نوشته اصلی توسط
Solaris
Aaa:
دختر۲۴ساله هستم که ۵سال پیش با اقاپسری اشناشدم ۲۵سالشه
ایشون از هرلحاظی ک ایده ال منه خوبه
فوق العاده پسر سالم باادب بادرکو شعور صبورمستقل کاری وباخانواده ای هستند
بخداتواین پنج سال چیزی خلاف عرف وادب انجام ندادیم و خارج از چهر چوب عمل نکردیم تعداد قرار ملاقات تواین پنجسال کلا۶باربوده چون دلمون نمیخواست مثل رابطه های دیگه خیابونی باشه
ایشون برای اثبات حسن نیتشون یکسال بعدازاشنایی ک موضوع جدی شدخواستن ک ازدوطرف یه بزرگتر درجریان رابطه باشه وحتی اصرار داشتن ک بامادرم صحبت کنن اما من اجازه ندادم واسه همین با عمم ک مث خواهر بزرگمه صحبت کرد وشرایطو و برنامه هاشو گفت
این اقا بخاطرسالم موندن رابطه وبنا به درخواست من حتی قبول کردن ک هیچ تماس و رابطه ای نداشته باشیم تا شرایطشون برای ازدواج محیا بشه فقط هرسال عید نوروز و تولدم رو تماس میگرفتن و من رو درجریان کارهاش میذاشت
چونکه ایشون دانشجوبودن تازه یکساله ک درسش تموم شده و بخاطر نداشتن شغل نتونستن اقدام کنن
البته هرررررکاری ک فکرشوبگید کردن ک کم کم پول پس انداز کنن حتی در دوران دانشجوییشون اما شغل دائم نداشتن و میگفت شغل خوب ک پیداکنم چندماه کار کنم اقدام میکنم
بلخره هفته پیش ایشون کارپیداکردن ب لطف خدا و بامن تماس گرفتن و گفتن ک خداروشکر کارپیداکردن
ازاونجایی ک من فوق العاده مغرورم هیچ وقت بخودم اجازه ندادم بپرسم کی میای و کی شرایطت اوکی میشه وازین حرفا اینبارم ک تماس گرفت روم نشد بپرسم ک برنامشون چیه و حالا ک کارش جور شد برنامش چیه
من نمیدونم الان چیکارکنم
بازهم باید صبرکنم و سکوت ک ببینم خودش کی اقدام میکنه؟
یا چیزی بگم؟
بااینکه همه جوره دوست داشتنشو ثابت کرده وهمیشه هرچی من خواستم بخاطر ارامشم قبول کرده و گفته من بخاطرصبر وپای من موندنت هرچی بخوای میگم چشم میگفت شرمندتم ک این همه سال منتظرم موندی همه رو به زودی برات جبران میکنم و چند قدم بیشتر ب زندگی مشترک نمونده
اما باهمه اینا ترس برم داشته نکنه سرکار باشم
رومم نمیشه ازش چیزی بپرسم
توروخدا بهم بگید من تواین شرایط چیکار کنم
نمیدونم راه و روش درست چیه
دلم نمیخواد شان ومتانتم بره زیرسوال وبگم کی میای؟
توروخدا کمکم کنید