سلام.
من تفکراتم به خاطر اتفاقاتی تو زندگیم عوض شدن.نمیدونم افکارم منفیه . میتونه به من اسیب برسونه یا نه؟؟
ترم 2 که بودم،یکی از هم کلاسی هام ازم خواستگاری کرد.پسر خوبی بود،منم خیلی دوستش داشتم.از زمانی که خواستگاری کرد،تا زمانی که با خوانواده ش اومد خونمون،ما فقط در حد 10 دقیقه با هم حرف زدیم،که فقط به من گفت می خواد با من اشنا بشه و منم گفتم با خانواده در میون میگذارم.روز خواستگاری خوانواده ش طوری رفتار کردن که اینگار راضی به ازدواج نیستن و به اجبار اومدن خواستگاری.اونا گفتن که اگه میشه 3-4 سال دیگه اردواج کنیم.مامان بابام از این رفتار ناراحت شدن و فکر کردن من قبلا به این پسر جواب مثبت دادن و اون هم خانواده ش رو مجبور به اومدن به خواستگاری کرده.ولی من هر چه به خوانواده م گفتم باهاش ارتباطی نداشتم باور نکردن،تا زمانی که من به قرآن قسم خوردم.این بدبینی خانواده م باعث شد من جواب منفی بدم،و حتی بعد از چندین بار زنگ زدن اونا و معذرت خواهی شون،مامان بابام هم راضی شدن،ولی من دیگه اصلا دلم نمیخواست ین ازدواج سر بگیره.مشکلم اینه که من با اون پسر هم کلاسی هستم و هرروز جلو چشمامه و بعد از گذشت 2 سال هنوز این اتفاق رو فراموش نکردم.من اون رو خیلی دوست دارم . نمیتونم کس دیگه رو دوست داشته باشم،و از اونجا که قراره 4 سال دیگه هم با هم همکلاس باشیم،فکر میکنم ای موضوع بیشتر منو ازار بده.
الان تفکر من کاملا عوض شده و دیگه دلم نمیخاد ازدواج کنم.دوس دارم تنها رندگی کنم و یه تخصص خوب بگیرم و بعد از 30 سالگی یه بچه از پرورشگاه بیارم و زندگیم رو بدون ازدواج ادامه بدم.همه دوستام با این تفکر من مخالفن.میخاستم ببینم این تصمیمات من مشکلی داره؟ممکنه فکرم عوض بشه؟