باسلام .من دختری هستم 31 ساله با اعتقادات مذهبی و پایبند به اصول که در دوران حساس سنم خیلی مواظب بوده ام تا به گناه الوده نشوم. یک روز نشده که نمازم قضا بشود و ....
بعد از گذراندن دوران حساس سنم با افتخار و نجابت و پاکی ،دو سال است که با یک پسری کاملا باوقار، تحصیل کرده و مودب آشنا شدم که خیلی به سختی با تلاش پسره (هرچند پسره هم خیلی مقید بود)تمایل به رابطه با پسره با اخذ نظر پسره که صدرصد ازدواج بود، پیدا کردم.باتوجه به اینکه پسره متین و تحصیل کرده و نمونه در تحصیل بود، حرفی از کار و دارایی و درامد پسره در ابتدای آشنایی نکردم.
تا اینکه رفته رفته علاقه به هم خیلی شدید شد و پسره هی میگفت باهم باشیم و من به خاطر ترس از گناهش دوری میکردم تا بالاخره با خیلی اصرار و..... راضی شدم برم پیشش. و متاسفانه رابطه نزدیکی باهم کردیم و از بخت بده من بدون اینکه متوجه بشیم 20 درصد
پرده بکارتم را از دست دادم.بعده اینکه ازش جدا شدم متوجه شدم و دو روز بعدش رفتم دکتر و گفتن 20 درصد بکارت از بین رفته. به پسره اطالاع دادم اونم کلی ناراحت و معذرت خواهی که سعی میکنم زودی ازدواج کنیم.
اون موقع یه طرحی در دست اقدام داشت واسه کار .ولی بعده یکماه متوجه خیانت برادرش شد و از اون کار کنار کشید.
از اون موقع به بعد تقریبا دو سالی میشه به هر دری میزنه کار خوب پیدا نمیکنه .حتی چند مورد هم من براش به کار اقدام کردم ولی متاسفانه وضع مملکت خرابه و کار خوب براش جور نشده چون پارتی گردن کلفت نداشتیم.
در طول این 2 سال خواستگار داشتم یا اونها قبول نکردن و مواردی هم شده که من رد کردم. و مجبور شدم به مادرم بگم که چرا رد میکنم و یه پسره خوب هست که میخوام باهاش ازدواج کنم .
الان 2 سال میگذره و هنوز نه کار پیدا کرده و نه چیزی عوض شده.الان هم یه خواستگار خیلی خوب برام پیدا شده از اشناهامون که جدی میخوان. و گفتن پسره خواستگاره جدید چون میخواد پایان نامه دکتراش را ارائه بده 2 ماه فرصت خواسته و بعده 2 ماه میان واسه مراسم
خواستگاری رسمی و ...
از وقتی اینو شنیدم ارامش ندارم فقط فکر میکنم و خیالت .دوست پسرم هم یه اخلاقی داره وقتی از کار میپرسم چون شکست خورده خیلی ناراحت میشه سردرد میگیره و خلاصه کلی احساس حقارت میکشه.منم چون میبینم ناراحت میشه زیاد به زبون نمیارم چون میبینم هی خودش را به هر دری میزنه. در ضمن پدر ومادر این دوست پسرم جدا ازش زندگی میکنن تو شهر دیگه.و هیچ رابطه صمیمی با پدر مادرش نداره میگه از بچگی فقط به فکر خودشون بودن و هیچ توجهی به ما نداشتن.و من وقتی بچه بودن مجبور شدم پیش مکانیک کار کنم و خرجم را دربیارم. این بچه اخر خانواده هس.بقیه ازدواج کردن.و این تنها زندگی میکنه. خودش غذا درس میکنه واسه خودش. و چون تنها زندگی کرده من کاملا متوجه شدم که افسردگی داره . وقتها حوصله غذا درس کردن ندارم و اکثر روزها سردرد دارم و غیره
من هم دلم خیلی به حالش میسوزه چون درکش میمنم با اینهمه رزومه عالی که داره و وضع مملکت طوریه که تا پارتی گردن کلفت نداشته باشی مدرک به درد نمیخوره و هم از دستش عصبانی که قبل از آشنایی هم وضعت اینطوری بوده و اومدی سراغ من و اصرار به بعضی کارهایی که منم مرتکب گناه شدم و پیش خدا رو سیاه.
اونروز بهش گفتم که من دیگه طاقتم تموم شده خانواده اصرار میکنن و همه شرایطت را قبول دارم با نداریت میسازم و هیچی ازت نمیخوام فقط بیا عقد کنیم. کلی ناراحت شده که من خونه ندارم،کار خوب ندارم،پول ندارم چطور بهت جواب بدم. مگه من دارم و ازدواج نمیکنم. کلی ناراحت شده میگه من افسردگی دارم و تحمل مشکل و ناراحتی جدید ندارم.ارزوی مرگ دارم از خدا. میخوام خودکشی کنم و کلی حرف و گلایه از دنیا از خدا از پدر مادرش که منم خیلی ناراحت شدم طوریکه اعصاب باعث گرفتگی رگ پام شده. بهش میگم کار و پول نداری لاقل یه حرف امیدوارکننده بزن ،میگه وقتی امیدی تو دلم واسه خودم ندارم میخوای بهت دروغ بگم؟!! آخرین حرفش این شد که وقتی بهش گفتم که تو از اول شرایطت اینطوری بود و قبل آشنایی باید فکر اینجاش را میکردیم . بهم گفت باشه عجله نکن. فعلا دنبال یادگیری کار پکیج هستم و میخوام نمایندگی تعمیرکاری پکیج بگیرم ولی به اون هم امیدی ندارم مثل اونیکی کارها چون سرمایه ندارم. بهم گفت عجله نکن اگه کار پکیج هم نتیجه نداد خودم را خلاص میکنم و تورا آزاد. ازین حرفش تمام شب را گریه کردم و گله به خدا که چرا کمکش نمیکنه. میترسم یه کاری کنه که مسببش من باشم .ضمن اینکه خود منم افسردگی دارم و قبلا دارو مصرف میکردم. و کاملا حرفهاش را درک میکنم .
بعضی وقتها کلافه میشم از سرزنش های مادرم که میگه اگه واقعا تو را میخواست یه حلقه میاورد لاقل و عقد میکرد. منم به دوس پسرم میگم میگه میخوای بدبختت کنم باید یه کار خوب لاقل پیدا کنم تا شروع کنیم. میگه امیدی ندارم بس که خودم را این در ا.ن در زدم و موفق نشدم. به آینده خیلی نامید و بدبینه و یکجورهایی این برمیگرده به اتفاقات پیش اومده و افسردگیش.
مادرم از وضع بکارتم خبر نداره بعضا با خودم میگم بیا برو مثل بچه ادم با خواستگارم ازدواج کنم و مثل همه زندگی راحت شرو کنم عاری ازینکه فقط فکر کار پیدا کردن واسه دوست پسرم و دعا و نذر و نیاز بکنم. ازون طرف به خاطر شرایط روحی دوست پسرم میترسم .دلم نمیاد تنهاش بذارم میترسم دست به کاری بزنه و تا اخر عمر خودم را مقسر بدونم. از ته دل دوسش دارم.و از طرفی میگم شاید این مشکل بکارت در قبول ازدواج با خواستگارم مشکل ساز باشه و برم گردونن. و اونوقت روی نگاه کردن به مادرم را ندارم وقتی بفهمن بکارت ندارم.اگه برم گردنن مادرم از غصه دق مرگ میشه.
خیلی سر دو راهی قرار گرفتم از طرفی پیش خدا رو سیاه به خاطر کار حرام و گناه کبیره ای که کردم .
خلاصه لطفا کمکم کنید تو روخدا. منیکه خیلی خودم را مومن میدونستم و یه لحظه حتی از نماز صبح غافل نشدم مرتکب گناهی شدم که ........
باتشکر از وقتیکه میذارین.