نمایش نتایج: از 1 به 6 از 6

موضوع: داستانک : داستان نامزد من

923
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2016
    شماره عضویت
    29717
    نوشته ها
    538
    تشکـر
    201
    تشکر شده 444 بار در 250 پست
    میزان امتیاز
    8

    داستانک : داستان نامزد من

    قسمت اول:
    باخنده مستانه دختربلوندی که جلوم بود حواسمواز رامینومهتاگرفتموبهش خیره شدم
    ارش دم گوشم وزوز کنان گفت:اروین عجب جیگریه داره بهت تیک میده امشبوبااین خوشکله حال کن
    -خفه من موندم بین این همه خوشکل کیوانتخاب کنم کدوموجواب کنم
    ارش پقی زد زیرخنده و گفت:اعتماد به نفست خیلی به سقفه هاا
    سینمو سپرکردموگفتم:خودت که میدونی من روهرکی دست بزارم سه سوته به دستش میارم
    -اون که صد البته بر منکرش لعنت
    -پس فک اضافه نزن بزار حواسموجمع کنم یه خوبشو انتخاب کنم
    -اروین خدایی جنست خیلی خرابه


    ازجنس بنجول توکه بهتره
    ارش برگشت عقبوگفت:میگم اروین مهتاورامین دارن باهم دعوا میکنن
    -چه بهتر راه من باز میشه تابا مهتا خوشکله باشم
    ارش برگشت طرفمو یه سوت بلندوبالازدو گفت:خدایی تا به حال پسری مثل تو ندیدم اروین
    -چون تو ندیده ای منو سننه؟
    -عذاب وجدان نمیگیری با این همه دختری؟؟
    عذاب وجدانوبزاردم کوزه ابشو بخورمن تنوع پذیرم افتاد؟
    -عاشق این زبونتم همیشه یه جواب قانع کننده داری
    -منم کشته مرده این فک گرمتم ببندش وگرنه اسفالتش میکنم رومخی
    -زهرمار اصلا نخواستم باهات حرف بزنم
    -چه بهتر منم راحت میتونم تمرکز کنم
    باساکت شدن ارش حواسمودوباره برگردوندم پی مهتاورامین
    رامین:اصلا ازت انتظارهمچین کاریونداشتم
    مهتا:ببین من همینم میخوایی باش نمیخوایی هررری
    رامین:این حرف اخرته؟
    مهتا:حرف اولواخرم همین بود خسته شدم چقد بهم گیر میدی
    اصلا مهتا حیف بود زیرسلطه این جوجه فوکولی باشه رامین بایدبره توحوزه درسشوبخونه
    ارش بلندشدوگفت:من برم یه دوری بزنم
    باسر بهش فهموندم گورشو گم کنه
    دوباره برگشتم طرف همون دختره
    بالبخند بهم نگاه میکردو با دوستش پچ پچ میکرد
    دستمو گذاشتم زیرفکموبهش خیره شدم
    اندامشواززیر نظر گذروندم بد نبودالبته من بابهترازایناهم بودم
    امشب چه شب گندیه دخترباب طعم من پیدا نمیشه
    به صورت همون دختره خیره شدم انقد نگاش کردم که اخرباسرازم پرسید چیه؟
    مثل همیشه یه پوزخند گوشه لبم نقش بست بلندشدمورفتم طرفش کنارمبل ایستادمودستموبردم توجیبموگفتم:
    چطورید خانوما؟؟
    همون دختره بالبخندگفت:خوبیم شماخوبید؟
    سرموت************ دادموگفتم:افتخارمیدید کنارتون بشینم
    دوست دختره بلند شدوگفت:ببخشید بفرمایید بشینیدمن تنهاتون میذارم
    نشستم رومبلودستودراز کردموگفتم:من اروینم میتونم اسم خوشکلتوبدونم؟
    دختره بالبخند ظریفش دستموفشاردادوگفت:منم پارمیدام
    -خوشبختم پارمیدا خانوم
    -همچنین اسمت خیلی باحاله ها
    بهش نگاه کردموبایه چشمک گفتم:خودمم باحالم
    باخنده گفتت:میدونی جذبت منو جذب کرد
    بهش نگاه کردموباخودم گفتم:بابا من خودم کارخانه رنگم میخوایی منورنگ کنی
    سرموت************ دادموگفتم:اهووم
    به ته سالن نگاه کردم یه جای دنج و تاریک واسه عشقوحال
    روبهش گفتم:بریم ته سالن بشینیم
    باصدای ارومی گفت:بریم شیطونی به نظرت زود نیست
    -نظرمن مهم نیست نظرخودت چیه؟
    پاهای خوش تراششوانداخت روهموگفت:به نظرمن خیلی زوده من تازه باهات اشناشدم
    امشب بدترین شبمه گند بزنن شانسمو
    بهش نگاه کردموگفتم:منظور اینه که بهم اعتماد نداری؟؟
    واسه دلبری دستشوکشید روپاهاشوگفت:خوب یه جورایی
    بلندشدموگفتم:باشه هرجورراحتی خانوم
    میخواستم برم که دستموگرفتوگفت:بهت نمیاد انقد زود قهر کنی؟
    قهرنکردم ازبی اعتمادی متنفرم..
    اوه این حرف ازکجااومد بی اعتمادی؟ایول اروین
    بلندشدوگفت:باشه بریم فقط ازم انتظارانچنانی نداشته باش
    نیشام تابناگوش بازشدبلاخره به هدفم رسیدم
    منظورشوازانتظارانچنانی فهمیدم یه لبخنددخترکش حوالش کردمودستموانداختم دورکمربازیکشو
    گفتم:باشه حالابریم...
    باهم رفتیم ته سالنورویه مبل دونفره نشستیم داشتم خودمو واسه یه شب توپ
    اماده میکردم کلی تودلم خرکیف شده بودم که تونسته بودم مخ یه دختر دیگه رو
    شستشو بدم
    اما امان از بدشانسی که هی دنبال منه یکی از بچه ها ازدرورودی سالن دادزد:
    پلیسا پلیسا فرار کنید
    همه میخواستن ازیه سوراخ موشی فرارکنن تاگیرمامورانیفتن تواون شلوغی
    نفهمیدم کی پارمیدا ازکنارم دررفته بود اِیــــــ ادم زرنگ
    ارش نفس نفس زنان اومدکنارموگفت:چرانشستی میخوایی امشبوبا
    حوریایی بازداشتگاه سرکنی بلندشوازپشت بوم فرارکنیم
    بلندشدموباعصبانیت دستموفروکردم توموهاموباغیض گفتم:دِ گندبزنن شانسمو
    اخه الان وقت پلیس بود
    ارش دستموکشیدوگفت:بیابریم ناله ونفرینت بمونه وواسه بعدا فعلا در ریم
    رفتیم طرف یکی ازاتاقاارش درشوباز کرد
    اتاق نبود راه پله بود ازراه پله هارفتم بالاوازاونجاپریدیم تو حیاط همسایه
    بدون کوچکترین سروصدای ازحیاطخارج شدیم
    ارش یه نفس عمیق کشیدوگفت:شانس اوردیم هاااااا
    ولی من هنوزم داشتم به طعمه ای که از دست داده بودم فکرمیکردم
    ارش بهم نگاه کردگفت:چته تو هنوزتوفکر اون دختره ای؟
    دستاموتوجیبم کردموگفتم :نه این نشددیگری چاقی نشد لاغری
    ارش باخنده باهام همگام شدوگفت:میگم جنست خیلی خرابه هااتوهی بگو نه اقای تنوع پذیز+++
    کلیدوانداختمودرحیاطوبازکر دم خودموواسه سرزنش های بابا اماده کرده بودم
    بی سروصدا واردخونه شدم اولین چیزی که تواون تاریکی توجهموجلب کرد
    (ایه وان یکاد)روی دیوار بود
    وارد سالن خونه شدم یعنی همه خوابن؟چه بهتر!!
    رفتم طرف اتاقم که صدای بابا منوسرجام میخکوب کرد
    -این وقته اومدن به خونه است؟؟؟؟؟؟
    باید خودمو واسه یه تراژدی مسخره دیگه اماده میکردم
    برگشتم طرفشوگفتم:سلام
    -جواب سوالمو بده تاالان کدوم گوری بودی؟
    سعی کردم باحوصله و بدون بی احترامی جواب بابارو بدم
    -یکم ازکارای شرکت مونده بود مجبور شدم بمونم
    -این کارای شرکت شما کی میخواد تموم بشه؟هان؟
    دستمو توهوا ت************ دادموگفتم:بابادوباره شروع نکن چرا بامن مثل پسربچه های 18ساله برخورد میکنید؟من25سالمه میفهمید؟مخودم خوبو بدمو تشخیص میدم بابا سعی کن بفهمی من بزرگ شدم درضمن شمابه فکر زنوبچه خودت باش نمیخواد نگران من باشی
    بدون توجه به حضور بابا دراتاقمو بازکردمو وارداتاقم شدم باید به فکر یه خونه
    جداباشم چقدباید به بابا اصول الدین پس بدم اصلا نمیخواد بفهمه من بزرگ شدم شده سوهان روح من توخونه کم مجیورم حضور بهنوشو اریاروتحمل کنم
    اینم واسه من بازپرس شده لباسمودراوردم طبق عادت همیشگی
    نمی تونستم بالباس بخوابم روتخت درازکشیدمودستموگذاشتم روپیشونیم
    همیشه یه خلاء بزرگ توزندگیم بودحضورکمرنگ یه مادر
    حضوربی رنگ محبت یه زن به اسم مادر
    هیچ وقت مادرخودموندیدم چیززیادی هم ازش نمی دونم
    ازاسم مادرفقط یه سنگ قبرسرد واسم مونده
    بعدازمامان بابا با معشوقه قدیمیش زن داداش بیوه اش ازدواج کرد
    خداروشکر پایان داستان عشقی بابا خوب از اب دراومد
    مامان بیچاره من با یه شوهر بی احساس سر کرد تا اینکه اخرم ازدنیا رفت
    ازنگاه های سرد بهنوش متنفرم اون میتونست جای خالی مامانو واسم
    پرکنه امانکرد
    اریا پسربهنوشه یعنی پسرعموی من عزیز دردونه بابا
    رمنواریا رابطه خوبی باهم نداریم همون اندازه که من ازاریا بدم میاد
    اونم متقابلا از من بدش میاد
    اه اروین داری تومار زندگیتو مرور میکنی بگیرکپه مرگتوبزارفرداتوشرکت یه عالمه کار ریخته باید بری به همه رسیدگی کنی این ارش گور به گورشده
    که فقط یاد داره مخ ادمو خالی کن ازبس پرحرفه
    تقه ای به دراتاقم وارد شدو صدای بم بابابلند شد
    -اروین بلندشو نماز
    چشمامو باخماری بازکردموتوجام نیمخیزشدموبه ساعت نگاه کردم 5
    -اروین باتوام بلندشو
    خودمو روتخت پرت کردم مگه اینجا پادگانه که ساعت 5بیداری میزنن
    باصدای ساعت دوباره ازخواب بیدارشدم یه نگاه دقیق به ساعت انداختم ساعت7باید میرفتم شرکت
    باخمیازه بلندشدمورفتم طرف حموم ابوسرد کردم تا خواب ازسرم بپره
    امروزبایدیه نگاهی به حسابهای شرکت بندازم
    ازحموم اومدم بیرونوحوله روانداختم رودوشمورفتم طرف اشپزخونه
    بهنوش داشت به پسر دردونش میرسید تا بره دانشگاه
    -سلام صحبتون بخیر
    اریاباپوزخندبهم نگاه کردوگفت:سلام اقااروین صبح شماهم به خیر
    امروزم نمازودودرکردی دیگه مثل همیشه
    به صورت اریاواون ریش مسخره اش که به قول جماعت خودشون
    ریش مذهبیه نگاه کردم
    روصندلی نشستموگفتم:برادر دودرتودیکشنری مذهبی شماچه معنی میده
    بهنوش یه نگاه بی تفاوت بهم انداختوگفت:بسه بروبه کلاسات برس اریا
    خیلی شیک وریلکس داشت به من میگفت:خفه شو پسرم
    کلاس داره توافکار مذهبیش خلل وارد نکن
    دلم واسه اون دانشجوهای بیچاره میسوزه با این استادشون
    لیوان شیرسردو سرکشیدمورفتم طرف اتاقم
    داشتم لباسامو میپوشیدم که گوشیم زنگ خورد
    رفتم طرف گوشیموبرش داشتم برخرمگش معرکه لعنت ارش بود
    -هان چته؟به فک گرمت استراحت بده اول صبحی
    -بابایکم اروم یه نفسی تازه کن بعد حمله روشروع کن
    رفتم جلوی اینه و یقه لباسمومرتب کردموگفتم:خوب بفرما امرتون سفارشتون
    -میگم اروین جون میایی دنبالم
    -مگه خودت ماشین نداری؟باماشین خودت بیا
    -اخه به کلاسم نمیاد
    -اوه خزبازی درنیارمن نمیتونم بیام
    -اخه سرپفکی چی ازت کم میشه سرراهت بیایی دنبال من
    -باشه توکمترفک بزن اماده باش میام سرکوچتون
    -خوب عشقم بیادم در دنبالم قربوونت بشم
    -اووففف ارش زر نزن سرکوچه منتظرتم خداحافظ
    موهاموبادست دادم بالاوسوئیچ ماشینوبرداشتمورفتم توحیاط
    درحیاطوبازکردموماشینوازحی اط بردم بیرون
    روفرمون ضرب گرفته بودموسرکوچه منتظرارش بودم که چشمم به سحرافتاد
    سعی کردم ندیده بگیرمش تودلم دعامیکردم که این ارش گوربه گورشده
    زودتربیادتا این سحر کنه نشه
    بعدازچند دقیقه ارش درجلوروبازکردوگفت:سلام خوبی؟خوشی؟چه خبرازاونورا؟
    خانوم بچه ها چطورن؟؟؟
    بدون توجه به سوالات چرت ارش پاموگذاشتم روپدال گازوماشین ازجاکنده شد
    -هووی اروین ارومتر من جونمو دوست دارم هنوز زوده به اعزرائیل سلام
    بدم..بعدم یه اه سردکشیدوادامه داد:هنوز زن نگرفتم
    -ارش میشه انقد نری رو مخ من امروز باید به حسابهای شرکت یه
    نگاهی بندازم وای به حالت اگه کوچکترین اشتباهی داشته باشن
    ارش گره نایلونی که دستش بودو بازکردوگفت:همه چی حل چشاته
    درسته داش اروین ارش کارشو بلده
    -امیدوارم همینطورباشه که میگی
    بهش نگاه کردم که یه ساندویچ بزرگ ازداخل نایلون دراوردو
    مشغول خوردن شد
    دنده عوض کردموگفتم:ارش خدایی توکاری جزخوردنو فک زدن بلدی؟
    ارش بدون توجه به حرف من برگشت طرفمو بادهن پرش گفت
    میگم اروین ازاین به توبیادنبالم باهم بریم شرکت اونوقت
    الودگی هواهم ایجاد نمیشه میدونی لایه اوزون تاالان چندتا بخیه
    خورده حیفه به خدا
    -دهنتوبکش اونورهیکلمو به گندکشیدی
    -توبه فکرهیکل قناست نباش به فکرلایه اوزون باش من ازاین به بعدباتومیام
    باچرتوپرتهای ارش اصلامتوجه مسیرراه نشدم
    ماشینوتوپارکینگ شرکت پارک کردموروبه ارش گفتم:توبیخود میکنی
    ارش ازماشین پیاده شدوگفت:بده میگم اول صبحی شادت کنم
    -مگه تو دلقکی
    وارداسانسورشدیم که ارش پیش دستی کردوطبقه 5زدو گفت:ده بار گفتم
    بزار من این کار سختوانجام بدم
    بعدم دستشوکشیدروشکمموگفت:ممکنه به کوچولومون اسیب برسه
    دستشوپس زدموگفتم:خیلی بی مزه ای ارش
    -خفه خفه الان اون خانوم خوشکله میگه طبقه 5
    (طبـــــــــقه پنــــــــجم)
    ارش:ای به فدای صدات طبقه رو ول کن خودت چطوری؟؟
    دست ارشوگرفتموگفتم:جک نگوامروزیه عالمه کارداریم
    -ای رفیق نامروت میخوایی ازمن بیگاری بکشی
    واردشرکت شدمورفتم طرف اتاقم
    -سلام اقای کاشانی خوش اومدین
    باسربه منشی سلام دادم
    وارداتاقم شدموکیفموپرت کردم رومیز
    دستموکشیدم به صورتمو این ارش کجامونده
    لابد باز داره مخ منشی رو خالی میکنه
    برگشتمو دروباز کردموبا اخم به ارش که رو میز منشی نشسته بود گفتم:
    پرونده حسابهای شرکتو بیار
    ارش یه نگاه بی تفاوت بهم کردوگفت:بی رحم بیشهور ازمن خواهش کن
    بعدم روبه منشی گفت:داشتی میگفتی منیرجون
    چشماموبا عصبانیت بستمو گفتم:ارش باتوام هاا
    ارش پرید پاینوگفت:بابااروم باش حل چشاته الان میارم توام خودتو ریلکسیشن( Relaxation ) کن فدات شم وارد اتاقم شدمورفتم طرف میزمو نشستم رو صندلی
    بعدازچند دقیقه ارش با یه عالمه پرونده وارد اتاق شد
    پرونده هاروگذاشت رومیزمنو کمرشوگرفتو رفت طرف میز خودش
    -اخ اروین خداخیرت نده ازکتوکول افتادم
    نفسمو باصدا دادم بیرونو گفتم :اینا مال چندماه پیشه
    ارش پاهاشوانداخت رومیزوگفت:مال 3ماه پیش
    اولین پرونده رو برداشتم تابررسیش کنم که گوشیم زنگ خورد
    باتعجب به گوشیم خیرره شدم ازخونه بود یعنی چی شده/؟؟
    بدون معطلی جواب دادم که صدای عصبانی بابارو شنیدم
    بدون معطلی جواب دادم که صدای عصبانی بابارو شنیدم
    -همین الان بلندشو بیاخونه کارت دارم-چی شده بابا؟ اتفاقی افتاده؟
    -گمشو بیاخونه بهت میگمصدای پشت سرهم بوق توگوشم بود یعنی چه اتفاقی افتاده؟چرابابا انقد عصبانیه؟
    ارش:هووی نروتوهپروت چه خبره؟جنگه؟
    به ارش نگاه کردموبلندشدموگفتم:ده بارگفتم پاهاتونندازرومیز
    ارش پاهاشوازرومیز برداشتوگفت:توهم کاری به جزگیردادن به مانداری هااا
    بزا یکم ادای رئیسارودربیاریم دلمون خوش باشه بابا
    دستموکشیدم روپرونده هاوگفتم:مثل اینکه قسمت نیست به اینا رسیدگی کنم به جای من تویه نگاه دقیق بهشون بنداز
    ارش باصدای بلندی گفت: حمال بابات عموت منومنیرجون میخواییم بریم ناهار
    بااخم بهش نگاه کردموگفتم: این پرونده ها مهمن یاناهارت بامنیرجون
    ارش یکم فکرکردوگفت: شکم ازهردوشون مهم تره
    صداموبردم بالاوگفتم: ارش من برمو بیام ایناروتموم کرده باشی
    ارش باغرغراومد طرف پرونده هاگفت: من قلبم ضعیفه یکم ارومتر
    بالبخند دستموگذاشتم روشونشوگفتم: دارمت داداش
    -بروگمشوپاچه خواری عمتوبکن من خرنمیشم
    امان ازدست این ارش کیفموبرداشتموگفتم: من دارم میرم خونه
    -برای چی به من میگی برو به درک
    -ارش لوس نشو نمیخواد بزا شب خودم میام یه نگاه بهشون میندازم
    -نه خودم نگاه میکنم شب توباحوریایی وقت نداری که داری؟
    رفتم طرف درخروجی اتاقوزیرلب گفتم: چرند نگو
    ازاتاق خارج شدم که صدای ارش بلندشد- هرچی زیرلبت گفتی حوریایی زشتت اروین. نفسموباحرص دادم بیرون ارش همینه عوض بشوهم نیست
    منشی ازجاش بلندشدوگفت: اِ اقای کاشانی داریدنشریف میبرید
    بااخم بهش نگاه کردم روسریشو یکم کشید روموهای رنگ شدش
    رفتم طرف میزشوبادستم رومیز ضرب گرفتموگفتم:خانوم حیدری به چرتو پرتهای ارش گوش نمیدیدوشش دنگ حواستون به کارتون باشه اگه کوچکترین اشتباهی ازتون ببینم مطمئن باشیدهیچ بخششی درکارنیست افتاد؟
    خانوم حیدری سرشو انداخت پایینوگفت: بله چشم
    کیفموتودستم جابه جا کردموگفتم: افرین
    ازشرکت خارج شدمو رفتم طرف پارکینگ ماشینوباسرعت ازپارکینگ خارج کردموروندم زرف خونه یعنی چی شده؟ باباخیلی عصبانی بود! لابداتفاق خیلی بدی افتاده توافکار خودم قوطه ور بودم که رسیدم به چراغ قرمز.. همیشه ازصبرکردن متنفر بودم چشمم رو عددهای چراغ بودومنتظر بودم هرچه زودتراین انتظار مسخره تموم بشه باصدای پسربچه ای که به شیشه ماشین میزدچشممو ازچراغ گرفتمو بهش نگاه کردم. شیشه ماشینودادم پایینوگفتم: چیه خوشکل پسر
    -اقافال میخوایی.... توروخدا اقا یه فال بگیر واسه خودت
    بالبخند به پرنده ای که تودستش بودنگاه کردم خجالت اور بودکه حتی اسم پرنده ای رو که اون پسربچه باهاش شکم خودشوسیر میکرد نمی دونستم
    -خوب یه فال بهم بده ببینم
    نوک پرنده رو به کاغذهای فال نزدیک کرداونم یه کاغذبا نوکش برداشت
    پسرکوچولوکاغذوگرفت طرفموگفت: بفرماییداقااینم فال شما انشالله خیره
    کاغذوگرفتموپولوبهش دادمو باخنده گفتم: انشالله بقیشم مال خودت
    -دستت درد نکنه اقا
    بوق ماشین پشت خبرازاین میداد که چراغ سبزشده. فال تودستمو گذاشتم
    توداشبورد ماشینودنده روجابه جا کردموراه افتادم
    جلوی درخونه ترمزکردموازماشین پیاده شدم کلیدوانداختمودرحیاطوبازکر دموواردحیاط شدم
    بادیدن اریااخمام رفت توهم مگه این کلاس نداشت اینا چیکارمیکنه؟
    -سلام اقااروین بازم دسته گل به اب دادی داداش کوچیکه
    ترجیح میدادم پسرعموی اریا بمونم تا داداش کوچیکش
    به یه سلام سرسری اکتفاکردمورفتم توخونه
    واردسالن شدم بابارومبل نشسته بودو سرشو بین دستاش گرفته بود پس اوضاع خیلی خرابه ..... باصدای ارومی گفتم: سلام
    بابابهم نگاه کردوباعصبانیت بلندشدوگفت: سلاموزهرمارتوبلاخره کارخودتو میکنیوابروشرفمو جلوی اهل محل میبری پسره ی اشغال
    چشمامو بستمو سرمو ت************ دادم همیشه ازنحقیرکردن بدم میومد اگه جای باباکسی دیگه اینجوری بهم توهین میکرد الان دکوراسیونشو اورده بودم پایین
    روبه بابا با لحن ارومی گفتم: اینجا چه خبره؟چرا بهم توهین میکنید؟
    بهنوش بایه لیوان اب اومدطرف باباوگفت: بفرماییداقارضااروم باشیدتوروخدا
    یه نگاه بهم انداختو سرشو ت************ داد
    بابادست بهنوشو پس زدوگفت: چندباردیگه این دخترو اون دختربایدزنگ بزنن بهموبگن پسرت مارو بی ابرو کرده هان
    من تاحالا دست به همچین کثافت کاری نزده بودم که کسیو بی ابرو کنم
    بابا ادامه داد: اروین اخر با این کارات ابروی چندینوچند ساله منومیبری
    سرموانداختم پایین حرفی برای گفتن نداشتم
    بابارفت طرف اتاق کارشوگفت: بیاکارت دارم
    روبه اریا که تازه وارد خونه شده بود گفتم:چی شده؟؟
    اریاشونه هاشو بالا انداختو گفت: مثل اینکه یکی از معشوقه هات زنگ زده خونه باباهم گوشی رو برداشته اونم ازفرصت سوء استفاده کرده وگفته:اروین منو بی ابرو کرده همین داداشی
    رفتم طرف تلفن خونه و شماره هارو چک کردم
    لعنت بهت سحر باعصبانیت دستموفروکردم توموهام
    بابا ازاتاق اومد بیرونو بالحن جدی گفت: مگه من باتو نبودم که کارت دارم
    لحنم ازروی عصبانیت تغییرکرده بود باهمون لحن گفتم: شب میام باهم حرف میزنیم فعلا باید برم کار دارم
    رفتم طرف درخروجی که صدای بابامنو ازرفتن واداشت


    ​پایان قسمت اول ↙ادامه دارد.....
    امضای ایشان
    اى خدا بى تو ميسر نمى شود...

    بهش نزديکتر از هميشه ات شو تا نظرش عوض شود



  2. 3 کاربران زیر از JOY بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2016
    شماره عضویت
    29717
    نوشته ها
    538
    تشکـر
    201
    تشکر شده 444 بار در 250 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : داستانک : داستان نامزد من

    قسمت دوم:

    -این شبت هم مثل بقیه شبا میشه دیگه
    برگشتمو گفتم: امشب زود میام


    اریا با پوزخند گفت: امیدوارمبه نظرم اگه اریا اظهارحضورنکنه کسی بهش نمیگه مرده
    سوارماشین شدموروندم طرف خونه سحر توراه کلماتی که میخواستم تحویلش
    بدموچندبارباخودم مرور کردم اخه سحربه چه حقی اون چرندیاتوتحویل بابا داده
    دختره عوضی فک کرده میتونه خودشو وبال گردن من بکنه
    پیچیدم توکوچه وجلوی درخونه سحرترمزکردموباعصبانیت ازماشین پیاده شدم
    دستمو گذاشتم روزنگ خونه مثل کنه ها چسبیده بودم به زنگ میخواستم
    عصبانیتمورویه چیزی خالی کنم میخواستم جای عصبانیتموعوض کنم
    نزدیک شدن کسی روبه درحس کردم مثل یه ببرزخمی اماده حمله بودم
    وقتی سحر دروباز کردومنودیدمیخواست دوباره دروببنده که پاموگذاشتم لای دروهولش دادم دروپشت سرم بستمورفتم توحیاط
    یه نفس عمیق کشیدم تا ازعصبانیتم کاسته بشه
    دستاموبردم توجیبموگفتم: که من بی ابروت کردم اره من نوک انگشتم تاحالا به تونخورده چطوری اون همه چرندیاتو سرهم کردی
    سحرباتته پته گفت: اروین.......... توروخدا .............
    رفتم نزدیکشوباعصبانیت بازوشوگرفتموگفتم: اون چرندیات که به بابام گفتی چی بوده هان؟؟؟؟؟؟
    سحربازوشوازدستم کشیدبیرونوگفت: وقتی صبح دیدم اونقدر بهم بی توجه ای اعصابم خورد شدزنگ زم به خونتون
    یه قدم بهش نزدیک شدموازبین دندونای قفل شدم گفتم: اعصابت خوردشد خواستی بااعصاب منم بازی کنی؟مگه من بهت نگفته بودم همه چی بین منوتو تمومه
    سحردستشوکشیدروبازوشوبااخم گفت: ولی من دوست دارم اروین
    -دهنتوببندتوبیخودمیکنی منودوست داشته باشی
    سحربهم نزدیک شدوگفت: اروین فک کردی همه مثل تو بی احساسن؟ من یه دخترم میفهمی؟ اصلا معنی کلمه دخترو درک میکنی؟
    چون ازمن واست بخاری بلندنشد رفتی سراغ یکی دیگه چون من نتونستم
    نیازاتو براورده کنم پسم زدی؟
    بادست زد روسینموگفت:توچی ازدختر تو ذهنت ساختی که برده هوس بازیات باشه مفهوم دخترو فقط تورفع کردن نیازات خلاصه میکنی
    اشکاشوپاک کردوگفت:دختراحساس داره غرور داره اینودرک کن اروین
    دستموفروکردم توموهاموگفتم: واسه من فلسفه نباف دیگه حق نداری بهم زنگ بزنی یا پاپیچ زندگی من بشی وگرنه بدمیبینی سحر بد
    رفتم طرف در خروجی حیاط صدای سحر که هنوزته گریه توش موج میزد بلندشد
    -اروین قلبت خیلی سیاهوکدره که انقد دل شکستن واست اسون شده واسه خودم متاسفم که عاشق همچین مردی شدم ولی امیدوارم خوشبخت بشی
    بازم همون جمله همیشگی روزیرلبم تکرارکردم
    -چرند نگو عشق چیه بابا
    ازحیاط اومدم بیرونورفتم سوارماشینم شدم.. سرمو گذاشتم روفرمون ماشین
    یکی ازجمله های سحر بدجور رومخم رژه میرفت(دخترهابرده هوس بازیات نیستن)سرمو از روفرمون ماشین برداشتمومحکم بادست کوبیدم روفرمون
    اینم یکی دیگه ازصدتا اه و نفرین که پشت سرمه
    ماشینوروشن کردموراه افتادم طرف جای که بهم ارامش میداد
    جای که همیشه وقتی دلم میگرفت میرفتم اونجا
    نزدیکای قبرستون بودم که گوشیم زنگ خورد بازم همون مزاحم همیشگی ارش گوشیموجواب دادم
    -بله؟
    -بیادم قلعه..
    -مسخره چیکار داری
    اسم بابات اصغره هیچی کجایی؟
    -قبرستون
    باخنده گفت: سلام برسون
    نفسموباحرص دادم بیرونو گفتم: کاری نداری؟
    -اوه اعصابت خش داره الان دیگه پس مزاحمت نمیشم نمیایی شرکت؟
    -نه فک نکنم برسم بیام شرکت خودت به کارابرس
    -اوکی پس من برم به منیرجون توکارا کمک کنم خداحافظ
    گوشیموپرت کردموباخودم گفتم: وای به حالت بیام شرکتو ببینم کارا موندن
    اونوقت من میدونمو تواون منیرجونت
    ماشینویه گوشه پارک کردمورفتم توقبرستون رفتم طرف قبری که هیچ وقت
    مرده اشو ندیده بودم دستموگذاشتم روقبرکسی که همه میگفتن
    مادرمنه و فاتحه خوندم نشستم زیردرختوسرموبه تنه ی درخت تکیه دادم
    دستموکشیدم روسنگ قبروباخودم گفتم:میدونم ازمن بدت میاد باعث
    سرشکستگیتم ولی من ازقماش شما نیستمونمیتونم باشم من مثل اون
    اریانیستم که ریش مذهبی بزارمودکمه لباسموتااخرببندم ولی حداقل
    اینجا حس میکنم کسی رودارم که به حرفام گوش بده کمکم کن به
    زندگیم سروسامون بدم تومادرمی پس دعای خیرتو از من دریغ نکن
    دستموگذاشتم رواینه وبه تصویرخودم خیره شدم،واقعامن پسرحاج رضام،کسی که همه رواسمش قسم میخورند؟؟یعنی من ازقماش حاج رضاهام؟چندمشت اب به صورتم زدم،نه من نمیخوام زندگیم باتعصبایی بیخود خراب بشه نمیخوام مثل این جماعت باشم .صورتموباحوله خشک کردموازدستشویی اومدم بیرون،اریا جلوی تلوزیون لم داده بودوداشت اخبارنگاه میکرد ازکاری که من متنفرم منواریاهمیشه عکس هم بودیم.وقتی متوجه حضورمن شدگفت:بروتواتاق باباکارت داره،میخواستم خرخرشوبجوامو بگم اون بابای تونیست سعی کردم عصبانیتموبا آب دهنم قورت بدم رفتم طرف اتاق کاربابا تقه ای به دراتاق واردکردموداخل اتاق شدم.بچگی هام همیشه ازاین اتاقوقفسه هاش وحشت داشتم همیشه فکر میکردم پشت این قفسه های پرکتاب یکی ایستاده که قصدخفه کردن منو داره(بچگی هاعجب شگولی بوده)صدای بابا نذاشت افکارم اوجج بگیره ........ -چه عجب مایه باراول شب تورودیدیم.... عینکشوبرداشتوبهم نگاه کردبایه نفس عمیق به صندلی جلوش اشاره کردوگفت:بفرمابشین.
    رفتم نشستم روصندلی وسرموانداختم پایین واسه بابا احترام زیادی قائل بودم خوب میدونستم اگه بابا نبود منم الان نبودم
    -خوب پسرقضیه این دختر که امروز زنگ زده چی بود؟
    بهش نگاه کردم این بار لحن بازپرسو نداشت بلکه توصداش یه نگرانی پدرانه موج میزد نگرانی که واسه من شیرین بود .....-هیچی هرچی گفته چرندبوده بابا میخواسته خودشو وبال گردن من بکنه ... بابا سرشو اروم ت************ دادوگفت:خوب،حرفایی که من میخوام الان بهت بگموجدی بگیرآروین من خوشبختی تورومیخوام پسرم این دفعه رورفعورجوع کردی دفعه بعدچی؟
    تندگفتم:دفعه بعدی درکارنیست بابا .... بابادستشوگذاشت رودستموادامه داد:آروین منم مثل خودت یه مردم میدونم یه نیازایی داری ولی چرا از راه خودش وارد نمیشی بااین کارات فقط خودتو تودردسرمیندازی اگه واقعا فکر میکنی ازهرلحاظ کامل شدی و نیاز به یک زن داری ،کمی مکث کردوادامه داد:ازدواج کن پسرم اینجوری از راه راستم منحرف نمیشی اون دنیاتم به بادنمیدی ولی اگه بخوایی با این سردرگمی سر کنی به مشکلات زیادی برمیخوری اینده خودتو به بادمیدی .... بااخم به بابا نگاه کردم درسته با پیشنهادش مخالف بودم ولی جرئت رد کردن نگاه پدرانه ای که بهم داشتودارم
    حاج رضا همیشه کاراشوبامنطق پیش میبردوآدموخلع سلاح میکرد.. همیشه مشتاق این نگاه های پدرانه بودم چطور میتونستم ردش کنم ،بابا به صندلی تکیه دادو به یه نقطه نامعلوم خیره شدوگفت:توزندگی مامانت خیلی چیزارو واسش کم گذاشتم ........ خیلی در حقش بد کردم .. ولی مادرت تورو به من سپرده نمیخوام جلوش شرمنده باشم تو تنها یادگار مادرتی نمیخوام توزندگیت حسرت چیزی رو داشته باشی به اندازه کافی بزرگ شدی یه پسر بالغی سعی کن راهتو انتخاب کنی یه تصمیم عاقلانه توزندگیت بگیری پسرم
    سرمیزشام داشتم حرفای باباروحلاجی میکردم،قاشقموبابی هدفی تو
    بشقاب میگردوندم.یعنی من!آروین کاشانی پسری که باصدتا دختردوسته
    میتونه پایبند یه زن باشه؟؟این چیزغیرممکنیه.
    بابا باتک سرفه ای گفت:چرانمیخوری آروین؟؟؟
    بدون اینکه به بابانگاه کنم بلندشدموگفتم:میل ندارم نوش جان،وارد اتاقم شدمو
    اولین کاری که کردم تیشرتمو درآوردمو طبق عادت همیشگیم،پنجره روباز
    کردموبه آسمون خیره شدم،باخودم عهدکرده بودم که حدالامکان وابسته
    هیچ زنی نشم تااین سن که رسیده بودم عهدمونشکسته بودم،به نظرم
    عشق یه بازی ناجوانمردانه است نباید درگیرش شد.دستموکشیدم
    توموهاموپنجره روبستم******************
    واردشرکت شدم امروز دیر رسیده بودم دلیلش این بود که دیشب خیلی
    آسمون ریسمون کرده بودم،منشی طبق عادت همیشگیش از جاش
    بلندشدوگفت:خوش اومدین آقای کاشانی
    رفتم طرف اتاقموگفتم:مرسی،آقای آران اومدن؟؟
    -بله خیلی وقته اومدن
    دستموگذاشتم رودستگیره دروبازش کردم،آرش ازجاش پریدوگفت:
    یه دری،یه اهمی،یه اوهنی به فکرمنم باش قلبم اومد تودهنم
    نشستم روصندلیموگفتم:ازکی تاحالاواسه واردشدن به اتاق خودم بایددربزنم
    آرش نشستوگفت:هیچ وقت بابا فهمیدیم شما رئیسی،به سلامتی
    امروز پروژه کیانو کامل کن که دوهفته دیگه بیان ببرنش شرش کنده شه
    نفسمودادم بیرونوگفتم:آرش حوصله ندارم
    آرش یه تای ابروشو داد بالاوپاهاشو انداخت رومیزوگفت:آفتاب از کدوم ور
    دراومده،آروین حوصله کارکردن نداره توکه ازجونودل واسه کارمایه میذاشتی
    بهش نگاه کردموگفتم:اینم صدمین بار پاهاتو ننداز رومیز،دیروزسحر زنگ
    زده خونه باباگوشی روبرداشته اونم هرچی به ذهنش رسیده گفته
    الان باباهم به فکر زن دادن من افتاده
    آرش پقی زد زیرخنده وپاهاشوازرومیزبرداشتوگفت: توزن خدابه دور
    دستاموبهم قلاب کردموگذاشتم رومیزوگفتم: حاج رضاروکه میشناسی
    منطق سیاستشه، دیشب فقط حرفشوپیش کشیدوبه قول خودش
    تصمیم نهایی رو گذاشت به عهده من
    آرش بانوک خودکار رومیز ضرب گرفتوگفت: خوب حالاتونظرت چیه ؟
    دیشب تصمیمو گرفته بودموازهمه ابعادسنجیده بودمش، میدونستم اگه
    آرش نطرمنوبشنوه کپ میکنه، خطوط مبهمی روی کاغذجلوروم کشیدمو
    گفتم: به نظرمنم پیشنهاد بدی نیست
    آرش باصدای نسبتابلندگفت: چــــــی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    بهش نگاه کردموگفتم: میخوام پیشنهادشوقبول کنم.
    آرش دهنشو کج کردوگفت: نه بابا!بابات یه تعارفی کرده توچرابه خودت گرفتی
    گفتم: بابابیخودحرف نمیزنه لابدیه نفرو زیرسرش داره که همچین پیشنهادی
    به من داده، بهترازاینه که دوروز دیگه یکی ازهمین دخترابیادبگه آروین داری بابامیشی. آرش باتک خنده عصبی گفت:پس واسه لحاف انداختن روکارات
    میخوایی ازدواج کنی، آروین ازدواج بچه بازی نیست اوصول خودشوداره
    دستموتوهوا ت************ دادموگفتم: واسم تومارنباف خودم میدونم دارم چیکارمیکنم
    آرش پوفی کردوگفت: پس اون همه تنوع پذیریت کجارفت؟ همش شعاربود ؟
    یعنی آرش این همه سال بامن دوست بوده هنوزمنونشناخته ؟؟
    دستموگذاشتم زیرچونموبهش خیره شدموگفتم: آرش من هنوز تنوع پذیرم
    هنوزم حرفم همونه که نمیتونم پایبند یه زن باشم
    آرش باسردرگمی بهم نگاه کردوگفت: چی داری میگی؟ منظورت چیه؟
    میدونستم آرش دیگه انقدخل نیست که منظورمونفهمیده باشه، با این
    سوالای مسخرش دیگه داشت میرفت رومخم. باحرص نفسمودادم بیرونو
    گفتم: منطورم همونیه که توداری بهش فکرمیکنی
    آرش باعصبانیت ازجاش بلندشدواومدطرفموگفت: آروین چی تومخته؟
    میدونی داری چی میگی ؟این چرتو پرتاچیه ؟
    سرموتکیه دادم به صندلی وچشماموبستموگفتم: آرش سعی کن بفهمی
    زندگی شانسیه مثل بازی تاس میمونه اگه مهارت داشته باشی میتونی جفت شیش بیاری،چشمام بسته بودونمی تونستم عکس العمل ارشوببینم
    درسته تصمیمم خودخواهانه بوداینوخودمم میدونستم، بعدازچنددقیقه
    صدای ارش بلندشد: آروین تواین سالها فکرمیکردم تظاهرمیکنی که احساس
    نداری ولی امروز فهمیدم توواقعا ازاحساس بویی نبردی یکم باخودت فکرکن
    وجدانت اجازه میده امیدوارزوهای اون دختروکه قراره زنت شه رو له کنی
    فقط به خاطرخوش گذرونی های خودت، آروین این راهش نیست
    چشماموبارکردموباعصبانیت گفتم: میشه نطق نکنی من تصمیمموگرفتم کسی هم نمیتونه منومنصرف کنه افتادیادوباره تکرار کنم ؟
    آرش دهنش جنبیدتایه چیزی بگه، ولی مثل اینکه پشیمون شدورفت طرف
    میزشو کتشو برداشتو از اتاق زد بیرون، همینوکم داشتیم تا وجدان خفته
    آرش بیداربشه ،واقعاعکس العمل آرش واسم غیرمنتظره بود موندم
    آرش ته پیازه یا سرپیاز که انقد جوش اورد بدبختی داریم ماهم.
    بلندشدمورفتم طرف قفسه هاو پروژه نصفه نیمه کیانوکشیدم بیرون
    دستو دلم به کارنمیرفت، بلندشدموپالتوموبرداشتمو ازاتاق اومدم بیرون
    منشی بلندشدوگفت:داریدمیرید اقای کاشانی؟
    واقعا کنجکاو شدم بفهمم چرا این منشی همیشه مشتاقه که من برم
    سرموت************ دادموگفتم:نه برمیگردم به راهم ادامه دادمو ازشرکت خارج شدم
    حوصله رانندگیو نداشتم این هوای بارونی فقط واسه پیاده روی میچسبید
    دستموتوجیب پالتوم کردموازکنارپیاده رو راه افتادم،صدای دست فروشا به
    آدم حس خیلی خوبی میدادنمی دونستم مقصدم کجاست،فقط داشتم میرفتم.یه بارم که شده میخواستم گم بشم تو ادمای اطرافم
    بارون داشت شدت میگرفت،باید برمیگشتم شرکت ازخیس شدن بیزار بودم
    قدم هامو تند کردم عجب غلطی کردم اومدم بیرون منوچه به این رمانتیک بازیا...


    پایان قسمت دوم ↙ادامه دارد....

    امضای ایشان
    اى خدا بى تو ميسر نمى شود...

    بهش نزديکتر از هميشه ات شو تا نظرش عوض شود



  4. کاربران زیر از JOY بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2016
    شماره عضویت
    29717
    نوشته ها
    538
    تشکـر
    201
    تشکر شده 444 بار در 250 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : داستانک : داستان نامزد من

    قسمت سوم:
    انقدسرم توکارم گرم بودکه باصدای تقه ی دریه مترازجام پریدم،چشمامومالیدمو
    گفتم:بیاتو.مش رحیم بایه استکان چای اومدداخلوگفت:خسته نباشیدآقا.دستم روچشمام بودوگفتم:ممنون مگه تونرفتی خونه؟
    مش رحیم استکان چای روگذاشت جلوموگفت:نه آقاگفتم بمونم واستون چای بیارم خستگیتون دربره،مش رحیم همیشه بهم لطف داشت.بالبخندگفتم:لطف داری مشتی.از زنت چه خبرحالش بهتره ؟؟
    لبخند تلخی زدوگفت:چه بهتری آقا سرطان ادمو از پای درمیاره.خیلی ناراحت کنندس که یه پیرمرد تواین سن همدمشوببینه که جلوش داره پر پر میشه،زن مش رحیم یه خانوم مهربون بود که دوسال بود ازسرطان رنج میبرد.نفس عمیقی کشیدموگفتم: به چیزی احتیاج نداری ؟؟
    سینی رو تو دستش جابه جا کردوگفت:نه آقا شما لطف داری! با اجازه، رفت طرف درو دستشو گذاشت رو دستگیره در، گفتم :مشتی به پول احتیاج داشتی به من یا آرش بگو رو دربایسی نکن من هر کمکی از دستم بر بیاد براتون انجام میدم.برگشت طرفموگفت:ازشما خیلی به مارسیده آقا خیرببینید ازاتاق رفت بیرون.چشمام خیلی درد میکرد از خستگی نای ت************ خوردن نداشتم با وجود این همه خستگی این پروژه لعنتی هنوز تموم نشده بود ،این آرش گوربه گور شده هم وجدان خفتش بیدار شده بود،تا الان نیومده بود شرکت ،گوشیمو برداشتمو به آرش زنگ زدم بعد ازچند بوق برداشت..
    -بله؟؟؟؟؟؟
    -زهرمار کدوم گوری هستی ؟؟؟
    -ببخشید ترمزتو بکش شما؟؟؟؟؟؟؟
    -پسر آقاشجاع،مسخره بازی بسه بلند شوبیا شرکت این پروژه کیانوتموم کنیم
    -اِ شما همون پسرخوشکله که صاحاب شرکت مهرگانه، همون که قدش مثل چنار میمونه، هیکلش مثل آرنولدمیمونه، دوتا چشم عسلی خوشکل داره لامصب مثل زمرد میمونه ،صورتشم نسبتا گرده وپوستشم گندمیه توهمونی؟؟
    باخنده گفتم:ببند فکتو مرده شورو تو توصیفتو ببرن بلندشو بیا شرکت
    -اصلا حرفشو نزن **** خودم به اندازه کافی خسته هستم
    لم دادم رو صندلیو گفتم :چیه کوه کندی ؟؟؟
    -کاش کوه میکندم برادر خونه ایم مادره ازمون مثل ببخشید خر کار میکشه شرکت میایم یه کم بامنیر جون خوش باشیم که تو ازمون بیگاری میکشی بابایکم رحمو مروت ندارین شماها؟
    -دست مامانت درد نکنه ،حداقل یه حرکتی به اون هیکلت دادی تازگی ها داشتی شبیه پفک میشدی والا....
    آرش باغیض گفت: وامونده من روهیکلم حساسم آخرین بارت باشه که به هیکل من میگی پفک هم به من هم به هیکلم بر میخوره!!
    -حالا که نمیایی شرکت مخ منو هم نخور کاری نداری؟؟
    -آروین یه چای دبش بخور بعدشم دیر وقته نمون شرکت گرگا گربه ملوسارو دولپی میخورن از من گفتن بود هاا
    -خفه شو تو باز از این الفاظ استفاده کردی ؟؟
    -چیه خوب من به همه دخترا میگم گربه ملوس توهم که مثل دختراجیگری
    -خودتواز برق بکش زیادی چرند میگی خدا حافظ.
    گوشیموپرت کردم رومیزانقد خسته بودم که میدونستم اگه بمونم گند میزنم به پروژه، بلند شدمو کیفمو برداشتمواز شرکت اومدم بیرون، ماشینواز پارکینگ آوردم بیرونو روندم طرف خونه. شیشه ماشینو دادم پایین، باد خنکی صورتمو نوازش میکرد. امشب اگه تونستم با بابا حرف میزنمو میگم پیشنهادشو قبول میکنم، من ازدواج میکنم نه برای اینکه خودمو توبندو اسارت یه زن بندازم برای اینکه آزادی بیشتری داشته باشم، پخش ماشینو روشن کردمو صدای آهنگ مضخرفی که آرش گذاشته بود بلند شد.
    عشق آدما به هم قصه ی خنده داریه
    اولش قشنگو بعدش همه گریه زاریه
    وقتی عشقا همه هستن مثل هم تموم میشن
    چرا باز باید شروع کرد آخه این چه کاریه
    یکی پیدا نمیشه تورو واسه خودت بخواد
    واسه چشمو ابروته هرکی که دنبالت میاد
    اه عجب اهنگ اعصاب خورد کنیه. پخش ماشینو خاموش کردمو پیچیدم توکوچه،انقدر خسته بودم که حوصله راه رفتن خودمو نداشتم چه برسه به اینکه ماشینو ببرم توحیاط پس ماشینو دک در حیاط پارک کردمو پیاده شدم. مثل همیشه واردحیاط شدمو از کنار گلدون های بهنوش گذشتمو وارد خونه شدم،امشبم مثل شبای قبل کسی منتظر من نمونده همه رفتن بخوابن،سرموت************ دادمو رفتم طرف اتاقم ،لباسامو درآوردمو بدون معطلی پریدم توتخت از زور خستگی سرم به بالش نرسیده خوابم برد
    صبح باصدای ساعت بیدار شدم، دستمو کشیدم روعسلی کنار تخت تا این ساعتو خفه کنم، صداش مثل مته تو مخم بود .بادست کوبیدم توسر ساعتو بیدار شدم؛ هنوز خستگی دیشب تو تنم بود دوس داشتم دوباره بگیرم بخوابم،پوفی کردمو تنبلی رو از خودم دور کردمورفتم حموم.یه دوش آب سرد گرفتمو اومدم بیرونو لباسامو پوشیدمو رفتم جلوی آینه، به خودم خیره شدم،که چی ؟درسته با این چشمای عسلی و این هیکلت خیلی از دخترارو دنبال خودت کشوندی، ولی هیچ وقت نتونستی اون خلاء وجودتو پرکنی فقط خودتو سرگرم میکردی، بیخیال این فکرا شدمو رفتم طرف آشپزخونه، خدا خدا میکردم بابا نرفته باشه تا بتونم باهاش حرف بزنم، خوشبختانه بابا همزمان با من وارد آشپز خونه شد. پیش دستی کردمو گفتم: سلام بابا صبحتون بخیر
    بابا بهم نگاه کردو گفت: سلام صبح توهم بخیر
    مثل اینکه آریا رفته بودو مارو از دیدن قیافه نحسش محروم کرده بود، رفتم طرف میزو لیوان شیرسردو لاجرعه سر کشیدم .نشستم روصندلی روبه روی باباوگفتم: وقت داری یکم باهم حرف بزنیم بابا ؟؟؟
    بابا استکان چای رو به دهنش نزدیک کردوگفت: بفرما !!!!!!!!
    داشتم حرفامو یکی دوتا میکردم ، بلاخره دلو زدم به دریاو گفتم:بابا من با پیشنهادتون موافقم ..
    بابا ،باهمون اقتدار همیشگیش ابروهاشو بالا انداختو گفت: کدوم پیشنهاد
    باحرص به بابا نگاه کردموگفتم :میخوام ازدواج کنم
    بابا با لبخند گفت: خوب کسی رو زیر سر داری؟؟
    باتعجب به بابا نگاه کردمو گفتم: فکر کردم شما کسی رو سراغ دارید
    بابا به ظرف پنیر اشاره کردو گفت: توبه پیشنهاد من اعتماد داری ؟مطمئنی باهاش مشکلی نداری پسرم
    ظرف پنیرو دادم به بابا وگفتم :خوب من که نمیدونم شما چه کسی رو در نظر دارید الان نمی تونم نظر قطعیمو بدم
    بابا ادامه داد: دختر حاج فتوحی رو یادته ؟؟
    یکم فکر کردمو گفتم : همون حاج فتوحی که همسایمون بود بعد ازاین محل رفتن؟؟؟
    بابا سرشو ت************ دادو گفت: آره، یه دختر داشت باید یادت باشه دیگه
    نـــــــــــــه، اون دختر خنگه که وقتی 8 سالش بود غلدری میکردو توپ منو آریا رو سوراخ کرد، میخواستم فورا مخالفتمو به بابا اعلام کنم ولی ظاهرمو حفظ کردمو گفتم: خوب اون موقع که من دیدمش خیلی کوچیک بود،امممم اسمش چی بود آذر.....؟؟؟
    بابا حرفمو قطع کردوگفت: آیتان بود اسمش
    _آهان خوب آیتان باید ببینمش
    بابا بلند شدو گفت: وقتی رفتیم خواستگاری میبینیش حالا مطمئنی موافقی؟
    سرمو ت************ دادمو گفتم آره
    نمی تونستم با عقاید بابا مبارزه کنم ،تو عقاید بابا بیرون رفتن دخترو پسر قبل ازاینکه بهم محرم بشن جرمه وارد شرکت شدم طبق معمول آرش مشغول حرف زدن با منشی شرکت بود،بااخم به منشی نگاه کردم وقتی متوجه من شد ازجاش بلندشدو سرشوانداخت پایینوگفت:خوش اومدین آقای کاشانی.
    آرش برگشت طرفمو یه نگاه به من انداختو گفت:سلام جانم به قربانت خوش اومدی صفا آوردی به به منور کردی اینجارو.آرش هیچ وقت از حرف زدن خسته نمیشه،بدون توجه به خوش آمدگویی آرشو منشی رفتم طرف اتاقمو گفتم:آرش جلست تموم شد بیا کارت دارم.آرش پشت سر من وارد اتاق شدوگفت:حال میکنم وقتی حرص میخوری صورتت یه جوری میشه که آدم دلش قیلی ویلی میره بوست کنه جون داداش فدایی داری.
    برگشتم طرفشوگفتم:به کارمندا سرزدی یانه؟
    آرش باحیرت بهم نگاه کردوگفت:آروین باز چشمات سبزشدما آخر نفهمیدیم چشمات چه رنگیه؟برو دکتر آروین چشمات مشکل رنگ داره
    چشماموبستموسرموت************ دادموگفتم:توبازشروع کردی؟چشمای من به دکتر احتیاج نداره تو کور رنگی داری،حالابه کارمندا سرزدی یانه؟؟؟؟
    آرش نشستوگفت:به من چی خودت برو،انقد که من میرم اسممو گذاشتن نوچه رئیس ، از من که حساب نمیبرن ،چپ میریم کاشانی راست میاییم کاشانی اصلا تو دهنشون نمیچرخه بگن آقای آران بزرگ
    باخنده نشستم پشت میزم که گوشیم زنگ خورد.آرش توجاش نیمخیز شدوگفت:آروین زنگخور گوشیت چقد کم شده همه حوریا پــر؟؟
    چشمم به گوشیم بود گفتم:آرش پاناست چی بهش بگم؟هاا؟
    آرش پاهاشو انداخت روهموگفت: توکه خوب یاد داری دخترارو قانع کنی یه چیزی براش بباف دیگه،مثلا بگو حامد فوت شده جنازشم پیدا نکردیم بعدشم چند قطره اشکم بریز که طبیعی به نظر بیایی باشه
    گوشی رو پرت کردم جلوشو گفتم:چرت نگو، چی بهش بگم؟ بگم حامد خان حالشو کرد تو واسش تکراری شدی رفت سراغ یکی دیگه الانم داره تو جزایر هاوایی با اون حال میکنه دختر مردم پس میفته بابا
    آرش گوشیمو برداشتو گفت:حالا منو داشته باش کاری میکنم دیگه بهت زنگ نزنه اصلا نگران نباش، جواب داد.
    -بله جانم؟؟
    ...........
    -نه آروین نیستش من آرشم در خدمتیم پانا خانوم؟
    بهم نگاه کردو بالبخند یه چشمک حوالم کرد،سرمو ت************ دادم که چی میگه؟آرش:باشه به آروین میگم بیاد کافی شاپ جلوی شرکت امری نیست؟قربان شما خداحافظ.
    با دست کوبیدم رو پیشونیمو گفتم: هوار توسرت آرش مثلا میخواستی واسم دکش کنی تو که بدتر کردی آخه؟الان من چیکار کنم؟
    آرش گفت: به من چی گفت جلو شرکتم اگه میگفتم نیستی میومد بالا ،بعدشم گفت به آروین بگو بیاد کافی شاپ کارش دارم همین.
    بلندشدمو با عصبانیت دستمو فرو کردم تو موهامو گفتم: گند کاریای اینو اونم من باید جمع کنم. اه
    آرش اومد کنارمو گفت: خیلی خوب تو آروم باش برو همه چیو بهش بگو خلاص.
    آرشو کنار زدمورفتم طرف در خروجیو گفتم: تو یکی خفه شو
    از شرکت خارج شدمو رفتم طرف کافی شاپ ،پاناو حامد 2سال باهم دوست بودند حامدم یکی از شریکای منو آرشه، بعد 2سال پانا دلشو زدو باهاش تموم کردو بایه دختر دیگه دوست شدو الانم رفتند خارج . وارد کافی شاپ شدم ؛ پانا روبه روی در ورودی نشسته بود وقتی منو دید دستشو برام ت************ دادف نفسمو داد بیرونو رفتم طرفش، نشستم روبه روشو گفتم: سلام
    پانا دستشو دراز کردو گفت: سلام خوبی؟؟
    با اخم یه نگاه به دستشو یه نگاه به صورتش کردم که خودش حساب کار اومد دستشو خودشو جمعو جور کردو گفت: ببخشید مزاحمت شدم
    خوبه خداروشکر خودش میدونست مزاحمه.تو جام جابه جا شدمو گفتم: نه مراحمی با من چیکار داری؟؟
    دستشو کشید رو موهای جلوش که به صورت چتری ریخته بود رو صورتشو گفت: از حامد خبر داری؟؟؟؟؟؟
    به صندلی تکیه دادمو با یه نگاه موشکافانه گفتم : باید خبر داشته باشم؟
    با تته پته گفت: نه..... ولی ...... خوب تو دوستشی؟؟
    به کافی شاپ نیمه تاریک که با یه موزیک لایت بی کلام یه محفل عاشقانه درست کرده بود نگاه کردمو گفتم :این دلیل نمیشه، چون من دوستشم باید از همه کاراش خبر داشته باشم؟؟
    پانا دستشو محکم کوبید رو میزکه باعث شد چند نفر برگردنو مارو نگاه کنن
    گفت: آروین منو رنگ نکن خوب میدونم که میدونی حامد کجاست، من اگه حامدو پیدا نکنم نابود میشم میفهمی؟ صورتش خیس از اشکاش شد
    با تاسف بهش نگاه کردمو گفتم :حامد با دوست دخترش رفته خارج، حالا حالا هاهم نمیاد یه دوسه ماه دیگه شاید بیان من خودمم بیخبرم ازش
    دستشو گذاشت رو صورتشو گریش شدت گرفت، بهتر بود من برم به اندازه کافی جلوی من تحقیر شده بود بلند شدمو گفتم : من برم دیگه ،میخواستم برم طرف در خروجی که گفت: منو تاخونه میرسونی، بهم نگاه کردو ادامه داد:البته اگه زحمتی نیست،
    سرموت************ دادمو گفتم :بلند شو ، میرسونمت.
    با سستی از جاش بلند شدو دنبالم راه افتادو گفت: ممنون آروین
    سوار ماشین شدیم، روبه پانا گفتم: کجا برم؟
    پانا فین فین کنان گفت :برو طرف خیابون غربی
    دستمال کاغذی رو گذاشتم جلوشو گفتم: بسه دیگه گریه نکن. واقعا دیگه داشت اعصابمو خرد میکرد همیشه از گریه زنا متنفر بودم صلاح یه زن گریشه
    دنده رو جابه جا کردمو پامو گذاشتم رو پدال گازو روندم طرف خیابان غربی. گوشیم زنگ خورد، پانا بهم نگاه کرد یه لبخند بهش زدمو جواب دادم، آرش بود مثلا با صدای نگران داشت میگفت :آروین الان تو شکم پانایی؛ قورتت داد، ای داد بیداد بی آروین شدیم، پس من حقوق منیر جونو زیاد کنم راضی باش
    باغیض گفتم :ببندفکتو من شاید نیام شرکت پروژه رو کامل کن باشه
    -اوکی داداشم فیعلا خدا حافظ
    پانا با صدای گرفته ای گفت:مرسی پیاده میشم همین جاست.
    انگار داره با راننده تاکسی حرف میزنه دختره ی پروو
    ماشینو نگه داشتمو به خونه روبه رو خیره شدم؛ یه خونه نقلی کوچیک با نمای هندی، پانا که از این پولا نداره کوفتت بشه همه رو حامد از شرکت کش رفته اینجور خونه ای براش گرفته.
    پانا از ماشین پیاده شدو گفت: بازم تشکر نمیایی خونه؟؟
    ماشینو روشن کردمو گفتم :نه ممنون باید برم کار دارم
    پانا یکم از ماشین فاصله گرفتو گفت: هر جور میلته.
    قصد داشتم سر راه یه سری به باباهم بزنم، ماشینو پارک کردمو وارد بازار شدم یه بازار قدیمی که قدمتش حداقل به 20 سال میرسید مغازه دارای اینجا نمیذاشتن این بازارو بازسازی کنن به قول خودشون این بازار نشان دهنده اجدادشون بود ، رفتم داخل مغازه؛ بابا حسابی سرش گرم حسابو کتاب بود.بالبخند رفتم جلو گفتم: احوالات حاج رضا؟
    بابابهم نگاه کردو متقابلا یه لبخند تحویلم دادو گفت: به به ببین کی اومده آروین خان بفرما بشین پسرم، نشستم رو صندلی و سوئیچ ماشینو تو دستم چرخوندم. بابا گفت: چه عجب یادی از ما فقیر فقرا کردی؟
    نفسمو دادم بیرونو گفتم: اختیار داری حاجی ازاینجا رد میشدم گفتم یه خدا قوتی به پهلوون رضا بگم . بابا با خنده ای مردونه ای گفت: چای میخوری؟؟؟بلندشدمو گفتم :نه ممنون فقط اومدم یه سر بزنم باهام کاری نداری؟ بابا با تعجب گفت: نیومده میخوایی بری؟ چه زود
    دستمو فرو کردم تو موهامو گفتم: برم شرکت یه پروژه رو باید کامل کنم تحویلش بدم حسابی خستمون کرده
    بابا گفت: خسته نباشی جوون فقط با حاج فتوحی صحبت کردم جمعه شب قراره بریم خونشون مشکلی که نداری؟
    حسابی جا خورده بودم گفتم : همین جمعه شب؟ یعنی دوروز دیگه؟؟
    بابا عینکشو برداشتو گفت: آره زوده؟؟؟؟
    به تظاهر لبخند زدمو گفتم: نه عالیه من برم خداحافظ آرش:آخیــــــش تموم شد.
    چشماموبا دست مالیدمو به ساعت نگاه کردم، حسابی دیر شده بود روبه آرش گفتم: جمع کن بریم من خیلی خستم
    آرش خمیاره کشان گفت: چی فکر کردی من از سر شب افغانی بوس میکردم منم خستم. بلند شدمو گفتم: خوب بلند شو دیگه چرا نشستی ؟
    آرش خودشو ولو کرد روصندلیو گفت: کاش یه لحاف تشک میاوردیم همینجا میخوابیدیم من حوصله رانندگی ندارم جون آروین. رفتم طرفشو گفتم: بلند شومسخره من میخوام برم. آرش بلند شد؛ خستگی از سرو هیکلش میبارید باخنده گفتم: چه عجب یه کار مفید تو عمرت انجام دادی.
    آرش رفت طرف در خروجی و گفت: چقد ؟؟؟؟؟
    پشت سرش از اتاق خارج شدمو گفتم: چی چقد ؟؟
    وارد آسانسورشدیم آرش گفت: چقد کار مفید انجام دادم حساب کن. باسردرگمی گفتم: خستگی روت اثرگذاشته خل بودی خلتر شدی؟.آرش خمیازه کشان گفت: خل تویی،مثلا تو تحصیلکرده ی جامعه ای؟ یادت نمیاد یه فرمول داشتیم،؛ فرمول بازده، که کار مفید به کل کار بود تا کار مفید به دست بیاد. چقد واسه این فرمول توسری خوردیم هی جوونی یادت بخیر. نه دیگه واقعا پی بردم خستگی اثرمستقیم رو آرش گذاشته فکرش کجاها که کشیده شداز آسانسور خارج شدیمو رفتیم طرف ماشین هامون روبه آرش گفتم: برو که مخت حسابی تاب برداشته شبت خوش. سوار ماشین شدمو واسه آرش یه بوق زدمو از پارکینگ خارج شدم...................



    ​پایان قسمت سوم ↙ادامه دارد......
    امضای ایشان
    اى خدا بى تو ميسر نمى شود...

    بهش نزديکتر از هميشه ات شو تا نظرش عوض شود



  6. کاربران زیر از JOY بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2016
    شماره عضویت
    29717
    نوشته ها
    538
    تشکـر
    201
    تشکر شده 444 بار در 250 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : داستانک : داستان نامزد من

    قسمت چهارم:

    جلو آینه به خودم نگاه کردم همه چی مرتب بود، امشب قرار بود بریم خونه حاج فتوحی، وقتی بابا موضوع خواستگاریو سرمیز شام مطرح کرده بود قیافه ی بهنوشو آریا دیدن داشت، حسابی تعجب کرده بودن، امشب واسم شب خیلی مهمیه اگه حاج فتوحی قبول کنه دیگه همه مشکلاتم حل میشه، به چشمام نگاه کردم تردید توشون موج میزدنفسمو دادم بیرون، یکم ژل رو کف دستم ریختمو موهامو با دست به بالا هدایت کردم، زندگیم که خاله بازی نیست بهتر بود بیشتر رو این مسئله فکر میکردم ولی الان کاریه که شده بیخیال هرچه بادا باد.از اتاق اومدم بیرون همزمان با من آریا هم اومد بیرون، یه نگاه بهم انداختو باخنده گفت: به به شاه دوماد، بهش نگاه کردموگفتم: توهم میایی؟؟؟، اومد ازکنارم رد شدو گفت: آره به عنوان برادر بزرگ باید کنارت باشم دیگه. پوفی کردمو رفتم رو مبل نشستمو دستمو گذاشتم زیر فکم. باباو بهنوش از اتاقشون اومدند بیرون، باحسرت بهشون نگاه کردم، چی میشد کناربابا به جای بهنوش مامان ایستاده بود،نفسمو با آه دادم بیرونو بلند شدم.بابا با لبخند بهم نگاه کردو گفت: بریم شازده. رفتیم توحیاط، روبه بابا گفتم: من باماشین خودم میام. بابا بااخم گفت: مگه عروس کشونه که هر کی بایه ماشین بیاد همه باهم میریم؛ واسم خیلی سخت بود باآریا و بهنوش تویه ماشین باشمو تظاهر کنم یه خانواده ایم. اعصابم خورد به خاطر حماقتی که میخواستم بکنم یعنی واقعا تنها راه حل ازدواجه؟ دستمو مشت کردمو سعی کردم به اعصابم مسلط باشم. بهنوش جلوی ماشین پیش بابا نشستو منوآریا عقب مثل بچه های دبستانی، بابا آروم راه افتاد رانندگی بابا همیشه حرصمو در میاورد مثل لاک پشت میروند؛ بهنوش چادرشو کشید جلو گفت: آقا یه گوشه نگه دار یه گلی شیرینی چیزی بگیریم زشته دست خالی بریم.اووفف همینم مونده که بهنوش ادای مادرارو در بیاره. بابا یه گوشه نگه داشتو گفت: ای به چشم خانوم. چشمامو با عصبانیت بستم یعنی بابا همین رفتارو با مامان داشته؟مسلمه که نه وگرنه منو تنها نمیذاشت امشب تو مراسم پسرش بود هیچ وقت نتونستم از بابا متنفر باشم درحالی که میدونستم مرگ مامانم همش به خاطر بابا و عشق مضخرفش بوده، بعداز چند دقیقه بابا با یه دسته گل و یه جعبه شیرینی سوار ماشین شدو راه افتادیم.
    جلوی یه خونه نسبتا بزرگ ایستادیم بابا برگشتو بهم نگاه کردو گفت:چرت زدن بسه پیاده شو، ازماشین پیاده شدیمورفتیم جلوی در؛ گلو شیرینی دست آریا بود، با اون یقش که تا ته بسته بودش واقعا قیافه خنده داری پیدا کرده بود، بهش نگاه کردمو خندمو قورت دادمو به یه لبخند اکتفاکردم. بابا زنگوفشار دادو بعداز چند ثانیه درباز شدو وارد یه حیاط بزرگ شدیم ، یه حیاط که دو طرفش پراز گلو درخت بود ،وسط حیاط یه فواره کوچیک قرار داشت کلا سبک خونه نمایی از قدیم جدید بود ساختمون اصلی شبیه خونه های اروپایی بود نمیدونستم حاج فتوحی انقد پیشرفت کرده، این جماعت اسم مومن روشونه وگرنه بویی از مومن بودن نبردن ، وارد خونه شدیم یه خانوم که چادر کل صورتشو پوشونده بود اومد استقبالمون با بهنوش روبوسی کردو بامنو آریا یه سلام احوالپرسی ساده و مارو هدایت کرد به طرف مبل های که وسط هال بود داشتم خونه رو دید میزدم داخل خونه واقعا آدمو مات میکرد من با این همه درسو دانشگاه نمی تونستم حتی یه خط از نقشه همچین عمارتیو بندازم نشستم رومبل، بعد از چند دقیقه حاج فتوحی باهمون اقتدار گذشتش که من ازش میترسیدم از پله های مارپیچ اومد پایین، صدای اعصاش واقعا رومخ بودو با بی میلی به احترامش بلند شدم ، اومدنش چند ثانیه طول کشید باصدای مردونش گفت: به به ببین کی اومده پهلوون رضا، رفت طرف باباو باهاش دست داد اومد طرف منودستمو مردونه فشردو گفت: توباید آروین باشی هنوز شیطنتو تو چشمات میبینم . باخنده سرمو ت************ دادمو گفتم: ولی این دفعه نمیشه شیشه هاتونو بش************م اخه خیلی گرونن
    باخنده زد روشونمو رفت طرف آریا یه احوالپرسی ساده باهاش کردو نشست روبه روی بابا مشتاق بودم زودتر آیتانو ببینم. ولی تعارف های آبکی خانواده ها هنوز تموم نشده بود نیم ساعت گذشته بود ولی مثل اینکه هیچ کدوم از خانواده ها نمیخواستن برن سر اصل مطلب، ازاینکه یه جا مثل مجسمه بشینم بیزار بودم. باباو حاج فتوحی داشتن از بازار حرف میزدن، انگار کلا موضوع اصلی رو فراموش کرده بودن ، دیگه داشت کفرم بالا میومد، باپام رو زمین ضرب گرفتمو داشتم مگس میپروندم که یه دختربا سینی چای وارد هال شدو باصدای آرومی گفت: سلام، هنوز درستو حسابی صورتشو ندیده بودم، رفت طرف باباو سینی چای رو گرفت: جلوش، بابا گفت: سلام دخترم ممنون. وقتی به حاج فتوحی چای تعارف کرد اومد سمت منو آریا، حالا میتونستم صورتشو ببینم همون بود که فکر میکردم؛ یه دختر معمولی یا شایدم کمتر از معمولی، یه دختر چادری با قد متوسطو صورت مهتابی تنها چیزی که توصورتش جلب توجه میکرد دوتا چشم تیله ای بود، باورم نمیشد این همون آیتان قلدر محل باشه، سینی چای رو گرفت جلوم ، باگفتن :ممنون یه استکان برداشتم. حواسم رفت پی آریا، این چرا اینجوری میکنه ، بادهن باز داره زل زده به دختر مردم خوبه حواس کسی بهش نیست، دیگه کلا رفته بود تو بحر ابرو ریزی؛ خم شدم طرفشو گفتم: داداش بزرگه جمع کن خودتو. آریا به خودش اومدو با اخم یه استکان برداشتو گفت: ممنون. پاک همه خل شدن خدا شفا بده.
    خانوم حاج فتوحی روبه همون دختره گفت: آیتان ظرف شیرینی رومیز اشپزخونه است ،اونارم بیار دخترم. آیتان چادرشو کشید جلو صورتشو رفت تو آشپزخونه و بعداز چند ثانیه با ظرف شیرینی اومدو ظرفو گذاشت رومیزو نشست کنار مامانش. به بابا نگاه کردم که آروم داشت چایشومیخورد،واقعاگاهی اوقات این خونسردی بابا اعصاب ادمو خورد میکرد. دوست داشتم زودتر این مجلس مسخره تموم بشه بابا با همون آرامشش گفت: خوب حسین جان ، بریم سر اصل مطلب خودت میدونی واسه امر خیر مزاحمتون شدیم. واسم خیلی جالب بود آیتان بدون هیچ شرمی تو این مجلس حضور داره بدون تفاوت نشسته ، حاج فتوحی به آریا اشاره کردو گفت:واسه شازدتون. این دفعه دیگه میخواستم منفجر شم از خنده خوب حق میدادم به حاج فتوحی منم بودم با اون ژسی که آریا گرفته فکر میکردم اون دوماده. بابا با لبخند گفت: نه واسه آروین. حاج فتوحی با خنده گفت: سابقت خرابه آقا آروین. باهمون لحن چاپلوسگرانم گفتم: بخشش از بزرگان است حاج آقا. آریا تیز نگام کرد که با سر بهش فهموندم چشه ؟ ولی اون بدون جواب روشو از من گرفت، به درک امشب همه ی چیزشون میشه. زیر چشمی به آیتان نگاه کردم که دستشو گذاشته بود زیر فکشو به باباش خیره شده بود، واقعا حضورش تو این مجلس جای تعجب داره، نفسمو دادم بیرونو به حاج فتوحی خیره شدم.
    حاج فتوحی عصاشو تو دستش جابه جا کردوگفت: ما خیلی وقته همو میشناسیم پس تعللو جایز نمیدونمو امشب جوابتونو میدم. به من نگاه کردوادامه داد:من شناخت دقیقی رو آروین دارم میدونم پسرخوبیه و منو شرمنده نمیکنه ، من مخالفتی ندارم.
    اصلا فکر نمیکردم حاج فتوحی انقد هول باشه که تو همون جلسه اول یه جواب قاطع بهمون بده یعنی نظر دخترش واسش مهم نیست؟ مراسم امشب به دور از عقله، یعنی چی؟مگه دخترشون رو دستشون مونده که انقدربا عجله دارن تصمیم میگیرن ، به آیتان نگاه کردم ،سعی میکردم تموم حرکاتشو زیر نظر داشته باشم تا حداقل بفهمم چه خبره،داشت با انگشتاش ور میرفت. میگم امشب همه عجیبو غریب شدن، به بابا نگاه کردم که با لبخندش سعی داشت جوبوجود اومده رو آروم کنه میدونستم تصمیم حاج فتوحی واسه بابا هم عجیبه ،کلا مخم هنگ کرده بود نمی تونستم این جواب هول هولکی رو هضم کنم ؛ فکرم داشت به راه های منحرف کشیده میشد، صدای بابا نذاشت فکرم به جاهای باریک کشیده بشه
    - خوب حسین جان یعنی شما مخالفتی نداری همه چی تمومه؟
    حاج فتوحی رو مبل لم داد وگفت: از نظر من همه چی تمومه.
    به آیتان نگاه کردم که دسته ی مبلو تودستش فشار میداد،حاج فتوحی دخترشو کالا فرض کرده؟ چشمامو بستمو باز کردم، واقعا وضعیت بدی بود تو اون موقعیت، باهزار فکر جور وا جور و هزار وصله ناجور.
    بلاخره اون شبم با تموم گنگ بودنش گذشت،صبح با صدای ساعت از خواب بیدار شدمو لباسامو پوشیدمو بدون صبحانه راهی شرکت شدم، داشتم ماشینو از حیاط میبردم بیرون که آریا اومد کنار ماشینو تقه ای به شیشه ی ماشین وارد کرد. با تعجب شیشه ی ماشینو کشیدم پایین،آریا زیپ کاپشنشو کشید بالاو گفت: صبح بخیر، میری شرکت؟؟
    دستمو گذاشتم رو فرمونو گفتم: با اجازت
    آریا خم شدطرفمو گفت: آروین خانواده فتوحی به درد تو نمیخورن، اوناوصله تو نیستن میفهمی؟؟
    ابروهام به طرز مسخره ای بالا رفتوگفتم : نه بابا!!!!!!!
    آریا دستشوبه حالت عصبی ت************ دادو گفت: این مسخره بازیارو هم از اون دوستت آرش یاد گرفتی؟ دارم جدی صحبت میکنم ابروهام به طرز مسخره ای بالا رفتوگفتم : نه بابا!!!!!!!
    آریا دستشوبه حالت عصبی ت************ دادو گفت: این مسخره بازیارو هم از اون دوستت آرش یاد گرفتی؟ دارم جدی صحبت میکنم.
    اخمام رفت تو همو گفتم: مگه من با تو شوخی دارم ، بهش نگاه کردمو ادامه دادم: اونوقت صلاح کارمن چیه عموجون؟ داشتی میگفتی. آریا به کوچه نگاه کردو گفت: ببین اون دخترو خانوادش به درد تو نمیخورن؟ نه مثل اینکه اول صبحی آریا قصد پیاده روی رو اعصاب منو داره ، دنده رو جابه جا کردمو گفتم: ببین داداش بزرگه توکارای من دخالت نکن ؛ من خودم خوبو بدمو تشخیص میدم، از حیاط خارج شدمو باسرعت روندم طرف شرکت.
    وارد شرکت شدمو رفتم طرف اتاقم هنوز آرش نیومده بود سرم حسابی درد میکرد؛ از بس دیشب فکرای جور واجور کرده بودم. سرمو گذاشتم رو میزو به دیشب فکر کردم. بعداز چند دقیقه آرش مثل وحشی ها پرید تو اتاقو گفت: چاکر آقا رئیسه، چطوری شما؟
    بهش نگاه کردمو گفتم: نمیتونی مثل آدم بیایی تو؟
    آرش اومد طرفمو گفت: نه اوصولا فرشته ها با بال میان منم دارم رسم فرشته هارو به جا میارم . چه خبرا ؟ دیشب دومادت کردن یا اوناهم به ذات خبیثت پی بردن؟ شقیقه هامو با دست فشار دادمو گفتم: همه چی تموم شد. آرش نشست کنارمو گفت: چی همه چی تموم شد ؟ بهش نگاه کردمو گفتم: یعنی خداحافظ مجردی . طبق معمول آرش پاهاشو انداخت رومیزو گفت: جللل الخالق چه وردی خوندی جلسه اول قبولت کردن؟ پامو گذاشتم رویکی از پایه های میزو هولش دادم که باعث شد پاهای آرش بیفته رو زمینو گفتم : واسه خودمم جای تعجبه ، واقعا چرا انقد با عجله جواب مثبت دادن . آرش با تعجب گفت: راستی راستی جواب مثبتو گرفتی ؟بهش نگاه کردمو گفتم: از اونوقتی دارم افغانی بوس میکنم ؟ همه ماجرارو برای آرش تعریف کردمو سرمو گذاشتم رومیز ، آرش زد رو شونمو گفت: هوویی نمیری بیفتی رو دستمون ، لابد دختره یه عیبی داره میخوان بندازن گردنت. سرمو بلند کردمو گفتم: بیخیال ، بریم بیرون؟ آرش با شوق گفت: چرا نریم ، بمونیم شرکت خرمگس بپرونیم. بلند شدمو گفتم : بلندشو بریم. آرش بلند شدمو گفت: باماکسی بریم؟
    بهش نگاه کردمو گفتم: من حوصله ی رانندگی ندارم. خودت میرونی بریم !!!
    آرش زیرلبش یه چیزی گفتو را افتاد، حوصله کل کل باهاشو نداشتم . پس بیخیالش شدم ؛ سوار ماشین شدیمو راه افتادیم ، سرمو به صندلی تکیه دادمو گفتم: کجا میری؟ آرش که مشغول وارسی ماشین بود گفت: یه جای خوب ، اه ... توماشینت به جز اهنگ کردی و خارجی چیز دیگه ای نداری ؟
    -آرش آهنگو بزنو بکوب نداریم، سرم درد میکنه . آرش دنده رو جابه جا کردو گفت : سرت بیخود درد میکنه . گوشیم زنگ خورد نیش آرش تا بنا گوش باز شدو گفت: حوریان آروین ؟ ای جانم سلام برسون . به گوشیم نگاه کردمو گفتم: ببند فکتو . مزاحم همیشگی پانا بود جواب دادم .
    -بله ؟
    - سلام خوبی آروین .
    به آرش که داشت ادا و شکلک در میاورد نگاه کردمو گفتم : ممنون به لطف شما ، کاری داری؟؟؟؟
    - نمیخوایی حال منو بپرسی ؟
    - هان .... چرا ، حالت خوبه ؟
    -ممنون میایی خونه من ؟
    - خونه تو چه خبره ؟
    - خبر خاصی نیست بیا همین جوری .
    - اوکی من چند دقیقه دیگه میام .
    روبه آرش گفتم : برو طرف خیابون غربی . آرش بهم نگاه کردو گفت : خیابون غربی چه خبره ؟عروسیه ؟ بهش نگاه کردمو گفتم : نه میخوام برم پیش پانا. آرش با تک خنده ای گفت : نه بابا لقمه بزرگتر از دهنت بر میداری، بهم نگاه کردو ادامه داد : بیخیال شو پانا وصله تو نیست . چرا امروز همه دایه ی مهربانتر از مادر شدن واسم ؛ اون از آریا اینم از آرش . با اخم گفتم : تو راهتو برو چیکار به منو کارام داری ؟ آرش یه دست به موهاش کشیدو گفت : باشه نزن منو مثلا قرار بود بیاییم بیرون . سر خیابون پیاده شدم که آرش گفت : ماکسی رو ببرم ؟ دستامو بردم تو جیب شلوارمو گفتم :اهوم ببرش . آرش پاشو گذاشت رو پدال گازو گفت : عزت زیاد داداش، یه مشت خلو چل گیر میا افتادن، راه افتادم طرف خونه پانا ، بعد از چند دقیقه جلوی خونه پانا بودم . دستمو گذاشتم رو زنگو بعد از چند ثانیه پانا درو باز کردو گفت : خوش اومدی .رفتم داخلو گفتم: ممنون . رویکی از مبلها نشستمو به پانا نگاه کردم . یه دختر خوش برخورد با قد بلند و صورت گرد سبزه . سرمو به لبه ی مبل تکیه دادمو چشمامو بستم ، پانا از آشپزخونه داد زد : آروین مشروب میخوری؟ گفتم: نه ، سرم درد میکنه اگه یه قرص مسکن برام بیاری ممنونت میشم.
    بعد از چند دقیقه پانا با یه لیوان ابو یه قرص بزگشتو داد به منو کنارم نشست . قرصو خوردمو دوباره سرمو به لبه ی مبل تکیه دادم . پانا همونطور که مشروبشو مزه مزه میکرد گفت : اگه میخوایی رو کاناپه دراز بکش اینجوری اذیت میشی ، چشمامو بستمو گفتم : نه راحتم . پانا با تته پته گفت : امم ... چیزه ! از آرش خبر نداری ؟ نفسمو دادم بیرونو گفتم : نه خبری ازش نیست. گیلاس مشروبو گذاشت رو میزو خودشو ولو کرد رو مبلو گفت : آرش منو آتیش زد . با خودم گفتم : آره تو کبریت بودی آرشم بنزین . صدای گوشیم بلند شد، با بی میلی گوشی رو از جیبم درآوردمو به صفحش نگاه کردم ، بابا بود. صاف نشستمو جواب دادم .
    - جانم ؟
    - کجایی آروین ؟ شرکت ؟
    - نه بیرونم مشکلی پیش اومده ؟
    - نه مشکلی نیست. میتونی بیایی مغازه ؟
    بلندشدمو گفتم : آره یه نیم ساعت دیگه میام .
    - باشه منتظرم .
    پانا هم بلند شدو گفت: میخوایی بری ؟
    سرمو ت************ دادمو گفتم : آره باید برم پیش بابا.
    رفتم طرف در خروجی و گفتم : کاری نداری ؟
    پانا سرشو انداخت پایینو گفت : نه ممنون که اومدی .
    از خونه اومدم بیرونو تاسر خیابون پیاده رفتم ، دستمو واسه تاکسی بلند کردمو تاکسی چند متر جلوتر ایستاد . با تنبلی رفتم طرف تاکسی و سوار شدم ، وقتی نشستم رو صندلی رنگو رو رفته ماشین ، صدای پخش ماشینم بلند شد. خستم از آدمکای دورو برم
    وقتی تو تنهاییام جام میذارن .
    وقت احتیاج به دستاشون میرونو منو تنهام میذارن .
    دیگه بسمه آسمونو گریون دیدم .
    بسمه هر چی نامردی دیدم .

    پایان قسمت چهارم↙ادامه دارد.....


    امضای ایشان
    اى خدا بى تو ميسر نمى شود...

    بهش نزديکتر از هميشه ات شو تا نظرش عوض شود



  8. کاربران زیر از JOY بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2015
    شماره عضویت
    20630
    نوشته ها
    293
    تشکـر
    281
    تشکر شده 216 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : داستانک : داستان نامزد من

    عه اینجوری خیلی خوب شد جو عزیز باتشکر

    پسره چقدر پرو از خود راضیه پیشم بود مشت حوالش میکردم

  10. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2016
    شماره عضویت
    29717
    نوشته ها
    538
    تشکـر
    201
    تشکر شده 444 بار در 250 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : داستانک : داستان نامزد من

    نقل قول نوشته اصلی توسط ژوان نمایش پست ها
    عه اینجوری خیلی خوب شد جو عزیز باتشکر

    پسره چقدر پرو از خود راضیه پیشم بود مشت حوالش میکردم

    خخخخخ من که حالم بد شد اینو خوندم
    امضای ایشان
    اى خدا بى تو ميسر نمى شود...

    بهش نزديکتر از هميشه ات شو تا نظرش عوض شود



اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. روستای کماله، استان کردستان
    توسط سوگل1 در انجمن ایرانگردی
    پاسخ: 5
    آخرين نوشته: 06-30-2015, 11:48 AM
  2. غار کرفتو، دیواندره، استان کردستان
    توسط سوگل1 در انجمن گردشگری
    پاسخ: 16
    آخرين نوشته: 06-02-2015, 12:33 PM
  3. زیبایی های استان گلستان 11
    توسط احمد یوسفی در انجمن اس ام اس و نوشته های زیبا
    پاسخ: 59
    آخرين نوشته: 05-19-2015, 10:58 PM
  4. دستات تو دستای کیه؟
    توسط Alisbi در انجمن گپ خودمانی
    پاسخ: 18
    آخرين نوشته: 01-06-2015, 02:05 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد