من نزدیک 3 ساله ازدواج کردم کاملا سنتی بوده و هیچ شناختی از خانواده همسرم نداشتم.مادر همسرم زنی 65 ساله ست که با وجود داشتن یه سری اخلاق خوب بدی هایی هم داره.ایشون به شدت تنبل هستن و خیلی خودشون رو برای پسراشون لوس میکنن.قبل از اینکه من عروس این خانواده بشم جاری بزرگترم به مدت ده سال صبح تا شب کنار مادرشوهرم زندگی میکرد و همه کارهای ریز و درشت ایشون رو انجام میداد و به قول معروف اجازه نمیداد که مادرشوهرم دست به سیاه و سفید بزنه و فقط برای خواب به خونه خودشون که طبقه بالای مادرشوهرم هست میرفت.بعد از ازدواج همین جاریم و برادرشوهرم واحدشون رو مجانی در اختیار ما قرار میدن و خودشون میرن جای دیگه مستاجر میشن. از وقتی که من تو این ساختمون زندگی میکنم مادرشوهرم یه جورایی افسرده شده و پشت سر هم مریض میشه. من در حد توانم به ایشون سر میزنم و به کارهای اصلیشون میرسم ولی اصلا نمیتونم تایم طولانی پیششون باشم متاسفانه با وجود داشتن مدرک فوق لیسانس بیکارم از طرفی کار همسرم شیفتیه و خیلی کم با هم هستیم همه اینها بهونه شده دست مادرشوهرم و بقیه که چرا عروس کوچیکه با وجود اینکه بچه نداره و همش تنهاست به مادرشوهرش خیلی نمیرسه.خلاصه خیلی دارم عذاب میکشم و توی این سه سال هیچ لذتی از زندگیم نبردم و دائما در حال بحث و مشاجره با همسرم هستم حتی بارها به طلاق هم فکر کردم ولی........به همسرم بارها گفتم که دنبال یه خونه باشه تا یه کم از این شرایط خارج بشیم ولی فعلا میگه صبر کن تا شرایط مالی بهتر بشه. از همه شما خواهش میکنم اگه مشکلمو خوندین یه نظری بدین چون واقعا خودم دیگه هیچی به ذهنم نمیرسه