اونقد خسته ام که خیلی خلاصه میگم..
اعتماد بنفسم یک عدد منفی یا چیزی غیر قابل درکه...مناز یه رابطه ی فوق احساسی و جدی خارج شدم که هنوزم با داشتن اطلاع کامل از طرف مقابلم میدونم ک نه دنبال ادم جدیدیه نه مشکلی با من داشت و فقط گفت تفکراتم عپض شده زندگیم دست خودم نیست نمیخام رابطه عاطفی داشته باشم ...از طرفی فشار خونوادم هست در هر زمینه...من ب خاطر شغل پدرم هرسال تقریبا یک شهر بودم از بچگی و هیچ دوستی نداشتم و الان ک شیش سال هست ک حایی ساکنم هنوزهم دوستی ندارم...به شدت احساس تنهایی میکنم و خسته ام...ادم پرانرژی و شدیدا احساسی و مثبت نگری بودم اما حالا لبخندم نمیزنم...دنبال علاقه هام دیکه نمیرم(زیاد مینویسم و نقاشی میکشم)کسی ک ترکم کرد تمام مدت حتی تا قبل رفتنش ب من حس امنیتی میداد ک تاحالا نداشتم و دلگرمی من بود حالا نه کسیو دارم نه حوصله ی کسیو...نقشه های زیادی برای آیندم داشتم اما الان میبینم همشون منتفی ان..
همیشه فکر میکنم حای من روی این زمین و بین این ادم ها نیست چون هیچ جوره درک نمیشم و پذیرفته نمیشم...حتی مادر و خونوادم هم پسم میزنن در صورتی ک خودمو کشتم تا خوشحالشون کنم و باب میل اونها و اطرافیانم باشم...بارها و بارها فکر خودکشی افتادم و پتانسیل و جرات و شرایطشو از همه لحاظ دارم و تنها چیزی که نگهم داشته کورسو امیدیه که ب برگشتن کسی دارم ک ترکم کرده...
گفتم ک شدیدا احساسیم و زن هم هستم ..جنس زن هم شکنندس و ب پشتیبان احتیاج داره
حالا منی ک دورم خالیه و پرت شدم تو دنیای سیاه و تاریکی ک هیچ پناهی ندارم و تلاشهام نتیجه ای نمیده چی؟!
خسته ام