سلام.
2 ساله جایی مشغول بکار هستم. ذهنم فقط کار و ادامه تحصیل بود. یه روز یه همکار خانم گفت این پسره تو اداره چطوره واسه ازدواج.
چیزی نگفتم. اون آقا هم با هر بهانه ای به من نزدیک میشد. اما یبار مستقیم و بی واسطه حرفشو نمیزد. منم بهش نزدیک شدم به این امید که یه روز بیرون اداره صحبتی بشه. اما نشد. تو این مدت هم شنیدم همکارا گفتن بدرد هم نمیخورن. قد پسره کوتاهتره. باهوش نیست. اما من با هوشم.
تا اینکه یه همکار موقت خانم به جمع ما اضافه شد. همه همکارا بسیج شدن که این آقا با این خانم ازدواج کنه.
حالم خوب نیست.
نمیدونم چیکار کنم. بهش بگم که خودمو کوچیک میکنم. به همکارا اعتماد ندارم. به خانواده و دوستام بگم که میگن دیوونه ای .
هر روز جلوی چشمام هستن. من هر روز دارم آب میشم.