سلام.من یه خانم 25 ساله متاهلم.تقریبا دو سالی میشه که ازدواج کردم.تقریبا بیشتر دوران نامزدی 1 سال و نیمم رو به خاطر تحصیل در مقطع ارشد از نامزدم دور بودم.الانم که رفتیم تو خونه خودمون من بازم به خاطر اتمام درسم یه شهر دیگه ام و همسرم تو شهر خودمون.من بدون آمادگی وارد این مرحله از زندگیم شدم و خیلی تو این مدت اذیت شدم و خانواده و همسرمو آزار دادم.خیلی خرج کردم پیش مشاور رفتم ولی خوب یا من نتونستم حالمو خوب کنم یا اونا بلد نبودن.دوس دارم تغییر بدم این اوضاع آشفته رو.هنوز نتونستم با همسرم رفیق بشم صمیمی بشم.همش درگیر و نگران درس بودم که تو اونم همچین موفق نیستم....اصلا ذوق ندارم واسه زندگیم..همسر من به خاطر کارش آخر هفته میاد خونه (یه شهر دیگه کار میکنه) من نمیدونم چرا هیچ شادی ای رو موقع اومدنش احساس نمیکنم.حرف مشترک پیدا نمیکنیم بزنیم یعنی معمولا من ازش دوری میکنم و خوب اونم بلد نیست شاید .شایدم بعد دوسال خسته شده از بس نازمو کشیده.من بعد ازدواج انگار چشمم باز شد و دیدم خیلی چیزا بوده که من ندیدم اون موقع و حالا نمیدونم چیکار کنم.دوس دارم بتونم همون تفریح ها و کارایی که قبل ازدواج دوس داشتم با شوهرم انجام بدم رو الانم انجام بدم ولی خیلی بی اراده شدم..اصلا تو این عالم نیستم.همش کارم گریه است و زل زدن به یه نقطه.چیکار کنم که زندگی مشترکمونو تغییر بدم.من چون همش به خودم حق میدم که سرش غر بزنم و اون و خانواده شو به خاطر عجله شون توی ازدواج مقصر بدونم تا یه مشکلی ببینم یا چیزی بر خلاف میلم باشه به جای حرف زدن و تلاش برای تغییر ساکت میشم و تو ذهنم انقد از همسرم متنفر میشم که فقط با فکر طلاق خودمو آروم میکنم.با خانواده اشم خیلی مشکل دارم با حرف زدنشون رفتاراشون.(مادر و خواهرش سر خواستگاری یه قولهایی دادن که عملی نشد و اینکه کار نداشتن همسرم خیلی غرورمو شکست )