نمایش نتایج: از 1 به 2 از 2

موضوع: حکایتی زیبا

615
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Dec 2014
    شماره عضویت
    9968
    نوشته ها
    5,264
    تشکـر
    6,024
    تشکر شده 6,186 بار در 2,950 پست
    میزان امتیاز
    17

    حکایتی زیبا

    عدالت خداوند

    ﺯﻧﯽ ﺧﺪﻣﺖ ﺣﻀﺮﺕ ﺩﺍﻭﺩ ﺭﺳﯿﺪ ﻭ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﺁﯾﺎ ﺧﺪﺍ ﻋﺎﺩﻝ ﺍﺳﺖ؟
    ﺣﻀﺮﺕ ﻓﺮﻣﻮﺩ : ﻋﺎﺩﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺧﺪﺍﻭﻧﺪ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺭﺩ،
    ﭼﻪ ﺷﺪﻩ ﮐﻪ ﺍﯾﻦ ﺳﻮﺍﻝ ﺭﺍ ﻣﯽ ﭘﺮﺳﯽ؟
    ﺯﻥ ﮔﻔﺖ ﻣﻦ ﺑﯿﻮﻩ ﻫﺴﺘﻢ ﻭ 3ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺩﺍﺭﻡ ، ﺑﻌﺪﺍﺯ ﻣﺪﺗﻬﺎ طناب ﺑﺰﺭﮔﯽ ﺑﺎﻓﺘﻪ ﺑﻪ ﺑﺎﺯﺍﺭ ﻣﯿﺒﺮﺩﻡ ﺗﺎ ﺑﺎ ﭘﻮﻟﺶ ﺁﺫﻭﻗﻪ ﺍﯼ ﺑﺮﺍي ﻓﺮﺯﻧﺪﺍﻥ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﺍﻡ ﻓﺮﺍﻫﻢ ﮐﻨﻢ ﮐﻪ ﻧﺎﮔﻬﺎﻥ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ طناب ﺭﺍ ﺍﺯ ﺩﺳﺖ ﻣﻦ ﺭﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﻭﺭ ﺷﺪ، ﻭ ﺍﻻﻥ ﻣﺤﺰﻭﻥ ﻭ ﺑﯽ ﭘﻮﻝ ﻭ ﮔﺮﺳﻨﻪ ﻣﺎﻧﺪﻩ ﺍﯾﻢ . ﻫﻨﻮﺯ ﺻﺤﺒﺖ ﺯﻥ ﺗﻤﺎﻡ ﻧﺸﺪﻩ ﺑﻮﺩ، درب خانه حضرت داوود را زدند، و ايشان اجازه ورود دادند، ده نفر از تجار وارد شدند و هرکدام کيسه صد ديناري را مقابل حضرت گذاشتند، و گفتند اينها را به مستحق بدهيد.
    حضرت پرسيد علت چيست؟
    ايشان گفتند در دريا دچار طوفان شديم و دکل کشتي آسیب ديد و خطر غرق شدن بسيار نزديک بود که درکمال تعجب پرنده اي طنابی بزرگ به طرف ما رها کرد. و با آن قسمتهاي آسيب ديده کشتي را بستيم و نذر کرديم اگر نجات يافتيم هر يک صد دينار به مستحق بدهيم حضرت داوود رو به آن زن کرد و فرمود: خداوند براي تو از دريا هديه ميفرستد، و تو او را ظالم مي نامي. اين هزار دينار بگير و معاش کن و بدان خداوند به حال تو بيش از ديگران آگاه هست.
    خالق من بهشتي دارد،
    «نزديک زيبا و بزرگ»،
    و دوزخي دارد به گمانم «کوچک و بعيد»
    و در پي دليلي ست که ببخشد ما را،
    گاهي به بهانه ی دعايي در حق ديگري...
    شايد امروز آن روز باشد.

    یا علی مدد

  2. 2 کاربران زیر از fateme.68 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2016
    شماره عضویت
    27442
    نوشته ها
    1,301
    تشکـر
    2,179
    تشکر شده 2,242 بار در 1,070 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : حکایتی زیبا

    داستان درباره ی یک کوهنورد است که می خواست از بلندترین کوه ها بالا برود. او پس از سالها آماده سازی ماجراجویی خود را آغاز کرد.

    ولی از آنجا که افتخار کار را فقط برای خود می خواست تصمیم گرفت به تنهاییاز کوه بالا برود. شب، بلندی های کوه را در برگرفته بود و مرد هیچ چیز رانمی دید.
    همه چیز سیاه بود اصلا دید نداشت ابر روی ماه و ستاره ها را
    پوشانده بود.
    همان طور که از کوه بالا می رفت پایش سر خورد و در حالي کهبه سرعت سقوط می کرد از کوه پرت شد. در حال سقوط فقط لکه های سیاهی مقابلچشمانش می دید و احساس وحشتناک مکیده شدن به وسیله ی قوه جاذبه او را درخود می گرفت.
    همچنان سقوط می کرد ، در آن لحظات تمام رویداد های خوب و بد زندگییش بهیادش آمد. اکنون فکر می کرد مرگ چقدر به وی نزدیک است!
    ناگهان احساس کرد
    طناب دور کمرش محکم شد و در میان آسمان و زمین معلق ماند. در این لحظه س************چاره ای برایش نماند جز آنکه فریاد بزند.
    خدایا کمکم کن.

    ناگهان صدای پرطنینی از آسمان شنیده شد: چه می خواهی ؟
    ای خدا نجاتم بده.

    صدا ادامه داد : واقعا باور داری که می توانم نجاتت دهم ؟
    البته که باور دارم.

    صدا همچنان كوهنورد را همراهي ميكرد : اگر باور داری طنابی که به دور کمرت بسته است پاره کن !

    یک لحظه سکوت . . . ! و مرد تصمیم گرفت با تمام نیرو طناب را بچسبد.
    گروه نجات می گویند که روز بعد یک کوهنورد یخ زده را مرده پیدا کردند.
    بدنش
    از طناب آویزان بود و با دست هایش محکم طناب را گرفته بود در حالی که اوفقط یک متر از زمین فاصله داشت !!!
    امضای ایشان

    Don't GIVE UP
    if you wait for the perfect time you will never get anything done

  4. کاربران زیر از miss eli vrn بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. مجموعه امنیتی توتال سیکوریتی
    توسط Dr . Security در انجمن اینترنت و کامپیوتر
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 05-19-2015, 04:36 PM
  2. نارضایتی از خانواده شوهر
    توسط نجما در انجمن خانواده همسر
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 01-04-2015, 02:19 PM
  3. پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 11-02-2014, 10:41 PM
  4. نارضایتی از رشته دانشگاهی
    توسط sarfaraz در انجمن مشاوره تحصیلی
    پاسخ: 2
    آخرين نوشته: 09-08-2014, 01:36 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد