نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: سردر گم در رابطه

1330
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2016
    شماره عضویت
    30654
    نوشته ها
    1
    تشکـر
    0
    تشکر شده 0 بار در 0 پست
    میزان امتیاز
    0

    سردر گم در رابطه

    من سهيلا هستم و سي و سه سال دارم و كانادا زندگي ميكنم و داستانم رو از اونجايي مه شروع شد بعتون ميگم و ميدونم خيلي پيچيده هست
    يه ماه قبل اينكه به كانادا مهاجرت كنم( من الان دو سال بيشتر اينجا زندگي ميكنم) از طريق دوستي با اقايي اشنا شدم كه بخاطر اتفاق بدي كه برا من افتاد(سه هفته قبل پرواز بر اثر يه حادثه شيشه صورتمو بريد و كلي خون از دست دادم و ضعف جسماني بدي داشتم)
    و با اجازه خانوادم قرار شد كه با ايشون زندگي كنم تا بعد ببينيم چي ميشه.
    وسيدن من به كانادا با صعف شديد جسمي بود و مسلما بخاطر مهاجرت وضعيت روحي درستي هم نداشتم روزها گذشت و كم كم اخلاق اقا اومد دستم ادم سخت كوش اما رفيق بازي بود و اين مشكل كه ما هميشه مهمون داشتيم منو اذيت ميكرد و خوب با توجه به سن ٣٦ سالشون برام عجيب بود حرا تاحالا ازدواج نكرده كه بعد چهار ماه فهميدم ازدواج كرده و الان هم خانوم تو به شهر ديگه تسريف دارن و اون دوست نامرد من هم ميدونيته و چيزي نگفته. تصميم مرفتم تركش كنم اما وقتي حال و روزش و ديدم و اينگه گفت اگه تو بري دليلي براي زندگي ندارم باهاش موندم كه شايد بهتر بود نميموندم.
    من براي زندگي با ايشون هيلي كارها كردم و زحمت هاي زيادي كشيدم از پخش روزنامه با ايشون از ساعت ٣ نصفه شب تا ٧ صبح بعد هم سر كار تا مريض داري و .. تا اينكه فهميدم همون دوست مشترك چشمش دنبال زندگي ماست( اون دوست مشترك تو ايران قبلا از من خواستگاري كرده بود و نه شنيده بود اما چون كل زندگيشو مديون پدر من بود هيچوقت فكر نميكردم نامرد باشه و نامردي كنه) به هر خال همون دوست مشترك شد اتيش و كم كم كار به جايي رسيد كه قرار شد از هم جدا بشيم راستش منم قبول كردم هرچند دلايلي مه براي جدايي ميوردن خيلي احمقانه بود اما يه روز ديدم با يك اسنايي كه بوسيله همون دوست مشترك به خونه ما اومده بود داره بهم خيانت ميشه منم به نامه نوشتم و بهش گفتم من جه خوب چه بد اميدوارم كاري كه با من كردي سرت بياد و خونه رو ترك كردم و به خونه دوستم رفتم و بعد از ملي ززنگ و تهديد به خودكشي ارسال دست رگ هورده و غيره حاضر شدم باهاشون حرف بزنم ايشون هم قول داد كه عوض بشه و انصافا سد اما حالا بعد يكسال از اًون كاجراها و خالا كه تا يك قدمي عقد هستيم رابطمون خيلي سرد شده
    من كلا اصلا حرفي برا گفتن ندارم
    راستش نه اين ادم حوصله خودم هم ندارم و هيلي خسته هستم از نظر روحي و نميدونم اصلا چي كار كنم و اصلا كارايي كه كردم دوست بوده با نه ؟ اصلا ادامه راه كار درستيه يا جلوي ضرر و از هرجا بگيري منفعته؟؟
    ميدونم دوستم داره و منم دوسش دارم اما ميدونم دوست داشتن كافي نيست
    كمكم كنيد

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2015
    شماره عضویت
    24128
    نوشته ها
    324
    تشکـر
    833
    تشکر شده 325 بار در 198 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : سردر گم

    به نظر من شما يك بار امتحانش كردين
    شايد تو كوتاه مدت تغيير كرده باشه ولي تضميني نيست كه تو دراز مدت دوباره به حالت اولش بر نگرده
    شما باهاش زير سقف زندگي كردي پس خيلي اخلاقاش اومده دستتون
    اگه فكر مي كني نمي توني در كنارش خوشبخت باشي اگه واقعا تموم راه ها رو امتحان كردي و تمام تلاشت و براي ساختن دوباره اين زندگي و ديدي نشد
    اگه همين اول جدا شي بهتر از اينه كه بري توي زندگي و جدا شي
    يك چيز و خواهرانه بهت مي گم
    هيچ وقت به خاطر دلسوزي با كسي ادامه نده
    اين و به شخصه تجربه دارم و يك جايي از زندگيم فقط و فقط به خاطر اينكه طرفم تنها نشه دست به خودكشي نزنه و ...... ولي بعد يك مدت خيلي راحت من و گذاشت به خاطر يكي ديگه و رفت
    منظورم اين نيست كه شرايط شما مثل منه نه
    فقط مي گم با عقلت تصميم بگير همين اول راه نه با احساس

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد