ازش.
سه تا سوال دارم 1- چظور ب اعتماد ب نفس هیچ وقت نداشتم برسم 2- اون شخص چطور فراموش کنم 3-چطور از دست خیال پردازی و داستان پردازیام که غالبا مثبت هستن رها بشم
اینو هم نگفتم گاهی ارزوی مرگ میکنم که ای کاش نبودم. و گاهی هم داستان پردازیم داستان مرگ خودمه برای تحت تاثیر قرار دادن اونایی ک رنجوندنم. و خودمم پا ب پاش اشک میریزم