نوشته اصلی توسط
زینب خانوم
با سلام دختری هستم 26 ساله فوق لیسانس از یکی از بهترین دانشگاههای تهران مذهبی و چادری با ظاهری آراسته و خوب و ساکن یک شهر کوچک. تا الان خواستگارای خیلی زیادی داشتم چه از دانشگاه و چه از شهر خودم. اما متاسفانه خواستگارای دانشگاهی من سطح خانوادگی و تحصیلی آنها خیلی بیشتر از من بودن که به خاطر اینکه از نظر خانوادگی با هم متناسب نبودیم حتی انها را به خانواده ام معرفی نکردم و بدون اینکه با آنها حتی صحبت کنم آنها را رد کردم. الان فارغ التحصیل شده و پیش خاانواده ام هستم و موقعیت شغلی در شهر کوچک مون برای من پیش نمی آید . خواستگارایی که از شهرمون برای من می آیند سطح پایینی چه از لحاظ خانوادگی و از لحاظ تحصیلی و از لحاظ شغلی دارند.
حتی با صحبت کردن با آنها پی به تفاوت فکری خیلی زیادی که با انها دارم میبرم. من بیشترین زمان خودم را برای درس خواندن گذاشتم و واقعا ادامه تحصیل و داشتن شغلی مناسب ارزوی من است. خیلی دوست دارم وقتی با همسرم صحبت میکنم از اصطلاحاتی که من به کار میبرم مثله انتخاب واحد ازمون پایان نامه و خیلی چیزهای دیگر سر دربیاورد. همانقدر که برای من پیشرفت اهمیت داره برای او هم اهمیت داشته باشه . من اهل مطالعه بسیاری هستم دوست دارم همسرم هم این طور باشه چه بسا بیشتر از من . چون معتقدم پدر نقش بسیاری در تربیت بچه ها داره. اما خواستگارایی که الان دارم اصلا با این چیزها غریبه هستن. نمیدونم چه کار کنم؟؟؟ کلافه ام... آیا باید این شرایط راقبول کنم و به ازدواجی تن بدم که از آرزو و خواسته های من خیلی فاصله داره؟؟؟ اما سوال من در اصل اینه تازگی یه خواستگاری دارم که به نسبت بقیه خواستگارام بهتره؛ کارمند یک ارگان دولتی تو شهر خودمونه و لیسانس از دانشگاه آزاد شهر خودمون داره که به قول خودش اصلا نمیدونه چه طور لیسانس گرفته در کل میتوانم اینطور بگم فقط مدرک داره اینم چون چندتا چیز ازش پرسیدم ونمیدونسته چیه گفته. قبل ها میگفتم برای من همین که طرفم لیسانس یا حتی فوق دیپلم هم داشته باشه و در کل محیط دانشگاهی را تجربه کرده باشه کافیه ولی الان میبینم واقعا بعضی دانشگاهها اصلا شبیه دانشگاه نبودن مثل این که اول ترم بری پول بریزی و آخر ترم بری چندتا امتحان بدی و بیای.
در کل چیزهایی که من میخوام را نداره و همینطور تصمیمش اینه که تو شهر خودمون بمونه و اگر من بخوام با او ازدواج کنم باید قید کار و ادامه تحصیل را بزنم چون تک پسره و نمیخواد از پدر و مادرش جدا بشه. ولی خانواده خیلی خوبی داره. دلایلم برای پدر و مادرم کافی نیست اونها این دلایل را برای رد کردن قبول نمیکنن خودم هم عذاب وجدان میگیرم چون مادرش بارها گفته من خیلی دعا کردم برای ازدواج پسرم تا شما را پیدا کردیم هیچ کس اینجا حرف منو قبول نداره و میگند خدا بدش میاد و ممکنه چون دل اینها را شکستی و الکی جواب رد دادی برای همیشه ازدواج نکنی و همینطور خانواده ام هم از بالا رفتن سن من میترسند و همینطور چون شهر خیلی کوچیکی داریم پشت سرم به خاطر ازدواج نکردنم و اینکه به هر حال شش سال یه شهر دیگه درس خوندم خیلی حرف هست. نمیدونم واقعا باید به این شرایط تن بدم.
نمیدونم میتونم پا روی بیست و پنج سال آرزو و خواسته خودم بزارم یا نه . بعدش چی میتونم یا نه؟؟؟