دوران عقد یک ماه و نیمه داشتیم و بعد از اون عروسی و سه سال بعد بچه دار شدم. از دوران عقد پدر شوهرم با پیغام دادن سر اینکه چرا مبل نخریدین و باید مبل بخرین شروع کرد به دخالت و پیغام رسوندن. از نظر فرهنگی سطح بالاتری نسبت به خانواده همسرم دارم همسرم شهرستانی هست و اینکه من اصلا لهجه ندارم مقدمه کوچیکی بر تفاوت فرهنگیه. اصلا برام مهم نیست که سواد خانوادش چقدره یا خودش چقدر سواد داره و اینکه کارش آزاده و کارگری هم میکنه، مهم سلامت و اخلاقه. اینو بهشون نشون دادم اما پس زمینه تمام حرفاشون اینه که ما کم و بی فرهنگیم چرا بابات تو رو به ما داده؟ اینکه سهل و آسون گرفتیم ازدواج رو ما رو برده زیر سوال. طی 4 سال زندگی مشترک نبوده ماهی که توش این عبارت(چرا انقدر زود عروسی گرفتیم) نباشه. دخالت های پدر شوهرم از نوع خاله زنکیه. توی خونه توی اتاق هام سرک میکشه ببینه مرتبه یا نه. توی آشپزخونه و سینک سرک میکشه، و زیاد دهن به دهن من میذاره، موقعیت سنی خودش رو درک نمیکنه، وقتی حسابی حرصمو دراورد و بدنم به رعشه افتاد میگه تو بی تربیتی. فقط منتظرن من کوچکترین رفتاری کنم که بگن باباش اینجوری بود اونجوری بود ولی دخترش بی ادبه، بابام هرگز خودشو توی این مسائل دخالت نمیده، میگه زندگی کلا سازشه، باید با هم بسازید، به هر بهانه ای شوهرم رو میگیرن به حرف که بگو تو خونت چه مشکلی داری، به خاطر فشار کار چند ماه شوهرم اعصابش بهم ریخته بود و زود از کوره در میرفت، انقدر پرسیدن تو خونه چه مشکلی داری که آدم شک میکرد به صلح و صفای خونه، به حدی که بقال سر کوچه تا تمام فامیلا زنگ زدن خونه بابام و از من جدا پرسیدن که تو خونه چه مشکلی دارید، مادرشوهرم، عمه و خاله و خواهر شوهرم، دختر دایی و دایی شوهرم، همه اینا که نام بردم به حدی اعصابشون ضعیفه که تحت دارو درمانی هستن، برای هر رفتار کوچیک شوهرم منو متهم میکنن، پشت سرم بد میگن، و پدر شوهرم با گوشه و کنایه حرف میزنه، و آخرشم ازدواجمون رو بعد از چهار سال زیر سوال میبره، من با شوهرم هیچ آشنایی نداشتیم، نه دوست بودیم نه هیچی، فامیل دورمون بودن. حالا بچه رو کردن بهانه. چرا نمیاری، چرا پیش ما نمیذاری، بسیار مظلوم نما هستن. مادرشوهرم وضع روانش خیلی پریشانه برای حفظ آبروی خودم ازش اجتناب میکنم و کاملا موفقیت آمیز بوده. اما پدر شوهرم عین یه گدای سمج پاشو میکنه توی زندگیمون، به زور شوهرمو وادار میکنه نسبت به زندگی ایراد جو بشه، هیچ وقت کارهای بد شوهرمو به تربیت افتضاح و پیشینه روان پریشی کل خاندانشون نسبت نمیدن، به من نسبت میدن، و من میبینم شوهرم تو خونه عالیه، پیش من عالیه ولی با کوچکترین برخوردی با اونا وضعش افتضاح میشه، میدونم روحیه شوهرم ضعیفه ولی نمیتونم بهش بگم نرو پیش خانوادت. من میتونم خودم نرم، میتونم نهایتا بچمو با کنترل و مدت کوتاه برای دیدنشون ببرم. ولی حقی درباره کنترل شوهرم ندارم اونا هم والدین هستن. اما از این رفتار پدر شوهرم بیزارم، وقتی حد و حدودم رو براش مشخص کردم فردا از تمام عالم و آدم شنیدم که چه عروس بی تربیتی، به من میگه در بزن بیا تو خونم، به من میگه حد و حدود منو رعایت کن. به خدا واگذار کردم و تاحالا هرچی سرم آوردن سر دخترشون اومد یا سر خودشون اومد. آرامشمو میگیرن. با اجتناب راحتیم اما سیخونک میزنه بهمون. دنبال مشکل تو خونمون میگرده.