نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: عشق خودش راهی پیدا میکنه؟

986
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31033
    نوشته ها
    4
    تشکـر
    0
    تشکر شده 1 بار در 1 پست
    میزان امتیاز
    0

    Smile عشق خودش راهی پیدا میکنه؟

    چهار سال و دو ماه پیش با هم آشنا شدیم. وقتی من بیست و "او" بیست و چهار سالش بود.
    همون روز اول مهم ترین مسائل زندگیمون که بیشترین تاثیرو روی شرایطمون داشتن رو با هم در میون گذاشتیم:
    "او" پدرش رو دو سال قبل از دست داده بود، با مادر و خواهر بزرگترش زندگی می کرد و بدون هیچ پشتوانه مالی از جانب پدر،
    نیمی از مسئولیت تامین خونه رو پذیرفته بود.
    موقعی که با هم آشنا شدیم پدر و مادرم هم درجریان قرار دادم و صادقانه وضعیت زندگیش رو شرح دادم.
    چیزی از رابطه ی ما از دید خانواده مون پنهون نبود، به غیر از مسائل جنسی.
    از اعماق قلبمون دلمون می خواست غیر از اینکه بهترین دوستای همیم، یه روزی خونه ی خودمون رو داشته باشیم و به قولی ازدواج کنیم.
    و این امر ممکن نبود تا وقتی که پولی داشته باشیم.
    چون نه من دلم می خواست از پدر و مادرم کمک بگیرم، نه کسی به "او" کمک مالی می کرد.
    اگر چه "او" ، تو هشت ماه اول دوستیمون قاطعانه گفته بود که نمی تونه ازدواج کنه، مگر اینکه یک روزی شرایط رو تغییر بده و
    اینکه اول باید از بابت مادرش خیالش راحت باشه تا بتونه زندگی دیگه ای رو تامین کنه.

    مادرم زن دلسوزیه ، ولی هنوز نمی خواد قبول کنه که من بزرگ شدم و احتیاج دارم که مستقل بشم. هنوز دوست داره با محبت زیادی منو خفه کنه و این
    دقیقا حسیه که داره این روزها بهم دست می ده... خفه شدن از محبتی که آمیخته با لوس کردنه. طوری که انگار من هنوز کوچولو ام.

    وقتی با "او" تصمیم گرفتیم که شروع به ساختن زندگیمون کنیم فکر می کنم خیلی تغییر کردم
    و به نوعی این رابطه کم کم هر دومون رو به بلوغ فکری و اجتماعی رسوند.
    هیچ پس اندازی نداشتیم، او که در آمد غیر قابل توجه هر ماهه ش رو خرج خونه می کرد ، منم که پیش از اون سر کار نمی رفتم.


    هه چیز رو کم کم و با قدم های کوچیک کوچیک پیش بردیم.
    خلاصه می کنم و سرتون رو درد نمیارم.
    توی مدت یک سا ل ونیم، بیکاری، بی پولی، خرج پس اندازمون، بالا رفتن پیش خونه "شون" ، تو سرما و گرما بدون وسیله رفت و آمد کردن و.... رو تجربه کردیم.
    علاوه بر اینکه چندین بار با خانواده م راجع به اینکه چه قصدی داریم صحبت کردم. خیلی جزیی... ولی هر بار برخوردشون جوری بود که شما هنوز بچه این،
    نباید راجع به ازدواج فکر کنین، "او" باید شرایطش رو داشته باشه که نداره . و مخالفت های خانواده م از این جا شروع شد.


    یکبار تنهایی با پدرم صحبت کردم. گفتم ما قصد داریم باهم ازدواج کنیم، داریم تلاشمون رو می کنیم، و هر وقت بتونیم می خوایم با اجازه شما ازدواج کنیم.
    پدرم مخالفتی نکرد ، حتی گفت اگه واقعا تصمیمتون اینه من و مادرت هم کمک می کنیم که زودتر این قضیه انجام بشه. خواست با "او" تنهایی صحبت کنه.
    صحبت کردند، ولی انگار نه انگار که پدرم شرایط "او" و من رو می دونست. شرط و شروط تعیین کرد ، باید خونه داشته باشی( نه این که خودتون باهم خونه بگیرین)
    باید ماشین داشته باشی، باید بین مادرت و دخترم که من باشم یکی رو انتخاب کنی، چون نمی تونی جفتشون رو تامین کنی.
    این حرفای صریح و بی رحمانه قلب هر دومون رو شکست.
    می دیدیم که با وجود تمام تلاش های ما برای ساختن زندگیمون و این عشقی که با ما انرژی مبارزه رو میده، برای خانواده م چیز دیگه ای مهمه به اسم پول!
    که البته خودشون اسمش رو جربزه می ذارن.


    پدر من بر این باور بود که "او" باید به تنهایی قادر به ساختن یه زندگی نسبتا مرفه برای دختر ناز پرورده ش باشه.
    این علاقه ی زیاد که برای من حکم اسارت اجباری پرنده برای محافظت از اون، بدون این فکر که نیاز به آزادی داره میمونه، به شدت من رو از پدر و مادرم دور کرد.
    هرچند که قلبا دوستشون داشتم و باز هم به حرفاشون گوش می دادم.
    پدر و مادرم این حرف شنوی من رو وظیفه م می دونستن و می دونن ،
    ضمن این که فکر می کنن ضعیفم و بچه م و نیاز دارم به حرفشون گوش کنم و خودم قدرت تصمیم گیری ندارم. در حالی که من سعی می کردم
    از جنگ و دعوا جلوگیری و به نوعی مراعات خونه رو بکنم، وقتی که می دونم پدر و مادرم به خاطر مسائل گوناگون اجتماعی و اقتصادی
    خودشون به حد کافی مشکلات دارن و من نباید تنش بیشتری به وجود بیارم.


    بعد از اون موقع هر بار که باز راجع به ازدواج با مادرم حرف می زدم، با هم دعوامون می شد.
    مادرم به من می گفت که خودخواهم، مراعاتش رو نمی کنم و یکسره به فکر بچه بازی های خودمم.
    گاهی فکر می کردم من و مادرم هر کدوم یه سمت دنیا وایسادیم...
    ضمن این که کلا از صحبت با پدرم درباره این مساله منصرف شدم. فکر کردن به صحبتای پدرم بیشتر انرژیمو می گرفت.
    برام سوال بود که چه طور هر چند وقت یه بار موافقت و بعد مخالفت می کنن . با این بهونه که "او" کاری انجام نمی ده که جربزه اش رو به ما ثابت کنه.
    در حالی که من از روز اول آشناییم شرایط دشوارمون رو براشون توضیح داده بودم و فکر می کردم با دیدن تلاشای هرچند کند و آهسته مون بهشون ثابت شده که
    می خوایم دوتایی از پسش بربیایم.
    برام سوال بود که چه طور پدرم که در ورشکستگی به سر می بره و از اوضاع اقتصادی حاکم خبر داره، از "او" توقع معجزه داره.
    نمی دونستم که این حرفا بهونه هاییه که قراره شروع بشه برای مخالفت با ازدواج ما...
    بهونه هایی که هر روز دارن غیر منطقی تر و عجیب تر می شن.


    بالاخره روزای روشنتری از راه رسیدن و سال پیش تونستیم خویش فرما بشیم و در آمد ماهانه مون رو به حداقل دو برابر وقتی که کارمند بودیم برسونیم.
    بدون عشق و سرسختی ممکن نبود.
    پس انداز کردیم، وام کوچیکی گرفتیم، خودم رو بیمه عمر کردم، تونستیم کارمون رو به خونه بیاریم و توی زمینه ی کاریمون
    به درجه ی مقبولی رسیدیم
    "معجزه " ای که پدرم می خواست، برای ما رخ داده بود،

    راستش دقیقا نمی دونم که چه انتظاری از ما دارن.
    نه این که من ندونم، خودشون هم نمی دونن.
    مادرم می خواد که من خوشبخت بشم. همسری داشته باشم که منو تو پر قو نگه داره، و این رو مساوی خوشبختی می دونه.
    حتی عملا با مقوله ای به اسم ازدواج مخالفه
    از نظر من به این دلیله که خودش احساس خوشحالی و سرخوشی تو ازدواج نداشته، به همین دلیل اساسا با ازدواج مخالفه! ولی این کاملا غیر منطقیه که
    به همین دلیل نخواد که دخترش ازدواج کنه!!
    پدرم دوست داره که داماد آینده ش شبیه خودش باشه! در حالی که من با فردی که مثل پدرم باشه نمی تونم زندگی کنم.


    خواستگاری شد.
    همه چی آروم و بی نتیجه پیش رفت.
    بعد از اینکه "او" حرفهاشو با اطمینان زد و گفت که به اندازه ی تموم زندگیش دوستم داره
    و میخوایم که با هم زندگیمون رو بسازیم و خوشبخت شیم پدرم از من پرسید که نظر شما چیه؟
    گفتم:
    ما حرفامون یکیه، حرف "او" حرف منه ، حرف "او" هم حرف من.
    پدرم توقع چنین جوابی رو نداشت.
    (واقعیتش اینه که من هنوز نفهمیدم پدرم می خواد من سر و سامون بگیرم یا نه!
    چون توقع انتخاب یه پسر پولدارو از من داشت با "او " مخالفت می کرد، واقعا نمی دونم شایدم نمی کنه!
    می گن که "او" خیلی پسر خوبیه! می دونن که چقدر همو دوست داریم، می دونن که هدفمون مشترکه!
    ولی باز...


    بعد از اون، گفت که من و مادرت یه deadline تعیین کردیم که تا اون موقع شما باید جربزه ی خودتونو نشون بدین!
    خشکم زد! پس ما تا الان داشتیم چی کار می کردیم؟
    پدرِ من ، باید حتما بریم دزدی کنیم که اسمش جربزه باشه؟
    بدون پشتوانه، بدون سرمایه کار خودمونو داریم، داریم ذره ذره پس انداز می کنیم، من یه خونه زندگی ( که به قول شما شان م باشه از کجا ظاهر کنم یهو!؟؟)
    خوب این deadline تا کِیه؟
    اونو دیگه فقط من و مادرت می دونیم!

    به نظر شما این بی منطق تره یا خواسته ی من؟
    اوکی ما بازم سعیمون رو می کنیم که تا آخر امسال بالاخره یه کاری بتونیم بکنیم.
    و خواستگاری بدون هیچ موافقت یا مخالفتی تموم شد.


    چند ماه پیش مادرم دوباره مساله مهاجرت رو پیش کشیدو ازم خواست که برم تحقیق کنم
    راجع به مهاجرت تحقیق کردم، مادرم پس اندازی داشت، گفت که می خواد برای مهاجرتم خرجش کنه.
    چون پدرم در حال حاضر بیکاره، استفاده ی این پس انداز می تونه جبران ناپذیر باشه.
    بعد از این که دوباره ابراز نگرانی کردیم که الان چند ماه از عید و خواستگاری گذشته و هنوز شما رضایتی ندادین به ازدواجمون
    و مادرم که علاقه ی زیاد من به ازدواج رو می دید، شرط عجیبی برای ازدواجمون گذاشت!!
    باید از ایران برین، و کسی هم نفهمه که ازدواج کردی!


    دیگه خسته شده بودم از بهونه های مختلفی که برای به تعویق انداختن ازدواجمون می گرفتن.
    حالا ام نوبت "مهاجرت" شده بود.
    با "او" قضیه رو مطرح کردم.
    گرفته شد، داغون شدیم.
    از زیر بار منت کسی بودن متنفریم.
    "او " مخالف بود. با این حال گفت:
    هر تصمیمی تو بگیری من تا آخرش باهاتم، همه جوره پشتتم...

    وقتی آخرین راه حل برای ازدواجمون رو در این دیدم که آخرین بهونه ی والدینم رو برآورده کنم
    با اصرار و به همراه مادرم با یه شرکت مهجرتی قرارداد بستیم که در صورت پیگیری من و ارائه مدارکم دنبال گرفتن ویزای دانشجوییم باشن.
    در صورتی که "او" هم به عنوان همرا دانشجو با من بیاد، باید زن و شوهر می بودیم و این مساله رو مادرم پذیرفت، تحت شرایطی که دم رفتن باشه و یه عقد یواشکی کنید.

    الان دو ماه از عقد قرارداد با شرکت مهاجرتی می گذره و من مدارکمو ارائه نکردم.
    دلم نمی خواد با پولی که مادرم قراره بده و با عقد اجباری از ایران برم.
    پشتوانه ی مالی ندارم. مادرم نهایتا می تونه خرج یه سال تحصیل منو بده، البته من اینو به چشم غرض می بینم که باید زود برگردونم.
    حتی اگه اونور با سختیِ بیشتر از اینجا زندگی کنیم بازهم فقط خرج یک سالمون در میاد.
    دوست ندارم اگه قراره بریم، به پیسی بخوریمو برگردیم. از کارهای نصفه نیمه و اجباری خسته م.

    الان به جایی رسیدم که دلم فقط آرامش می خواد
    زندگی خودمونو
    بدون این که کسی تصمیمی بگیره یا دخالتی کنه
    فقط دلم می خواد با "او" زیر سقف خونه ی خودمون زندگیمونو بسازیم...
    هرچند کند و آهسته، ولی با عشق و آرامش و آزادی.


    ما یه زوج عاشق می شناسیم که شرایطی مشابه ما داشتن، البته با یه سری تفاوت.
    این خانم موقعی که مخالفت خانواده ش رو می بینه ، انقدر به جنگیدن ادامه می ده که نهایتا
    بدون اذن پدر و با اجازه ی دادگاه موفق می شه که با همسرش ازدواج کنه و بعد به خانواده اطلاع میده که برای عقد تشریف بیارید.
    به این فکر میکنیم که کم کم باید ما هم همین کارو کنیم.

    دو هفته ای هست که با پدر و مادرم بیشتر از همیشه سر سنگینم.
    غذامو جدا کردم و تو اتاقم بیشتر وقتمو صرف کار می کنم.
    کم کم دارم اعلام استقلال می کنم
    .
    نمی خواستم به خواسته م با جنگ و دعوا برشم.
    می خواستم از اول همه چی با صلح پیش بره،
    اما الان فقط می خوام به حقم برسم...

    اما اگه هنوزم راهی باشه که بتونم رضایت خانواده م رو برای عقد بگیرم خوشحال تر می شم. هرچند که اگه راهی غیر از ازدواج بدون اجازه برام نمونده باشه
    انتخابش می کنم...


    به نظر شما، هنوز راهی برای جلب رضایت خانواده م مونده؟
    هنوز می شه بدون ناراحتی بدون این که نه سیخ بسوزه نه کباب دو یار به وصل هم برسن؟

  2. کاربران زیر از Parrthis بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2016
    شماره عضویت
    29873
    نوشته ها
    279
    تشکـر
    178
    تشکر شده 171 بار در 110 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق خودش راهی پیدا میکنه؟ (خلاصه ی پست قبلی)

    نقل قول نوشته اصلی توسط Parrthis نمایش پست ها
    چهار سال و دو ماه پیش با هم آشنا شدیم. وقتی من بیست و "او" بیست و چهار سالش بود.
    همون روز اول مهم ترین مسائل زندگیمون که بیشترین تاثیرو روی شرایطمون داشتن رو با هم در میون گذاشتیم:
    "او" پدرش رو دو سال قبل از دست داده بود، با مادر و خواهر بزرگترش زندگی می کرد و بدون هیچ پشتوانه مالی از جانب پدر،
    نیمی از مسئولیت تامین خونه رو پذیرفته بود.
    موقعی که با هم آشنا شدیم پدر و مادرم هم درجریان قرار دادم و صادقانه وضعیت زندگیش رو شرح دادم.
    چیزی از رابطه ی ما از دید خانواده مون پنهون نبود، به غیر از مسائل جنسی.
    از اعماق قلبمون دلمون می خواست غیر از اینکه بهترین دوستای همیم، یه روزی خونه ی خودمون رو داشته باشیم و به قولی ازدواج کنیم.
    و این امر ممکن نبود تا وقتی که پولی داشته باشیم.
    چون نه من دلم می خواست از پدر و مادرم کمک بگیرم، نه کسی به "او" کمک مالی می کرد.
    اگر چه "او" ، تو هشت ماه اول دوستیمون قاطعانه گفته بود که نمی تونه ازدواج کنه، مگر اینکه یک روزی شرایط رو تغییر بده و
    اینکه اول باید از بابت مادرش خیالش راحت باشه تا بتونه زندگی دیگه ای رو تامین کنه.

    مادرم زن دلسوزیه ، ولی هنوز نمی خواد قبول کنه که من بزرگ شدم و احتیاج دارم که مستقل بشم. هنوز دوست داره با محبت زیادی منو خفه کنه و این
    دقیقا حسیه که داره این روزها بهم دست می ده... خفه شدن از محبتی که آمیخته با لوس کردنه. طوری که انگار من هنوز کوچولو ام.

    وقتی با "او" تصمیم گرفتیم که شروع به ساختن زندگیمون کنیم فکر می کنم خیلی تغییر کردم
    و به نوعی این رابطه کم کم هر دومون رو به بلوغ فکری و اجتماعی رسوند.
    هیچ پس اندازی نداشتیم، او که در آمد غیر قابل توجه هر ماهه ش رو خرج خونه می کرد ، منم که پیش از اون سر کار نمی رفتم.


    هه چیز رو کم کم و با قدم های کوچیک کوچیک پیش بردیم.
    خلاصه می کنم و سرتون رو درد نمیارم.
    توی مدت یک سا ل ونیم، بیکاری، بی پولی، خرج پس اندازمون، بالا رفتن پیش خونه "شون" ، تو سرما و گرما بدون وسیله رفت و آمد کردن و.... رو تجربه کردیم.
    علاوه بر اینکه چندین بار با خانواده م راجع به اینکه چه قصدی داریم صحبت کردم. خیلی جزیی... ولی هر بار برخوردشون جوری بود که شما هنوز بچه این،
    نباید راجع به ازدواج فکر کنین، "او" باید شرایطش رو داشته باشه که نداره . و مخالفت های خانواده م از این جا شروع شد.


    یکبار تنهایی با پدرم صحبت کردم. گفتم ما قصد داریم باهم ازدواج کنیم، داریم تلاشمون رو می کنیم، و هر وقت بتونیم می خوایم با اجازه شما ازدواج کنیم.
    پدرم مخالفتی نکرد ، حتی گفت اگه واقعا تصمیمتون اینه من و مادرت هم کمک می کنیم که زودتر این قضیه انجام بشه. خواست با "او" تنهایی صحبت کنه.
    صحبت کردند، ولی انگار نه انگار که پدرم شرایط "او" و من رو می دونست. شرط و شروط تعیین کرد ، باید خونه داشته باشی( نه این که خودتون باهم خونه بگیرین)
    باید ماشین داشته باشی، باید بین مادرت و دخترم که من باشم یکی رو انتخاب کنی، چون نمی تونی جفتشون رو تامین کنی.
    این حرفای صریح و بی رحمانه قلب هر دومون رو شکست.
    می دیدیم که با وجود تمام تلاش های ما برای ساختن زندگیمون و این عشقی که با ما انرژی مبارزه رو میده، برای خانواده م چیز دیگه ای مهمه به اسم پول!
    که البته خودشون اسمش رو جربزه می ذارن.


    پدر من بر این باور بود که "او" باید به تنهایی قادر به ساختن یه زندگی نسبتا مرفه برای دختر ناز پرورده ش باشه.
    این علاقه ی زیاد که برای من حکم اسارت اجباری پرنده برای محافظت از اون، بدون این فکر که نیاز به آزادی داره میمونه، به شدت من رو از پدر و مادرم دور کرد.
    هرچند که قلبا دوستشون داشتم و باز هم به حرفاشون گوش می دادم.
    پدر و مادرم این حرف شنوی من رو وظیفه م می دونستن و می دونن ،
    ضمن این که فکر می کنن ضعیفم و بچه م و نیاز دارم به حرفشون گوش کنم و خودم قدرت تصمیم گیری ندارم. در حالی که من سعی می کردم
    از جنگ و دعوا جلوگیری و به نوعی مراعات خونه رو بکنم، وقتی که می دونم پدر و مادرم به خاطر مسائل گوناگون اجتماعی و اقتصادی
    خودشون به حد کافی مشکلات دارن و من نباید تنش بیشتری به وجود بیارم.


    بعد از اون موقع هر بار که باز راجع به ازدواج با مادرم حرف می زدم، با هم دعوامون می شد.
    مادرم به من می گفت که خودخواهم، مراعاتش رو نمی کنم و یکسره به فکر بچه بازی های خودمم.
    گاهی فکر می کردم من و مادرم هر کدوم یه سمت دنیا وایسادیم...
    ضمن این که کلا از صحبت با پدرم درباره این مساله منصرف شدم. فکر کردن به صحبتای پدرم بیشتر انرژیمو می گرفت.
    برام سوال بود که چه طور هر چند وقت یه بار موافقت و بعد مخالفت می کنن . با این بهونه که "او" کاری انجام نمی ده که جربزه اش رو به ما ثابت کنه.
    در حالی که من از روز اول آشناییم شرایط دشوارمون رو براشون توضیح داده بودم و فکر می کردم با دیدن تلاشای هرچند کند و آهسته مون بهشون ثابت شده که
    می خوایم دوتایی از پسش بربیایم.
    برام سوال بود که چه طور پدرم که در ورشکستگی به سر می بره و از اوضاع اقتصادی حاکم خبر داره، از "او" توقع معجزه داره.
    نمی دونستم که این حرفا بهونه هاییه که قراره شروع بشه برای مخالفت با ازدواج ما...
    بهونه هایی که هر روز دارن غیر منطقی تر و عجیب تر می شن.


    بالاخره روزای روشنتری از راه رسیدن و سال پیش تونستیم خویش فرما بشیم و در آمد ماهانه مون رو به حداقل دو برابر وقتی که کارمند بودیم برسونیم.
    بدون عشق و سرسختی ممکن نبود.
    پس انداز کردیم، وام کوچیکی گرفتیم، خودم رو بیمه عمر کردم، تونستیم کارمون رو به خونه بیاریم و توی زمینه ی کاریمون
    به درجه ی مقبولی رسیدیم
    "معجزه " ای که پدرم می خواست، برای ما رخ داده بود،

    راستش دقیقا نمی دونم که چه انتظاری از ما دارن.
    نه این که من ندونم، خودشون هم نمی دونن.
    مادرم می خواد که من خوشبخت بشم. همسری داشته باشم که منو تو پر قو نگه داره، و این رو مساوی خوشبختی می دونه.
    حتی عملا با مقوله ای به اسم ازدواج مخالفه
    از نظر من به این دلیله که خودش احساس خوشحالی و سرخوشی تو ازدواج نداشته، به همین دلیل اساسا با ازدواج مخالفه! ولی این کاملا غیر منطقیه که
    به همین دلیل نخواد که دخترش ازدواج کنه!!
    پدرم دوست داره که داماد آینده ش شبیه خودش باشه! در حالی که من با فردی که مثل پدرم باشه نمی تونم زندگی کنم.


    خواستگاری شد.
    همه چی آروم و بی نتیجه پیش رفت.
    بعد از اینکه "او" حرفهاشو با اطمینان زد و گفت که به اندازه ی تموم زندگیش دوستم داره
    و میخوایم که با هم زندگیمون رو بسازیم و خوشبخت شیم پدرم از من پرسید که نظر شما چیه؟
    گفتم:
    ما حرفامون یکیه، حرف "او" حرف منه ، حرف "او" هم حرف من.
    پدرم توقع چنین جوابی رو نداشت.
    (واقعیتش اینه که من هنوز نفهمیدم پدرم می خواد من سر و سامون بگیرم یا نه!
    چون توقع انتخاب یه پسر پولدارو از من داشت با "او " مخالفت می کرد، واقعا نمی دونم شایدم نمی کنه!
    می گن که "او" خیلی پسر خوبیه! می دونن که چقدر همو دوست داریم، می دونن که هدفمون مشترکه!
    ولی باز...


    بعد از اون، گفت که من و مادرت یه deadline تعیین کردیم که تا اون موقع شما باید جربزه ی خودتونو نشون بدین!
    خشکم زد! پس ما تا الان داشتیم چی کار می کردیم؟
    پدرِ من ، باید حتما بریم دزدی کنیم که اسمش جربزه باشه؟
    بدون پشتوانه، بدون سرمایه کار خودمونو داریم، داریم ذره ذره پس انداز می کنیم، من یه خونه زندگی ( که به قول شما شان م باشه از کجا ظاهر کنم یهو!؟؟)
    خوب این deadline تا کِیه؟
    اونو دیگه فقط من و مادرت می دونیم!

    به نظر شما این بی منطق تره یا خواسته ی من؟
    اوکی ما بازم سعیمون رو می کنیم که تا آخر امسال بالاخره یه کاری بتونیم بکنیم.
    و خواستگاری بدون هیچ موافقت یا مخالفتی تموم شد.


    چند ماه پیش مادرم دوباره مساله مهاجرت رو پیش کشیدو ازم خواست که برم تحقیق کنم
    راجع به مهاجرت تحقیق کردم، مادرم پس اندازی داشت، گفت که می خواد برای مهاجرتم خرجش کنه.
    چون پدرم در حال حاضر بیکاره، استفاده ی این پس انداز می تونه جبران ناپذیر باشه.
    بعد از این که دوباره ابراز نگرانی کردیم که الان چند ماه از عید و خواستگاری گذشته و هنوز شما رضایتی ندادین به ازدواجمون
    و مادرم که علاقه ی زیاد من به ازدواج رو می دید، شرط عجیبی برای ازدواجمون گذاشت!!
    باید از ایران برین، و کسی هم نفهمه که ازدواج کردی!


    دیگه خسته شده بودم از بهونه های مختلفی که برای به تعویق انداختن ازدواجمون می گرفتن.
    حالا ام نوبت "مهاجرت" شده بود.
    با "او" قضیه رو مطرح کردم.
    گرفته شد، داغون شدیم.
    از زیر بار منت کسی بودن متنفریم.
    "او " مخالف بود. با این حال گفت:
    هر تصمیمی تو بگیری من تا آخرش باهاتم، همه جوره پشتتم...

    وقتی آخرین راه حل برای ازدواجمون رو در این دیدم که آخرین بهونه ی والدینم رو برآورده کنم
    با اصرار و به همراه مادرم با یه شرکت مهجرتی قرارداد بستیم که در صورت پیگیری من و ارائه مدارکم دنبال گرفتن ویزای دانشجوییم باشن.
    در صورتی که "او" هم به عنوان همرا دانشجو با من بیاد، باید زن و شوهر می بودیم و این مساله رو مادرم پذیرفت، تحت شرایطی که دم رفتن باشه و یه عقد یواشکی کنید.

    الان دو ماه از عقد قرارداد با شرکت مهاجرتی می گذره و من مدارکمو ارائه نکردم.
    دلم نمی خواد با پولی که مادرم قراره بده و با عقد اجباری از ایران برم.
    پشتوانه ی مالی ندارم. مادرم نهایتا می تونه خرج یه سال تحصیل منو بده، البته من اینو به چشم غرض می بینم که باید زود برگردونم.
    حتی اگه اونور با سختیِ بیشتر از اینجا زندگی کنیم بازهم فقط خرج یک سالمون در میاد.
    دوست ندارم اگه قراره بریم، به پیسی بخوریمو برگردیم. از کارهای نصفه نیمه و اجباری خسته م.

    الان به جایی رسیدم که دلم فقط آرامش می خواد
    زندگی خودمونو
    بدون این که کسی تصمیمی بگیره یا دخالتی کنه
    فقط دلم می خواد با "او" زیر سقف خونه ی خودمون زندگیمونو بسازیم...
    هرچند کند و آهسته، ولی با عشق و آرامش و آزادی.


    ما یه زوج عاشق می شناسیم که شرایطی مشابه ما داشتن، البته با یه سری تفاوت.
    این خانم موقعی که مخالفت خانواده ش رو می بینه ، انقدر به جنگیدن ادامه می ده که نهایتا
    بدون اذن پدر و با اجازه ی دادگاه موفق می شه که با همسرش ازدواج کنه و بعد به خانواده اطلاع میده که برای عقد تشریف بیارید.
    به این فکر میکنیم که کم کم باید ما هم همین کارو کنیم.

    دو هفته ای هست که با پدر و مادرم بیشتر از همیشه سر سنگینم.
    غذامو جدا کردم و تو اتاقم بیشتر وقتمو صرف کار می کنم.
    کم کم دارم اعلام استقلال می کنم
    .
    نمی خواستم به خواسته م با جنگ و دعوا برشم.
    می خواستم از اول همه چی با صلح پیش بره،
    اما الان فقط می خوام به حقم برسم...

    اما اگه هنوزم راهی باشه که بتونم رضایت خانواده م رو برای عقد بگیرم خوشحال تر می شم. هرچند که اگه راهی غیر از ازدواج بدون اجازه برام نمونده باشه
    انتخابش می کنم...


    به نظر شما، هنوز راهی برای جلب رضایت خانواده م مونده؟
    هنوز می شه بدون ناراحتی بدون این که نه سیخ بسوزه نه کباب دو یار به وصل هم برسن؟

    بنظر من با جنگ و بحث چیزی درست نمیشه یه روز با مادرت و پدرت حرف بزن و دستاشونو ببوس و با حاالت دخترانه بگو و حتی گریه کن و حرفت بگو


    ببین نتیجه میگیری

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. آموزش ارسال پست در انجمن مشاور
    توسط Reepaa در انجمن اینترنت و کامپیوتر
    پاسخ: 8
    آخرين نوشته: 12-31-2018, 08:40 PM
  2. جادوی مخملین بوداپست
    توسط سهيل در انجمن عکس های دیدنی
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 03-07-2016, 05:47 PM
  3. بحث آزاد: پست مدرنیسم
    توسط سوگل1 در انجمن بحث آزاد
    پاسخ: 62
    آخرين نوشته: 07-20-2015, 12:09 AM
  4. پاک کردن پست
    توسط Z1A2H3R4A در انجمن سایر
    پاسخ: 6
    آخرين نوشته: 10-26-2014, 01:39 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد