با سلام من دختري 27 ساله هستم دانشجوي ارشد ساکن يکي از شهرهاي بزرگ ،8 سال پيش يک شب وقتي پدر و مادرم مسافرت بودند براي کارهاي دانشگاهم در دوره کارشناسي در حال سرچ مقاله بودم که از پسر يکي از اقوام دورمان که ساکن تهران است براي کاري در ياهو سوال پرسيدم، که همين باعث شد تا 5 صبح با هم چت کنيم، لازم به ذکره که اين آقا قبلا به من ابراز علاقه کرده بود و من جدي نگرفته بودم، بعد از مدت يک ماه وقتي خانوادم از سفر برگشتند موضوع را به آنها گفتم اما برخورد مناسبي نديدم و به من گفتند که بايد قطع رابطه کنم، اما من به دليل وابستگي که در آن يک ماه پيدا کرده بودم نتوانستم رابطه ام را پايان دهم،بعد از مدتي خواستگاري کردند اما خانواده ام جواب رد دادند،و عنوان کردند که دخترمان درحال تحصيل است، طي صحبتي که پدرم داشت خواست تا با آن آقا پسرصحبت کنم و بخواهم که تحصيلاتش را که آن موقع ديپلم بود رابالا ببرد يا اقدام به زيبا سازي چهره اش بنمايد بعد بيايد براي خواستگاري، البته شايان ذکره که اين آقا بر اثر اتفاقي صورتش و مقداري از گردنش سوخته وقتي که 13 يا 14 ساله بوده، اما دکترها گفته اند عمل مساوي با فلج شدن مقداري از صورت و در مراتب خيلي نادر منجر به مرگ ميشه، خوانوادم يکي از دلايل مخالفتشون اين مورد بودٰ ميگفتن ما دخترمون رو بدين ميگن دخترشون چه اشکالي داشته که دادند به اي آقا، به هر صورت من انجا هم نتونستم قطع رابطه کنم اما بعد مدتي خودم به خاطر فشار خونوادم اقدام به قطع رابطه کردم، يکسال با خودم جنگيدم نتونستم فراموشش کنم دوباره ارتباط برقرار کردم ، اينبار خانواده ي هردوي ما بي اطلاع بودند تااينکه پسر عمويم بعد از 12 سال از آمريکا اومد و مرا خواستگاري کرد ، در همين حين من با هردو صحبت ميکردم تا اينکه روز تولدم که به پسرعمومجواب رد دادم،اون آقا همبراي اينکه بگذارد من خودم تصميم بگيرم همون روز ارتباطشو با هام قطع کرد،چند ماه بعد دوباره ارتباطمو با همون آشنامون برقرار کردم و تا به حال با هم ارتباط داريم اما مشکل الان من اين است که دوباره پسرعموم به خواستگاريم آمده و خانوادم با ازدواج با اون موافقن اما من به خاطر دوست داشتنم و اينکه مورد نوازش آن آقا قرار گرفته ام و البته اعتقاداتي که دارم نميتونم از اين آقا دست بکشم بسيار دوستش دارم، پسرعمويم را هم دوست دارم اما نه آنقدر که بخواهم ازدواج کنم، اين آقا هم ميخواهد بيايد خواستکاري اما به قول خودش ميخواهد تا يکسال ديگربا وضعيت مطلوب پا جلو بگذارد تا خانواده ام ايراد نگيرند، اما الان مسئله اساسي جواب پسر عمويم و فشار خانواده ام است و اينکه در حرف هايشان اصلا راضي به ازدواج من با آن اشناي دورمان نيستند
من بين عقل و احساس و اعتقادم درگيرم
نه ميخواهم خانواده ام را از دست بدهم نه عشقم را
هردو شغل آزاد دارند
هردو خونه و ماشين هم دارند اما وضع مالي پسرعمويم بهتر است
از نظراعتقادي پسر عمويم فقط وجود خدا را قبول دارد ولي به نماز و روزه اعتقادي ندارد اما کسي که دوستش دارم مثل خودم اهل نماز و روزه است
کمکم کنيد خيلي سر در گمم
پسر عمويم 8 سال و آشنايمان 3 سال از من بزرگترند