نمایش نتایج: از 1 به 5 از 5

موضوع: قضاوت ممنوع...

13025
  1. بالا | پست 1


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,462
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,912 بار در 980 پست
    میزان امتیاز
    10

    قضاوت ممنوع...

    متنی بسیار زیبا و قابل تامل :




    آموزگار سر کلاس گفت:


    "کشتی مسافران را بر عرشه داشت؛

    در حال گردش و سیاحت بودند.


    قصد تفریح داشتند.



    امّا، همه چیز همیشه بر وفق مراد آدمی نیست!


    کشتی با حادثه روبرو شد

    و نزدیک به غرق شدن

    و به زیر آب فرو رفتن!


    روی عرشه زن و شوهری بودند .




    هراسان به سوی قایق نجات دویدند

    امّا وقتی رسیدند،

    فهمیدند که فقط برای یک نفر دیگر جا مانده است!





    در آن لحظه، مرد همسرش را پشت سر گذاشت

    و خودش به درون قایق نجات پرید.



    زن، مبهوت، بر عرشۀ کشتی باقی ماند!




    کشتی در حال فرو رفتن بود.


    زن، در حالی که سعی می‌کرد،

    در میان غرّش امواج دریا،

    صدای خود را به گوش همسرش برساند،

    فریاد زد و کلامی بر زبان راند."



    آموزگار دم فرو بست و دیگر هیچ نگفت.


    از شاگردان پرسید:

    به نظر شما زن چه گفت؟؟؟




    هر کسی چیزی گفت.


    بیشتر دانش‌آموزان حدس زدند که زن گفت:

    "بیزارم از تو!

    چقدر کور بودم و تو را نمی‌شناختم!"




    آموزگار خشنود نگشت.


    ناگاه متوجّه شد پسرکی در تمام این مدّت سکوت اختیار کرده

    و هیچ سخن نمی‌گوید!



    از او خواست که جواب گوید

    و اگر مطلبی به ذهنش میرسد بیان کند.

    پسرک اندکی خاموش ماند و سپس گفت:

    "خانم معلّم!

    بر این باورم که زن فریاد زده است که

    مراقب فرزندمان باش!"


    آموزگار در شگفت ماند و پرسید:


    "مگر تو قبلاً این داستان را شنیده بودی؟ "




    پسرک سرش را تکان داده گفت:

    "خیر؛ امّا مادر من هم قبل از آن که از بیماری جان به جان‌آفرین تسلیم کند،

    به پدرم همین را گفت."




    آموزگار با ندایی حزین گفت:
    "آری!

    پاسخ تو درست است."


    بعد، ادامه داد:

    کشتی به زیر آب فرو رفت.


    مرد به خانه رسید و دخترشان را به تنهایی بزرگ کرد و پرورش داد.



    سال‌ها گذشت.



    مرد به همسرش در آن عالم پیوست!



    روزی دخترشان،

    هنگامی که به مرتّب کردن اوراق و آنچه که از پدرش باقی مانده مشغول بود،

    دفتر خاطرات پدر را یافت!


    دریافت که قبل از آن که پدر و مادرش به مسافرت دریایی بروند،

    معلوم شده بود که مادرش به بیماری بی‌درمانی دچار شده بود که دیگر زندگی او چندان به درازا نمی‌کشید!




    در آن لحظۀ حسّاس،

    پس در حقیقت

    پدر از تنها فرصت زنده مانده برای پرورش دخترشان سود جُسته بود!



    پدر در دفتر خاطراتش نوشته بود:


    «چقدر مشتاق بودم که با تو در اعماق اقیانوس مقرّ گیرم،

    امّا به خاطر دخترمان،

    گذاشتم که تو به تنهایی به ژرفنای آبهای دریا بروی.»"



    داستان خاتمه یافت.


    کلاس در خاموشی فرو رفت.


    آموزگار می‌دانست که دانش‌آموزانش درس اخلاقی این داستان را دریافته بودند؛


    درس مربوط به خیر و شرّ،

    خوبی و بدی، در این جهان را.



    در ورای هر کاری،

    هر فریادی،

    هر سخنی،

    پیچیدگی‎‌ بسیاری وجود دارد

    که درک آنها مشکل است.




    به این علّت است که هرگز نباید سطحی بیاندیشیم و دیگران را بدون آن که ابتدا آنها را درک کرده باشیم،

    محلّ داوری خود قرار دهیم.




    کسی که مایل است صورت حساب را پرداخت کند،

    بدان علّت نیست که جیبی مملو از پول دارد،

    بلکه دوستی و رفاقت را بیش از پول ارج می‌نهد.




    کسانی که در محلّ کار،

    ابتکار عمل را به دست می‌گیرند،

    نه بدان علّت است که احمقند

    بلکه چون مفهوم مسئولیت را نیک می‌دانند!



    کسانی که بعد از هر جنگ و دعوایی،

    زبان به پوزش باز می‌کنند

    و از در اعتذار وارد می‌شوند،

    نه بدان علّت است که خود را مدیون شما می‌دانند؛

    بلکه از آن روی است که شما را دوست واقعی خود می‌دانند.



    قضاوت ممنوع!!!!

    اگر نمیدانی بپرس...

    اگر دوست نداری بگو...

    اگر قبول نداری بحث کن...

    اما هیچوقت یک طرفه قضاوت نکن!!!!

  2. 9 کاربران زیر از رامونا بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6159
    نوشته ها
    13,512
    تشکـر
    10,854
    تشکر شده 13,741 بار در 6,989 پست
    میزان امتیاز
    24

    پاسخ : قضاوت ممنوع...

    عالی بود عزیزم
    امضای ایشان
    زندگی سه دیدگاه داره

    دیدگاه شما
    دیدگاه من
    حقیقت

  4. کاربران زیر از پریماه. بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,462
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,912 بار در 980 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : قضاوت ممنوع...

    نقل قول نوشته اصلی توسط پریماه. نمایش پست ها
    عالی بود عزیزم
    خواهش میکنم پریماه بانوی عزیزم

  6. کاربران زیر از رامونا بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2015
    شماره عضویت
    24128
    نوشته ها
    324
    تشکـر
    833
    تشکر شده 325 بار در 198 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : قضاوت ممنوع...

    خيي داستان زيبايي بود
    امضای ایشان
    زندگي آب روان است روان مي گذرد هر چه اقبال من و توست همان مي گذرد

  8. کاربران زیر از مري موجي بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Apr 2018
    شماره عضویت
    38164
    نوشته ها
    603
    تشکـر
    288
    تشکر شده 407 بار در 290 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : قضاوت ممنوع...

    نقل قول نوشته اصلی توسط رامونا نمایش پست ها
    متنی بسیار زیبا و قابل تامل :




    آموزگار سر کلاس گفت:


    "کشتی مسافران را بر عرشه داشت؛

    در حال گردش و سیاحت بودند.


    قصد تفریح داشتند.



    امّا، همه چیز همیشه بر وفق مراد آدمی نیست!


    کشتی با حادثه روبرو شد

    و نزدیک به غرق شدن

    و به زیر آب فرو رفتن!


    روی عرشه زن و شوهری بودند .




    هراسان به سوی قایق نجات دویدند

    امّا وقتی رسیدند،

    فهمیدند که فقط برای یک نفر دیگر جا مانده است!





    در آن لحظه، مرد همسرش را پشت سر گذاشت

    و خودش به درون قایق نجات پرید.



    زن، مبهوت، بر عرشۀ کشتی باقی ماند!




    کشتی در حال فرو رفتن بود.


    زن، در حالی که سعی می‌کرد،

    در میان غرّش امواج دریا،

    صدای خود را به گوش همسرش برساند،

    فریاد زد و کلامی بر زبان راند."



    آموزگار دم فرو بست و دیگر هیچ نگفت.


    از شاگردان پرسید:

    به نظر شما زن چه گفت؟؟؟




    هر کسی چیزی گفت.


    بیشتر دانش‌آموزان حدس زدند که زن گفت:

    "بیزارم از تو!

    چقدر کور بودم و تو را نمی‌شناختم!"




    آموزگار خشنود نگشت.


    ناگاه متوجّه شد پسرکی در تمام این مدّت سکوت اختیار کرده

    و هیچ سخن نمی‌گوید!



    از او خواست که جواب گوید

    و اگر مطلبی به ذهنش میرسد بیان کند.

    پسرک اندکی خاموش ماند و سپس گفت:

    "خانم معلّم!

    بر این باورم که زن فریاد زده است که

    مراقب فرزندمان باش!"


    آموزگار در شگفت ماند و پرسید:


    "مگر تو قبلاً این داستان را شنیده بودی؟ "




    پسرک سرش را تکان داده گفت:

    "خیر؛ امّا مادر من هم قبل از آن که از بیماری جان به جان‌آفرین تسلیم کند،

    به پدرم همین را گفت."




    آموزگار با ندایی حزین گفت:
    "آری!

    پاسخ تو درست است."


    بعد، ادامه داد:

    کشتی به زیر آب فرو رفت.


    مرد به خانه رسید و دخترشان را به تنهایی بزرگ کرد و پرورش داد.



    سال‌ها گذشت.



    مرد به همسرش در آن عالم پیوست!



    روزی دخترشان،

    هنگامی که به مرتّب کردن اوراق و آنچه که از پدرش باقی مانده مشغول بود،

    دفتر خاطرات پدر را یافت!


    دریافت که قبل از آن که پدر و مادرش به مسافرت دریایی بروند،

    معلوم شده بود که مادرش به بیماری بی‌درمانی دچار شده بود که دیگر زندگی او چندان به درازا نمی‌کشید!




    در آن لحظۀ حسّاس،

    پس در حقیقت

    پدر از تنها فرصت زنده مانده برای پرورش دخترشان سود جُسته بود!



    پدر در دفتر خاطراتش نوشته بود:


    «چقدر مشتاق بودم که با تو در اعماق اقیانوس مقرّ گیرم،

    امّا به خاطر دخترمان،

    گذاشتم که تو به تنهایی به ژرفنای آبهای دریا بروی.»"



    داستان خاتمه یافت.


    کلاس در خاموشی فرو رفت.


    آموزگار می‌دانست که دانش‌آموزانش درس اخلاقی این داستان را دریافته بودند؛


    درس مربوط به خیر و شرّ،

    خوبی و بدی، در این جهان را.



    در ورای هر کاری،

    هر فریادی،

    هر سخنی،

    پیچیدگی‎‌ بسیاری وجود دارد

    که درک آنها مشکل است.




    به این علّت است که هرگز نباید سطحی بیاندیشیم و دیگران را بدون آن که ابتدا آنها را درک کرده باشیم،

    محلّ داوری خود قرار دهیم.




    کسی که مایل است صورت حساب را پرداخت کند،

    بدان علّت نیست که جیبی مملو از پول دارد،

    بلکه دوستی و رفاقت را بیش از پول ارج می‌نهد.




    کسانی که در محلّ کار،

    ابتکار عمل را به دست می‌گیرند،

    نه بدان علّت است که احمقند

    بلکه چون مفهوم مسئولیت را نیک می‌دانند!



    کسانی که بعد از هر جنگ و دعوایی،

    زبان به پوزش باز می‌کنند

    و از در اعتذار وارد می‌شوند،

    نه بدان علّت است که خود را مدیون شما می‌دانند؛

    بلکه از آن روی است که شما را دوست واقعی خود می‌دانند.



    قضاوت ممنوع!!!!

    اگر نمیدانی بپرس...

    اگر دوست نداری بگو...

    اگر قبول نداری بحث کن...

    اما هیچوقت یک طرفه قضاوت نکن!!!!
    دوسش داشتم... مرسی

  10. کاربران زیر از heh_heh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. بحث آزاد:راه جلوگیری از شهوت
    توسط mhabob_16 در انجمن بحث آزاد
    پاسخ: 166
    آخرين نوشته: 09-11-2015, 12:57 AM
  2. شروع مجدد بدون حسرت
    توسط pranc در انجمن عشق و دوست داشتن
    پاسخ: 1
    آخرين نوشته: 08-28-2015, 10:11 AM
  3. تفاوت در نوع نگاه به محيط مجازي
    توسط خليلي در انجمن گپ خودمانی
    پاسخ: 7
    آخرين نوشته: 01-21-2015, 09:47 AM
  4. عذاب وجدان از روابط نا مشروع
    توسط نازنین69 در انجمن روابط دختر و پسر
    پاسخ: 5
    آخرين نوشته: 09-21-2014, 01:24 PM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد