نمایش نتایج: از 1 به 5 از 5

موضوع: مخالفت های پدر و مادر برای ازدواج

807
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31033
    نوشته ها
    4
    تشکـر
    0
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    مخالفت های پدر و مادر برای ازدواج

    داستان ما کمی طولانیست،
    عذرخواهی میکنم،
    گرچه مطمئنم برایتان جذاب خواهد بود...

    چهار سال و دو ماه پیش با هم آشنا شدیم. وقتی من بیست و "او" بیست و چهار سالش بود.
    همون روز اول مهم ترین مسائل زندگیمون که بیشترین تاثیرو روی شرایطمون داشتن رو با هم در میون گذاشتیم:
    "او" پدرش رو دو سال قبل از دست داده بود، با مادر و خواهر بزرگترش زندگی می کرد و بدون هیچ پشتوانه مالی از جانب پدر،
    نیمی از مسئولیت تامین خونه رو پذیرفته بود.
    من هم درگیر نگرانی دائمی، به خاطر مسائل حقوقی و قضایی پدرم بودم، هر چند که فرزند اول خانواده بودن همیشه نگرانی های خاص خودش رو داره.




    موقعی که با هم آشنا شدیم پدر و مادرم هم درجریان قرار دادم و صادقانه وضعیت زندگیش رو شرح دادم.
    پدر و مادرم به نسبت بقیه هم سن و سالانشون توی بعضی مسائل اوپن مایند ترن، با این حال روی بعضی چیزها ام تعصباتی دارن.
    مادر "او" هم منو به خونه شون دعوت کرد و چیزی از رابطه ی ما از دید خانواده مون پنهون نبود، به غیر از مسائل جنسی.




    من دانشگاه می رفتم و "او" سر کار،
    ویزیتور بود و من همیشه بهش می گفتم که تو لایق شغل بهتری هستی، چون استعداد زیادی توی موسیقی داری. با این حال سخت کار می کرد،
    چون قول ترفیع به سرپرست فروش رو بهش داده بودن. و این که می دونست با انتخاب موسیقی به عنوان شغل اصلی نمی شه کرایه خونه داد
    یا خرج یه زندگی رو در آورد.


    علیرغم مخالفت های "او" و خانواده م ،چند ماه بعد از دانشگاه انصراف دادم.
    یکبار دیگه هم سال قبلش از دانشگاه دیگه ای انصراف داده بودم. مادرم اصرار به ادامه تحصیل من داشته و داره هنوز.
    در حالی که می دیدم توی زمینه ی هنری مدرک یا تحصیلات اهمیت خاصی نداره، جز اینکه مقدار زیادی پول برای شهریه دانشگاه یا خریدهای ضروری
    رشته عکاسی باید هدر بره. و آخرش هم مدرکی بهت می دن که بدون سابقه کار جایی استخدام نمی شی، و اگه پولی نداشته باشی که کار خودتو راه بندازی
    باید مدرکتو بذاری در کوزه و ...


    غیر از این، دلیل انصرافم این بود که می خواستم تمرکزم رو روی پول در آوردن و پس انداز کردن بذارم.
    چون از اعماق قلبمون دلمون می خواست غیر از اینکه بهترین دوستای همیم، یه روزی خونه ی خودمون رو داشته باشیم و به قولی ازدواج کنیم.
    و این امر ممکن نبود تا وقتی که پولی داشته باشیم.
    چون نه من دلم می خواست از پدر و مادرم کمک بگیرم، نه کسی به "او" کمک مالی می کرد.
    اگر چه "او" ، تو هشت ماه اول دوستیمون قاطعانه گفته بود که نمی تونه ازدواج کنه، مگر اینکه یک روزی شرایط رو تغییر بده و
    اینکه اول باید از بابت مادرش خیالش راحت باشه تا بتونه زندگی دیگه ای رو تامین کنه.


    من دختر ناز پرورده ای بودم، نه این که بگم همیشه از همه لحاظ تامین بودم، ولی با قاطعیت می گم که تا از نوجوانی در بیام و به استقلال مالی
    برسم، پدر و مادرم تو هیچ زمینه عاطفی و مالی تا جایی که در توانشون بوده برای من و خواهرم کم نذاشتن. خانوادم رو دوست دارم...
    مادرم زن دلسوزیه ، ولی هنوز نمی خواد قبول کنه که من بزرگ شدم و احتیاج دارم که مستقل بشم. هنوز دوست داره با محبت زیادی منو خفه کنه و این
    دقیقا حسیه که داره این روزها بهم دست می ده... خفه شدن از محبتی که آمیخته با لوس کردنه. طوری که انگار من هنوز کوچولو ام.
    ما خانوادگی احساساتی و حساسیم. و این باعث شده که مادرم نتونه به بیش از حد بودن احساسات مادرانه ش فائق بشه.


    می گفتم،
    من دختر نازپرورده ای بودم،
    اما از وقتی با "او" تصمیم گرفتیم که شروع به ساختن زندگیمون کنیم فکر می کنم خیلی تغییر کردم
    و به نوعی این رابطه کم کم هر دومون رو به بلوغ فکری و اجتماعی رسوند.
    هیچ پس اندازی نداشتیم، او که در آمد غیر قابل توجه هر ماهه ش رو خرج خونه می کرد ، منم که پیش از اون سر کار نمی رفتم.


    هه چیز رو کم کم و با قدم های کوچیک کوچیک پیش بردیم.
    توی شرکت به عنوان کارآموز طراحی آلبوم عروس استخدام شدم،
    با حقوق 400.000 تومن. با ایمانی که "او" بهم داشت و تشویق خانواده م، به قدری سریع کار رو یاد گرفتم که نتیجه ی کارام فرقی با
    بقیه همکارام که حداقل 5 سال سابقه کار داشتند نداشت. تقاضای حقوق بیشتر کردم، علاوه بر اون توی آتلیه شرکتمون هم به عنوان
    عکاس کار میکردم. ( همیشه سعی دارم درستکارباشم، برای کاری که می کنم ارزش قائلم و می دونم یه روز نتیجه می گیرم)
    رئیسم موافقت نکرد و منو طمعکار خطاب کرد. خواست مراعاتش رو بکنم و صبوری کنم، ولی من اون موقع بیشتر از هر چیز نیاز به پول داشتم. هر چقدرم کم...
    "او" هم ترفیع نگرفت، از شرکتشون بیرون اومد.

    خلاصه می کنم و سرتون رو درد نمیارم.
    توی مدت یک سا ل ونیم، بیکاری، بی پولی، خرج پس اندازمون، بالا رفتن پیش خونه "شون" ، تو سرما و گرما بدون وسیله رفت و آمد کردن و.... رو تجربه کردیم.
    علاوه بر اینکه چندین بار با خانواده م راجع به اینکه چه قصدی داریم صحبت کردم. خیلی جزیی... ولی هر بار برخوردشون جوری بود که شما هنوز بچه این،
    نباید راجع به ازدواج فکر کنین، "او" باید شرایطش رو داشته باشه که نداره . و مخالفت های خانواده م از این جا شروع شد.


    یادم میاد یکبار تنهایی با پدرم صحبت کردم. گفتم ما قصد داریم باهم ازدواج کنیم، داریم تلاشمون رو می کنیم، و هر وقت بتونیم می خوایم با اجازه شما ازدواج کنیم.
    پدرم مخالفتی نکرد ، حتی گفت اگه واقعا تصمیمتون اینه من و مادرت هم کمک می کنیم که زودتر این قضیه انجام بشه. خواست با "او" تنهایی صحبت کنه.
    صحبت کردند، ولی انگار نه انگار که پدرم شرایط "او" و من رو می دونست. شرط و شروط تعیین کرد ، باید خونه داشته باشی( نه این که خودتون باهم خونه بگیرین)
    باید ماشین داشته باشی، باید بین مادرت و دخترم که من باشم یکی رو انتخاب کنی، چون نمی تونی جفتشون رو تامین کنی.
    این حرفای صریح و بی رحمانه قلب هر دومون رو شکست.
    می دیدیم که با وجود تمام تلاش های ما برای ساختن زندگیمون و این عشقی که با ما انرژی مبارزه رو میده، برای خانواده م چیز دیگه ای مهمه به اسم پول!
    که البته خودشون اسمش رو جربزه می ذارن.


    پدر من بر این باور بود که "او" باید به تنهایی قادر به ساختن یه زندگی نسبتا مرفه برای دختر ناز پرورده ش باشه.
    این علاقه ی زیاد که برای من حکم اسارت اجباری پرنده برای محافظت از اون، بدون این فکر که نیاز به آزادی داره میمونه، به شدت من رو از پدر و مادرم دور کرد.
    هرچند که قلبا دوستشون داشتم و باز هم به حرفاشون گوش می دادم.
    پدر و مادرم این حرف شنوی من رو وظیفه م می دونستن و می دونن ،
    ضمن این که فکر می کنن ضعیفم و بچه م و نیاز دارم به حرفشون گوش کنم و خودم قدرت تصمیم گیری ندارم. در حالی که من سعی می کردم
    از جنگ و دعوا جلوگیری و به نوعی مراعات خونه رو بکنم، وقتی که می دونم پدر و مادرم به خاطر مسائل گوناگون اجتماعی و اقتصادی
    خودشون به حد کافی مشکلات دارن و من نباید تنش بیشتری به وجود بیارم.


    بعد از اون موقع هر بار که باز راجع به ازدواج با مادرم حرف می زدم، با هم دعوامون می شد.
    مادرم به من می گفت که خودخواهم، مراعاتش رو نمی کنم و یکسره به فکر بچه بازی های خودمم.
    گاهی فکر می کردم من و مادرم هر کدوم یه سمت دنیا وایسادیم...
    ضمن این که کلا از صحبت با پدرم درباره این مساله منصرف شدم. فکر کردن به صحبتای پدرم بیشتر انرژیمو می گرفت.
    برام سوال بود که چه طور هر چند وقت یه بار موافقت و بعد مخالفت می کنن . با این بهونه که "او" کاری انجام نمی ده که جربزه اش رو به ما ثابت کنه.
    در حالی که من از روز اول آشناییم شرایط دشوارمون رو براشون توضیح داده بودم و فکر می کردم با دیدن تلاشای هرچند کند و آهسته مون بهشون ثابت شده که
    می خوایم دوتایی از پسش بربیایم.
    برام سوال بود که چه طور پدرم که در ورشکستگی به سر می بره و از اوضاع اقتصادی حاکم خبر داره، از "او" توقع معجزه داره.
    نمی دونستم که این حرفا بهونه هاییه که قراره شروع بشه برای مخالفت با ازدواج ما...
    بهونه هایی که هر روز دارن غیر منطقی تر و عجیب تر می شن.


    اما این مشکلات ما رو بیشتر و بیشتر به هم نزدیک کرد.
    بعضی وقتا دعوا های کوچیک داشتیم که قهر می کردیم، چند ساعت بعد ، بعد از اینکه مشکلمون رو حل و فصل می کردیمو با هم راجع بهش حرف می زدیمو به نتیحه می رسیدیم
    انگار هیچ دعوایی بینمون اتفاق نیوفتاده.


    بالاخره روزای روشنتری از راه رسیدن و سال پیش تونستیم خویش فرما بشیم و در آمد ماهانه مون رو به حداقل دو برابر وقتی که کارمند بودیم برسونیم.
    بدون عشق و سرسختی ممکن نبود.
    پس انداز کردیم، وام کوچیکی گرفتیم، خودم رو بیمه عمر کردم، تونستیم کارمون رو به خونه بیاریم و توی زمینه ی کاریمون
    به درجه ی مقبولی رسیدیم، به طوری که پیشنهاد کار بهمون می شه.
    "معجزه " ای که پدرم می خواست، برای ما رخ داده بود،
    این که تونستم بعد از فقط دو سال کارمندی، خویش فرما بشم
    چیزی که آرزوی هم کارام بود. "معجزه " همین بود که عشق به "او " شهامت داد که کاری که براش ساخته نشده بود ولی به حقوقش احتیاج داشت رو رها کنه
    و "باهم" کار کوچیک خودمون رو داشته باشیم. چیزی که وقتی با هم سن و سالهامون مقایسه ش می کنم، می بینم که جلوتریم.
    با این حال باز هم برای خانواده ی من کافی نبود.

    راستش دقیقا نمی دونم که چه انتظاری از ما دارن.
    نه این که من ندونم، خودشون هم نمی دونن.
    مادرم می خواد که من خوشبخت بشم. همسری داشته باشم که منو تو پر قو نگه داره، و این رو مساوی خوشبختی می دونه.
    حتی عملا با مقوله ای به اسم ازدواج مخالفه
    از نظر من به این دلیله که خودش احساس خوشحالی و سرخوشی تو ازدواج نداشته، به همین دلیل اساسا با ازدواج مخالفه! ولی این کاملا غیر منطقیه که
    به همین دلیل نخواد که دخترش ازدواج کنه!!
    پدرم دوست داره که داماد آینده ش شبیه خودش باشه! در حالی که من با فردی که مثل پدرم باشه نمی تونم زندگی کنم.

    تصمیم گرفتم نامه ای برای والدینم بنویسم تا حرفایی که وقتی از گفتنشون فقط با مخالفت و دعوا رو به رو می شدم رو راحت تر بهشون بگم.
    البته نیمی از دعوا ها تقصیر خودم بود. احساسی می شدم. ولی فکر می کنم حق داشتم.
    قبل گفتگو می گفتیم خوب بیایم یه گفتگی منطقی داشته باشیم، تا نصفه پیش می رفتیم و گارد گرفتنا شروع می شد :

    تو آدم بی منطقی هستی
    شما هنوز بچه این
    چی کار می خواستی بکنی که تو زندگیت نکردی؟
    کی گفته من مخالفم؟
    کی گفته من موافقم اصلا؟ ( دو گانگی شدید!)
    حالا بذار ببینیم چی می شه
    مگه چه تغییری تو شرایط دادین؟
    الان نمی تونم حرف بزنم.
    بابات کم اذیتم می کنه تو ام روش
    تو ام که فقط فکر خودتی
    یه ذره ملاحظه نداری

    _نه!! اصلا!
    _چرا؟
    _گفتم نه!
    _خوب من قانع نشدم، باید دلیل منطقی بیاری.


    _دلیل من منطقیه، تو بی منطقی!
    _ شما فقط داری میگی نه! این منطقیه؟
    _منطق من با تو فرق داره، تو داری احساسی برخورد می کنی. هر وقت تونستی بدون گریه بیای حرفتو بزنی به خودت می تونی بگی منطقی!


    از این بحثای تکراری خسته شده بودم.
    من تو صحبت کردن ضعیف نبودم، انگشتشونو جایی می ذاشتن که منو به درد میاورد: الان چرا داری گریه می کنی حالا؟؟

    نوروز امسال بود که نامه مو نوشتم:
    قدرتی که به من جرات نوشتن این نامه رو می ده عشقه. دل شکسته م، احساس می کنم هر چقدرم جدی و مصمم با هم صحبت می کنیم
    حرفام رو جدی نمی گیرین. از مخالفت های مکرر و نه شنیدن های بی دلیل خسته م. دل شکسته م، از این که چندین بار سفره ی دلمو بی غل و غش براتون باز کردم و
    چند روز بعد انگار نه انگار که باهم حرف زدیم. من توقع توجه داشتم. وقتی چند ماه قبل خواسته هامو باهاتون مطرح کردم فکر می کردم راجع بهش فکر می کنین، برام راه حل پیدا می کنین.
    ولی می بینم فقط دارین دست رو دست میذارین تا من تو نگرانی ها و اشکای یواشکی خودم غرق شم.
    خواسته ی من.. حق طبیعی هر انسانه.

    و ازشون خواهش کردم که "او" و مادرش برای خواستگاری بیان.
    ( هر چند که از نظر پدر و مادرم این خواستگاری نبود، یه ملاقات ساده بود که با با ایشالا ماشالا هر چیزی که براشون خوشایند نیست رو به تعویق دوباره و دوباره بندازن)

    گفتم که از هر چی بینه ماست با خبرین، من تمام مسائلمون رو صادقانه مطرح کردم.
    بیشتر از این وقت کُشی رو جایز نمی بینم ، مخصوصا تو این روزایی که شرایط جامعه برای ساختن یه زندگی جدید مساعد نیست.
    نباید بیشتر از این پا در هوا بمونیم. برای پایان دادن به نگرانی هامون، با خواسته مون موافقت کنین.

    خواستگاری شد.
    همه چی آروم و بی نتیجه پیش رفت.
    غیر از این که جمعاً یکی دو بار موقع گفتن کلمه ی "خواستگاری" و جمله هایی با مضمون " دخترمون باید بره سر خونه زندگیش یه روز" از زبون پدرم، چشامون خیس شد.
    هم چنین صحبت بی منطق پدرم:
    بعد از اینکه "او" حرفهاشو با اطمینان زد و گفت که به اندازه ی تموم زندگیش دوستم داره و میخوایم که با هم زندگیمون رو بسازیم و خوشبخت شیم پدرم از من پرسید که نظر شما چیه؟
    گفتم:
    ما حرفامون یکیه، حرف "او" حرف منه ، حرف "او" هم حرف من.
    پدرم توقع چنین جوابی رو نداشت.
    (واقعیتش اینه که من هنوز نفهمیدم پدرم می خواد من سر و سامون بگیرم یا نه!
    چون توقع انتخاب یه پسر پولدارو از من داشت با "او " مخالفت می کرد، واقعا نمی دونم شایدم نمی کنه!
    می گن که "او" خیلی پسر خوبیه! می دونن که چقر همو دوست داریم، می دونن که هدفمون مشترکه!
    ولی باز...
    زندگی رو سخت می گیرن.)

    بعد از اون، گفت که من و مادرت یه deadline تعیین کردیم که تا اون موقع شما باید جربزه ی خودتونو نشون بدین!
    خشکم زد! پس ما تا الان داشتیم چی کار می کردیم؟
    پدرِ من ، باید حتما بریم دزدی کنیم که اسمش جربزه باشه؟
    بدون پشتوانه، بدون سرمایه کار خودمونو داریم، داریم ذره ذره پس انداز می کنیم، من یه خونه زندگی ( که به قول شما شان م باشه از کجا ظاهر کنم یهو!؟؟)
    خوب این deadline تا کِیه؟
    اونو دیگه فقط من و مادرت می دونیم!

    به نظر شما این بی منطق تره یا خواسته ی من؟
    اوکی ما بازم سعیمون رو می کنیم که تا آخر امسال بالاخره یه کاری بتونیم بکنیم.
    و خواستگاری بدون هیچ موافقت یا مخالفتی تموم شد.


    در اول گفتم که مادرم علاقه به ادامه تحصیلم داره، همون قدر هم علاقه و اعتقاد داره که من نباید تو ایران بمونم، اگر می خوام خوشبخت بشم.
    خودم هم علاقه به مهاجرت داشتم و دارم،. وقتی با "او" دوست شدم، نظر "او" هم همین بود
    که چقدر دوست داریم که روزی از ایران بریم و باید بالاخره یه روزی این کارو بکنیم.

    چند ماه پیش مادرم دوباره مساله مهاجرت رو پیش کشیدو ازم خواست که برم تحقیق کنم. (قبلش حتی به پناهندگی ما هم رضایت داده بود)
    البته وقتی می گم رضایت یعنی این که اگه چهار بار راجع به پناهندگی با مادرم صحبت کنم دو بارش مخالفته و دو بارش موافقت.
    راجع به هر مساله ی دیگه ای همین طوریه البته:

    مامان من میخوام برم سفر... بفرما برو! هر غلطی می خوای بکن!
    (دفعه ی دوم)
    مامان من میخوام برم سفر... چه غلطا! حقی نداری بری!

    کلا جوابهایی که تا الان گرفتم از این دو حالت خارج نبوده.
    اگه طبق گفته ی اولش هر غلطی می خوام بکنم، بعدش قهر و دعواس و این که دیدی هر کاری دلت می خواد می کنی؟ پس به ما نگو جلوتو گرفتیم!
    اگه طبق جمله ی دوم عمل کنم و غلطی نکنم، دیدی فقط حرف میزنی؟ پای حرفت نمی تونی وایسی چون هنوز بچه ای!

    راجع به مهاجرت تحقیق کردم، مادرم پس اندازی داشت، گفت که می خواد برای مهاجرتم خرجش کنه.
    چون پدرم در حال حاضر بیکاره، استفاده ی این پس انداز می تونه جبران ناپذیر باشه.
    بعد از این که دوباره ابراز نگرانی کردیم که الان چند ماه از عید و خواستگاری گذشته و هنوز شما رضایتی ندادین به ازدواجمون
    و مادرم که علاقه ی زیاد من به ازدواج رو می دید، شرط عجیبی برای ازدواجمون گذاشت!!
    باید از ایران برین، و کسی هم نفهمه که ازدواج کردی!

    مادر من کسیه که حرف دیگران خیلی براش اهمیت داره.
    تایید فامیلش خیلی براش مهم تره تا این که من با "او" خوشحال شاد و عاشق به هم برسیمو زندگیمونو بکنیم.
    از این حرف که دیدی دخترشو به کی داد بیشتر می ترسه تا این که من از دوری یارم و پا در هوایی دق کنم.
    و پدرم هم عاشق آبروشه، اگه من با کسی که بی نهایت عاشق همیم اما دست و بالش تنگه ازدواج کنم
    براش بی آبروییه در قیاس با خیلی چیزای دیگه که از نظر من زشت تره...

    دیگه خسته شده بودم از بهونه های مختلفی که برای به تعویق انداختن ازدواجمون می گرفتن.
    حالا ام نوبت "مهاجرت" شده بود.
    با "او" قضیه رو مطرح کردم.
    گرفته شد، داغون شدیم.
    از زیر بار منت کسی بودن متنفریم.
    "او " مخالف بود. با این حال گفت:
    هر تصمیمی تو بگیری من تا آخرش باهاتم، همه جوره پشتتم...

    وقتی آخرین راه حل برای ازدواجمون رو در این دیدم که آخرین بهونه ی والدینم رو برآورده کنم
    با اصرار و به همراه مادرم با یه شرکت مهجرتی قرارداد بستیم که در صورت پیگیری من و ارائه مدارکم دنبال گرفتن ویزای دانشجوییم باشن.
    در صورتی که "او" هم به عنوان همرا دانشجو با من بیاد، باید زن و شوهر می بودیم و این مساله رو مادرم پذیرفت، تحت شرایطی که دم رفتن باشه و یه عقد یواشکی کنید.

    چرا باید عشقو پنهون کرد؟
    مگه ما چه مشکلی با هم داریم؟
    دور از جونش مگه اعتیاد داره؟
    مگه من انتخاب اشتباهی کردم که می خوام با بهترین دوست و پشتیبانم ازدواج کنم؟
    توی این چند سال ، که بزرگ شدم و مسیرمو پیدا کردم، بهترین مشوقم "او" بود تا استعداد موسیقیمو شکوفا کنم.
    هرروز به هم انرژی میدیم
    هرروز عشقمونو تازه می کنیم
    با هم با کوچیکترین لذتا سرخوش ترین زوج عالم می شیم
    با همه وصله پینه های وجودمونو رفع و رجوع می کنیم.
    با هم میخندیمو پیر میشیم.
    موهاش داره جو گندمی میشه و من صاحب یه خط افقی روی پیشونیم شدم.
    ولی خوشبختیم...
    شاید این قدرتِ عشق، خانواده م رو می ترسونه که این دوتا هرکاری می تونن بکنن!
    پس باید مهارشون کرد، نمی دونم...

    الان دو ماه از عقد قرارداد با شرکت مهاجرتی می گذره و من مدارکمو ارائه نکردم.
    دلم نمی خواد با پولی که مادرم قراره بده و با عقد اجباری از ایران برم.
    پشتوانه ی مالی ندارم. مادرم نهایتا می تونه خرج یه سال تحصیل منو بده، البته من اینو به چشم غرض می بینم که باید زود برگردونم.
    اما اگه 12 ساعتم کار کنم در روز( که البته اجازه کار تا 20 ساعت در هفته دارم) نمی تونم خرج تحصیل و زندگی سال بعدم رو دربیاریم و
    غرضمونم پس بدیم.
    حتی اگه اونور با سختیِ بیشتر از اینجا زندگی کنیم بازهم فقط خرج یک سالمون در میاد.
    دوست ندارم اگه قراره بریم، به پیسی بخوریمو برگردیم. از کارهای نصفه نیمه و اجباری خسته م.
    سنم که بالاتر می ره کمتر بدون فکر ریسک می کنم.
    الان به جایی رسیدم که دلم فقط آرامش می خواد
    زندگی خودمونو
    بدون این که کسی تصمیمی بگیره یا دخالتی کنه
    فقط دلم می خواد با "او" زیر سقف خونه ی خودمون زندگیمونو بسازیم...
    هرچند کند و آهسته، ولی با عشق و آرامش و آزادی.


    ما یه زوج عاشق می شناسیم که شرایطی مشابه ما داشتن، البته با یه سری تفاوت.
    این خانم موقعی که مخالفت خانواده ش رو می بینه ، انقدر به جنگیدن ادامه می ده که نهایتا
    بدون اذن پدر و با اجازه ی دادگاه موفق می شه که با همسرش ازدواج کنه و بعد به خانواده اطلاع میده که برای عقد تشریف بیارید.
    به این فکر میکنیم که کم کم باید ما هم همین کارو کنیم.

    از اول آشناییمون من سعی کردم پلی بین خانواده م و "او" به وجود بیارم . ولی اونا پل نمی خواستن.
    نردبون می خواستن که مارو بفرستن بالا! حتی اکه زیر پامون خالی باشه.
    برام قابل قبول نیست که بهش می گن تو پسر خیلی خوبی هستی، اما باز هم با ازدواجمون مخالفت می کنن
    برام قابل قبول نیست که مادرم از من توقع داره تا وقتی نتونم یه خونه ی شیک تو یه منطقه نزدیکمون داشته باشم و
    مرفه زندگی کنم نباید ازدواج کنم. البته! اگه موفق بشم از ایران در حال حاضر نرم!

    دو هفته ای هست که با پدر و مادرم بیشتر از همیشه سر سنگینم.
    غذامو جدا کردم و تو اتاقم بیشتر وقتمو صرف کار می کنم.
    کم کم دارم اعلام استقلال می کنم، هر چند مادرم بهم می گه : با یه سطل ماست خریدن مستقل نشدی!
    و من هم گفتم که استقلال کم کم به وجود میاد، کم کم باید به نبودن من عادت کنین.
    نمی خواستم به خواسته م با جنگ و دعوا برشم.
    می خواستم از اول همه چی با صلح پیش بره،
    اما الان فقط می خوام به حقم برسم...

    اما اگه هنوزم راهی باشه که بتونم رضایت خانواده م رو برای عقد بگیرم خوشحال تر می شم. هرچند که اگه راهی غیر از ازدواج بدون اجازه برام نمونده باشه
    انتخابش می کنم...
    حتی اگه دل پدر و مادرم بشکنه یا مدتی باهم قهر باشیم.
    حتی اگه خودم غصه دار ترین بشم، باز هم تحمل می کنم قهر پدر و مادرمو ، دلم می خواد بالاخره یه روز بفهمن که چقدر عشق به زندگی رو ساختن داشتیم
    چقدر همو دوست داشتیم. چقدر حاضریم سختی بکشیم برای این که به اهدافمون برسیم.


    به نظر شما، هنوز راهی برای جلب رضایت خانواده م مونده؟
    هنوز می شه بدون ناراحتی بدون این که نه سیخ بسوزه نه کباب دو یار به وصل هم برسن؟

  2. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : عشق خودش یه راهی پیدا میکنه... (مخالفت های پدر و مادر برای ازدواج)

    خیلی خیلی خیلی طولانی نوشتید

    اگه بتونید خلاصش کنید و اصل مشکل رو بگید دوستان بهتر میتونن بهتون کمک کنن

    جزئیات رو ننویسید

  3. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31033
    نوشته ها
    4
    تشکـر
    0
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : عشق خودش یه راهی پیدا میکنه... (مخالفت های پدر و مادر برای ازدواج)

    واقعا حذف جزئیات ممکن نیست
    برای شناخت من و طرف مقابلم
    مادر و پدرم و مشکلاتمون باید جزییات رو شرح میدادم...
    مرسی از پیشنهاد دوستانه تون...

  4. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Aug 2015
    شماره عضویت
    19934
    نوشته ها
    80
    تشکـر
    120
    تشکر شده 49 بار در 37 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : عشق خودش یه راهی پیدا میکنه... (مخالفت های پدر و مادر برای ازدواج)

    راست میگن درسته زیبا نوشتید ولی هرکسی حوصله نمیکنه بخونه
    نیاز نیست تمام جزییات و مکالمه هارو بیان کنید

  5. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31033
    نوشته ها
    4
    تشکـر
    0
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : عشق خودش یه راهی پیدا میکنه... (مخالفت های پدر و مادر برای ازدواج)

    مرسی از شما ، سعی می کنم خلاصه مطلب رو تو پست دیگه ای بذارم...
    بازم ممنونم...

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. پیر پسر هستید یا پیر دختر؟
    توسط شهرام2014 در انجمن بحث آزاد
    پاسخ: 5
    آخرين نوشته: 02-19-2015, 11:29 AM
  2. پیشگیری از پیری پوست با نسخه ای از طب سنتی
    توسط Artin در انجمن طب سنتی و گیاهان دارویی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 01-17-2014, 10:56 AM
  3. چه کنیم پیردختر و پیرپسر نشویم؟
    توسط R e z a در انجمن روانشناسی ازدواج
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 11-23-2013, 12:18 AM
  4. پیشنهادات طب سنتی برای پیشگیری از بیماری های پاییزه
    توسط R e z a در انجمن طب سنتی و گیاهان دارویی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 10-10-2013, 12:51 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد