نمایش نتایج: از 1 به 6 از 6

موضوع: ⭐داستان نامزدی من⭐{2}

854
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2016
    شماره عضویت
    29717
    نوشته ها
    538
    تشکـر
    201
    تشکر شده 444 بار در 250 پست
    میزان امتیاز
    8

    ⭐داستان نامزدی من⭐{2}



    قسمت دوم:

    -این شبت هم مثل بقیه شبا میشه دیگه
    برگشتمو گفتم: امشب زود میام

    اریا با پوزخند گفت: امیدوارمبه نظرم اگه اریا اظهارحضورنکنه کسی بهش نمیگه مرده
    سوارماشین شدموروندم طرف خونه سحر توراه کلماتی که میخواستم تحویلش
    بدموچندبارباخودم مرور کردم اخه سحربه چه حقی اون چرندیاتوتحویل بابا داده
    دختره عوضی فک کرده میتونه خودشو وبال گردن من بکنه
    پیچیدم توکوچه وجلوی درخونه سحرترمزکردموباعصبانیت ازماشین پیاده شدم
    دستمو گذاشتم روزنگ خونه مثل کنه ها چسبیده بودم به زنگ میخواستم
    عصبانیتمورویه چیزی خالی کنم میخواستم جای عصبانیتموعوض کنم
    نزدیک شدن کسی روبه درحس کردم مثل یه ببرزخمی اماده حمله بودم
    وقتی سحر دروباز کردومنودیدمیخواست دوباره دروببنده که پاموگذاشتم لای دروهولش دادم دروپشت سرم بستمورفتم توحیاط
    یه نفس عمیق کشیدم تا ازعصبانیتم کاسته بشه
    دستاموبردم توجیبموگفتم: که من بی ابروت کردم اره من نوک انگشتم تاحالا به تونخورده چطوری اون همه چرندیاتو سرهم کردی
    سحرباتته پته گفت: اروین.......... توروخدا .............
    رفتم نزدیکشوباعصبانیت بازوشوگرفتموگفتم: اون چرندیات که به بابام گفتی چی بوده هان؟؟؟؟؟؟
    سحربازوشوازدستم کشیدبیرونوگفت: وقتی صبح دیدم اونقدر بهم بی توجه ای اعصابم خورد شدزنگ زم به خونتون
    یه قدم بهش نزدیک شدموازبین دندونای قفل شدم گفتم: اعصابت خوردشد خواستی بااعصاب منم بازی کنی؟مگه من بهت نگفته بودم همه چی بین منوتو تمومه
    سحردستشوکشیدروبازوشوبااخم گفت: ولی من دوست دارم اروین
    -دهنتوببندتوبیخودمیکنی منودوست داشته باشی
    سحربهم نزدیک شدوگفت: اروین فک کردی همه مثل تو بی احساسن؟ من یه دخترم میفهمی؟ اصلا معنی کلمه دخترو درک میکنی؟
    چون ازمن واست بخاری بلندنشد رفتی سراغ یکی دیگه چون من نتونستم
    نیازاتو براورده کنم پسم زدی؟
    بادست زد روسینموگفت:توچی ازدختر تو ذهنت ساختی که برده هوس بازیات باشه مفهوم دخترو فقط تورفع کردن نیازات خلاصه میکنی
    اشکاشوپاک کردوگفت:دختراحساس داره غرور داره اینودرک کن اروین
    دستموفروکردم توموهاموگفتم: واسه من فلسفه نباف دیگه حق نداری بهم زنگ بزنی یا پاپیچ زندگی من بشی وگرنه بدمیبینی سحر بد
    رفتم طرف در خروجی حیاط صدای سحر که هنوزته گریه توش موج میزد بلندشد
    -اروین قلبت خیلی سیاهوکدره که انقد دل شکستن واست اسون شده واسه خودم متاسفم که عاشق همچین مردی شدم ولی امیدوارم خوشبخت بشی
    بازم همون جمله همیشگی روزیرلبم تکرارکردم
    -چرند نگو عشق چیه بابا
    ازحیاط اومدم بیرونورفتم سوارماشینم شدم.. سرمو گذاشتم روفرمون ماشین
    یکی ازجمله های سحر بدجور رومخم رژه میرفت(دخترهابرده هوس بازیات نیستن)سرمو از روفرمون ماشین برداشتمومحکم بادست کوبیدم روفرمون
    اینم یکی دیگه ازصدتا اه و نفرین که پشت سرمه
    ماشینوروشن کردموراه افتادم طرف جای که بهم ارامش میداد
    جای که همیشه وقتی دلم میگرفت میرفتم اونجا
    نزدیکای قبرستون بودم که گوشیم زنگ خورد بازم همون مزاحم همیشگی ارش گوشیموجواب دادم
    -بله؟
    -بیادم قلعه..
    -مسخره چیکار داری
    اسم بابات اصغره هیچی کجایی؟
    -قبرستون
    باخنده گفت: سلام برسون
    نفسموباحرص دادم بیرونو گفتم: کاری نداری؟
    -اوه اعصابت خش داره الان دیگه پس مزاحمت نمیشم نمیایی شرکت؟
    -نه فک نکنم برسم بیام شرکت خودت به کارابرس
    -اوکی پس من برم به منیرجون توکارا کمک کنم خداحافظ
    گوشیموپرت کردموباخودم گفتم: وای به حالت بیام شرکتو ببینم کارا موندن
    اونوقت من میدونمو تواون منیرجونت
    ماشینویه گوشه پارک کردمورفتم توقبرستون رفتم طرف قبری که هیچ وقت
    مرده اشو ندیده بودم دستموگذاشتم روقبرکسی که همه میگفتن
    مادرمنه و فاتحه خوندم نشستم زیردرختوسرموبه تنه ی درخت تکیه دادم
    دستموکشیدم روسنگ قبروباخودم گفتم:میدونم ازمن بدت میاد باعث
    سرشکستگیتم ولی من ازقماش شما نیستمونمیتونم باشم من مثل اون
    اریانیستم که ریش مذهبی بزارمودکمه لباسموتااخرببندم ولی حداقل
    اینجا حس میکنم کسی رودارم که به حرفام گوش بده کمکم کن به
    زندگیم سروسامون بدم تومادرمی پس دعای خیرتو از من دریغ نکن
    دستموگذاشتم رواینه وبه تصویرخودم خیره شدم،واقعامن پسرحاج رضام،کسی که همه رواسمش قسم میخورند؟؟یعنی من ازقماش حاج رضاهام؟چندمشت اب به صورتم زدم،نه من نمیخوام زندگیم باتعصبایی بیخود خراب بشه نمیخوام مثل این جماعت باشم .صورتموباحوله خشک کردموازدستشویی اومدم بیرون،اریا جلوی تلوزیون لم داده بودوداشت اخبارنگاه میکرد ازکاری که من متنفرم منواریاهمیشه عکس هم بودیم.وقتی متوجه حضورمن شدگفت:بروتواتاق باباکارت داره،میخواستم خرخرشوبجوامو بگم اون بابای تونیست سعی کردم عصبانیتموبا آب دهنم قورت بدم رفتم طرف اتاق کاربابا تقه ای به دراتاق واردکردموداخل اتاق شدم.بچگی هام همیشه ازاین اتاقوقفسه هاش وحشت داشتم همیشه فکر میکردم پشت این قفسه های پرکتاب یکی ایستاده که قصدخفه کردن منو داره(بچگی هاعجب شگولی بوده)صدای بابا نذاشت افکارم اوجج بگیره ........ -چه عجب مایه باراول شب تورودیدیم.... عینکشوبرداشتوبهم نگاه کردبایه نفس عمیق به صندلی جلوش اشاره کردوگفت:بفرمابشین.
    رفتم نشستم روصندلی وسرموانداختم پایین واسه بابا احترام زیادی قائل بودم خوب میدونستم اگه بابا نبود منم الان نبودم
    -خوب پسرقضیه این دختر که امروز زنگ زده چی بود؟
    بهش نگاه کردم این بار لحن بازپرسو نداشت بلکه توصداش یه نگرانی پدرانه موج میزد نگرانی که واسه من شیرین بود .....-هیچی هرچی گفته چرندبوده بابا میخواسته خودشو وبال گردن من بکنه ... بابا سرشو اروم ت************ دادوگفت:خوب،حرفایی که من میخوام الان بهت بگموجدی بگیرآروین من خوشبختی تورومیخوام پسرم این دفعه رورفعورجوع کردی دفعه بعدچی؟
    تندگفتم:دفعه بعدی درکارنیست بابا .... بابادستشوگذاشت رودستموادامه داد:آروین منم مثل خودت یه مردم میدونم یه نیازایی داری ولی چرا از راه خودش وارد نمیشی بااین کارات فقط خودتو تودردسرمیندازی اگه واقعا فکر میکنی ازهرلحاظ کامل شدی و نیاز به یک زن داری ،کمی مکث کردوادامه داد:ازدواج کن پسرم اینجوری از راه راستم منحرف نمیشی اون دنیاتم به بادنمیدی ولی اگه بخوایی با این سردرگمی سر کنی به مشکلات زیادی برمیخوری اینده خودتو به بادمیدی .... بااخم به بابا نگاه کردم درسته با پیشنهادش مخالف بودم ولی جرئت رد کردن نگاه پدرانه ای که بهم داشتودارم
    حاج رضا همیشه کاراشوبامنطق پیش میبردوآدموخلع سلاح میکرد.. همیشه مشتاق این نگاه های پدرانه بودم چطور میتونستم ردش کنم ،بابا به صندلی تکیه دادو به یه نقطه نامعلوم خیره شدوگفت:توزندگی مامانت خیلی چیزارو واسش کم گذاشتم ........ خیلی در حقش بد کردم .. ولی مادرت تورو به من سپرده نمیخوام جلوش شرمنده باشم تو تنها یادگار مادرتی نمیخوام توزندگیت حسرت چیزی رو داشته باشی به اندازه کافی بزرگ شدی یه پسر بالغی سعی کن راهتو انتخاب کنی یه تصمیم عاقلانه توزندگیت بگیری پسرم
    سرمیزشام داشتم حرفای باباروحلاجی میکردم،قاشقموبابی هدفی تو
    بشقاب میگردوندم.یعنی من!آروین کاشانی پسری که باصدتا دختردوسته
    میتونه پایبند یه زن باشه؟؟این چیزغیرممکنیه.
    بابا باتک سرفه ای گفت:چرانمیخوری آروین؟؟؟
    بدون اینکه به بابانگاه کنم بلندشدموگفتم:میل ندارم نوش جان،وارد اتاقم شدمو
    اولین کاری که کردم تیشرتمو درآوردمو طبق عادت همیشگیم،پنجره روباز
    کردموبه آسمون خیره شدم،باخودم عهدکرده بودم که حدالامکان وابسته
    هیچ زنی نشم تااین سن که رسیده بودم عهدمونشکسته بودم،به نظرم
    عشق یه بازی ناجوانمردانه است نباید درگیرش شد.دستموکشیدم
    توموهاموپنجره روبستم******************
    واردشرکت شدم امروز دیر رسیده بودم دلیلش این بود که دیشب خیلی
    آسمون ریسمون کرده بودم،منشی طبق عادت همیشگیش از جاش
    بلندشدوگفت:خوش اومدین آقای کاشانی
    رفتم طرف اتاقموگفتم:مرسی،آقای آران اومدن؟؟
    -بله خیلی وقته اومدن
    دستموگذاشتم رودستگیره دروبازش کردم،آرش ازجاش پریدوگفت:
    یه دری،یه اهمی،یه اوهنی به فکرمنم باش قلبم اومد تودهنم
    نشستم روصندلیموگفتم:ازکی تاحالاواسه واردشدن به اتاق خودم بایددربزنم
    آرش نشستوگفت:هیچ وقت بابا فهمیدیم شما رئیسی،به سلامتی
    امروز پروژه کیانو کامل کن که دوهفته دیگه بیان ببرنش شرش کنده شه
    نفسمودادم بیرونوگفتم:آرش حوصله ندارم
    آرش یه تای ابروشو داد بالاوپاهاشو انداخت رومیزوگفت:آفتاب از کدوم ور
    دراومده،آروین حوصله کارکردن نداره توکه ازجونودل واسه کارمایه میذاشتی
    بهش نگاه کردموگفتم:اینم صدمین بار پاهاتو ننداز رومیز،دیروزسحر زنگ
    زده خونه باباگوشی روبرداشته اونم هرچی به ذهنش رسیده گفته
    الان باباهم به فکر زن دادن من افتاده
    آرش پقی زد زیرخنده وپاهاشوازرومیزبرداشتوگفت: توزن خدابه دور
    دستاموبهم قلاب کردموگذاشتم رومیزوگفتم: حاج رضاروکه میشناسی
    منطق سیاستشه، دیشب فقط حرفشوپیش کشیدوبه قول خودش
    تصمیم نهایی رو گذاشت به عهده من
    آرش بانوک خودکار رومیز ضرب گرفتوگفت: خوب حالاتونظرت چیه ؟
    دیشب تصمیمو گرفته بودموازهمه ابعادسنجیده بودمش، میدونستم اگه
    آرش نطرمنوبشنوه کپ میکنه، خطوط مبهمی روی کاغذجلوروم کشیدمو
    گفتم: به نظرمنم پیشنهاد بدی نیست
    آرش باصدای نسبتابلندگفت: چــــــی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
    بهش نگاه کردموگفتم: میخوام پیشنهادشوقبول کنم.
    آرش دهنشو کج کردوگفت: نه بابا!بابات یه تعارفی کرده توچرابه خودت گرفتی
    گفتم: بابابیخودحرف نمیزنه لابدیه نفرو زیرسرش داره که همچین پیشنهادی
    به من داده، بهترازاینه که دوروز دیگه یکی ازهمین دخترابیادبگه آروین داری بابامیشی. آرش باتک خنده عصبی گفت:پس واسه لحاف انداختن روکارات
    میخوایی ازدواج کنی، آروین ازدواج بچه بازی نیست اوصول خودشوداره
    دستموتوهوا ت************ دادموگفتم: واسم تومارنباف خودم میدونم دارم چیکارمیکنم
    آرش پوفی کردوگفت: پس اون همه تنوع پذیریت کجارفت؟ همش شعاربود ؟
    یعنی آرش این همه سال بامن دوست بوده هنوزمنونشناخته ؟؟
    دستموگذاشتم زیرچونموبهش خیره شدموگفتم: آرش من هنوز تنوع پذیرم
    هنوزم حرفم همونه که نمیتونم پایبند یه زن باشم
    آرش باسردرگمی بهم نگاه کردوگفت: چی داری میگی؟ منظورت چیه؟
    میدونستم آرش دیگه انقدخل نیست که منظورمونفهمیده باشه، با این
    سوالای مسخرش دیگه داشت میرفت رومخم. باحرص نفسمودادم بیرونو
    گفتم: منطورم همونیه که توداری بهش فکرمیکنی
    آرش باعصبانیت ازجاش بلندشدواومدطرفموگفت: آروین چی تومخته؟
    میدونی داری چی میگی ؟این چرتو پرتاچیه ؟
    سرموتکیه دادم به صندلی وچشماموبستموگفتم: آرش سعی کن بفهمی
    زندگی شانسیه مثل بازی تاس میمونه اگه مهارت داشته باشی میتونی جفت شیش بیاری،چشمام بسته بودونمی تونستم عکس العمل ارشوببینم
    درسته تصمیمم خودخواهانه بوداینوخودمم میدونستم، بعدازچنددقیقه
    صدای ارش بلندشد: آروین تواین سالها فکرمیکردم تظاهرمیکنی که احساس
    نداری ولی امروز فهمیدم توواقعا ازاحساس بویی نبردی یکم باخودت فکرکن
    وجدانت اجازه میده امیدوارزوهای اون دختروکه قراره زنت شه رو له کنی
    فقط به خاطرخوش گذرونی های خودت، آروین این راهش نیست
    چشماموبارکردموباعصبانیت گفتم: میشه نطق نکنی من تصمیمموگرفتم کسی هم نمیتونه منومنصرف کنه افتادیادوباره تکرار کنم ؟
    آرش دهنش جنبیدتایه چیزی بگه، ولی مثل اینکه پشیمون شدورفت طرف
    میزشو کتشو برداشتو از اتاق زد بیرون، همینوکم داشتیم تا وجدان خفته
    آرش بیداربشه ،واقعاعکس العمل آرش واسم غیرمنتظره بود موندم
    آرش ته پیازه یا سرپیاز که انقد جوش اورد بدبختی داریم ماهم.
    بلندشدمورفتم طرف قفسه هاو پروژه نصفه نیمه کیانوکشیدم بیرون
    دستو دلم به کارنمیرفت، بلندشدموپالتوموبرداشتمو ازاتاق اومدم بیرون
    منشی بلندشدوگفت:داریدمیرید اقای کاشانی؟
    واقعا کنجکاو شدم بفهمم چرا این منشی همیشه مشتاقه که من برم
    سرموت************ دادموگفتم:نه برمیگردم به راهم ادامه دادمو ازشرکت خارج شدم
    حوصله رانندگیو نداشتم این هوای بارونی فقط واسه پیاده روی میچسبید
    دستموتوجیب پالتوم کردموازکنارپیاده رو راه افتادم،صدای دست فروشا به
    آدم حس خیلی خوبی میدادنمی دونستم مقصدم کجاست،فقط داشتم میرفتم.یه بارم که شده میخواستم گم بشم تو ادمای اطرافم
    بارون داشت شدت میگرفت،باید برمیگشتم شرکت ازخیس شدن بیزار بودم
    قدم هامو تند کردم عجب غلطی کردم اومدم بیرون منوچه به این رمانتیک بازیا...


    پایان قسمت دوم ↙ادامه دارد....

    ◀اگر از قسمت اول داستان بی خبرید به این لینک سر بزنید▶

    http://forum.moshaver.co/f200/%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86%DA%A9-%D8%AF%D8%A7%D8%B3%D8%AA%D8%A7%D9%86-%D9%86%D8%A7%D9%85%D8%B2%D8%AF-%D9%85%D9%86-31951/
    امضای ایشان
    اى خدا بى تو ميسر نمى شود...

    بهش نزديکتر از هميشه ات شو تا نظرش عوض شود



  2. کاربران زیر از JOY بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2015
    شماره عضویت
    20630
    نوشته ها
    293
    تشکـر
    281
    تشکر شده 216 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : ⭐داستان نامزدی من⭐{2}

    سلام عزیزم لطفا همه داستانهات رو تو یه تایپیک قرار بده نیاز نیست تایپیک جدید باز کنی

  4. کاربران زیر از ژوان بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2016
    شماره عضویت
    29717
    نوشته ها
    538
    تشکـر
    201
    تشکر شده 444 بار در 250 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : ⭐داستان نامزدی من⭐{2}

    نقل قول نوشته اصلی توسط ژوان نمایش پست ها
    سلام عزیزم لطفا همه داستانهات رو تو یه تایپیک قرار بده نیاز نیست تایپیک جدید باز کنی

    آخه گفتم شاید نیان دیگه اون تاپیک رو چک کنند برای همین
    امضای ایشان
    اى خدا بى تو ميسر نمى شود...

    بهش نزديکتر از هميشه ات شو تا نظرش عوض شود



  6. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2015
    شماره عضویت
    20630
    نوشته ها
    293
    تشکـر
    281
    تشکر شده 216 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : ⭐داستان نامزدی من⭐{2}

    نقل قول نوشته اصلی توسط JOY نمایش پست ها
    آخه گفتم شاید نیان دیگه اون تاپیک رو چک کنند برای همین
    اخه من تایپیک اولی رو خوندم فکر کردم تو همون میزاری دیدم نیستش
    اگه همرو تو یه تایپیک بزاری وقتی اپدیت کنی میاد بالا بچه ها راحتتر دنبال میکنن بازم هرجور خودت راحتتری من جفتشون رو خوندم مرسی نوشته ی کی هست ؟ اسم نویسنده رو هم بگو

  7. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2016
    شماره عضویت
    29717
    نوشته ها
    538
    تشکـر
    201
    تشکر شده 444 بار در 250 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : ⭐داستان نامزدی من⭐{2}

    نقل قول نوشته اصلی توسط ژوان نمایش پست ها
    اخه من تایپیک اولی رو خوندم فکر کردم تو همون میزاری دیدم نیستش
    اگه همرو تو یه تایپیک بزاری وقتی اپدیت کنی میاد بالا بچه ها راحتتر دنبال میکنن بازم هرجور خودت راحتتری من جفتشون رو خوندم مرسی نوشته ی کی هست ؟ اسم نویسنده رو هم بگو

    تو تاپیک اول زدم امیر خان یکی از کاربر های انجمن نود و هشتیا یک سایت دیگه
    امضای ایشان
    اى خدا بى تو ميسر نمى شود...

    بهش نزديکتر از هميشه ات شو تا نظرش عوض شود



  8. کاربران زیر از JOY بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2015
    شماره عضویت
    20630
    نوشته ها
    293
    تشکـر
    281
    تشکر شده 216 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : ⭐داستان نامزدی من⭐{2}

    نقل قول نوشته اصلی توسط JOY نمایش پست ها
    تو تاپیک اول زدم امیر خان یکی از کاربر های انجمن نود و هشتیا یک سایت دیگه
    مررررسی عزیزم بقیش کووو من دوتاشو خوندم لطفا جدیدش میزاری منم دعوت کن

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. غار کرفتو، دیواندره، استان کردستان
    توسط سوگل1 در انجمن گردشگری
    پاسخ: 16
    آخرين نوشته: 06-02-2015, 12:33 PM
  2. زیبایی های استان گلستان 11
    توسط احمد یوسفی در انجمن اس ام اس و نوشته های زیبا
    پاسخ: 59
    آخرين نوشته: 05-19-2015, 10:58 PM
  3. دستات تو دستای کیه؟
    توسط Alisbi در انجمن گپ خودمانی
    پاسخ: 18
    آخرين نوشته: 01-06-2015, 02:05 PM
  4. مراکز مشاوره شهرستان های استان خوزستـان
    توسط *P s y C h e* در انجمن معرفی مراکز روانشناسی و مشاوره در استانها
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 08-20-2013, 12:39 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد