سلام و روز بخیر .
من دختری 30 ساله هستم و الان در حدود 10 ماهه که با شخصی که تو محل کارم آشنا شدم نامزد شدیم، البته قبل از مراسم خواستگاری حدود یک سال با اطلاع خانواده ها برای آشنایی بیشتر با هم رفت و آمد داشتیم. داستان از این قراره که ایشون تو سن 17 سالگی که با مخالف شدید خانواده هم مواجه بود تجربه ازدواج رو داشتن و بعد از گذشت مدتی از خیانت همسرشون ( که البته از ایشون بزرگتر بوده ) و داشتن روابط نامشروع ایشون با دیگران مطلع می شن. اما به دلیل اینکه این خانم انتخاب خودشون بوده، خودشون رو محکوم به ادامه زندگی می دونن و این در حالی که زندگی زناشوییشون به دور از هم و هر کدوم تو یه خونه دیگه بوده. طوری که شاید برای مدت شش یا هفت ماه از هم بی خبر بودن.... نا گفته نمونه که طی 10 سال زندگی که فقط اسمشون تو شناسنامه هم بوده چندین بار تقاضای طلاق داده می شه ولی هر بار این خانم با وعده و وعید ایشون رو به ادامه زندگی ترغیب میکنه ( با گفتن خودکشی کردن و برانگیختن حس ترحم ) تا اینکه این خانم بعد از یه غیبت 6 ماهه به خانواده نامزدم اطلاع میده که باردار و می خواد بچه رو بدنیا بیاره. نامزد فعلی من مقاومت می کنه و برای سقط جنین اقدام می کنه ولی با شکایت این خانم و رای دادگاه بچه به دنیا میاد.....
نکته داستان اینه که تو مدت زندگی با همسر اول ایشون به مواد مخدر اعتیاد پیدا می کنن که البته اینم یکی از شگردهای همسرشون بوده ( نمی خوام با گفتن این حرف و مقصر کردن شخص دیگه خودم رو قانع کنم حقیقتیه که متاسفانه وجود داره ) و تا مدت ها حدود چهار سال شاید هم بیشتر ایشون به مواد وابستگی داشتن تا اینکه بالاخره با رای دادگاه به طلاق تو سال 93 و با وجود یک فرزند دو ساله، خانواده ایشون برای ترک و مشاوره اقدام می کنن و نامزدم برای مدت 2 سال ( دو سال گذشته تا کنون ) پاک می مونن ولی الان حدود 6 ماهه دوباره با مصرف قرص های متادون خودشون رو درگیر کردن و بعد از هر بار ترک تو خونه که حداقل 10 روز طول می کشه و واقعاً عذاب آور خودشون رو آلوده می کنن. از طرفی هم خانواده نامزدم به من میگن مختاری هر زمان که خواستی از پسر ما جدا بشی... گرچه همه ما اعتقاد داریم که خوب می شه و خوب می مونه ولی از لحاظ روحی کاملاً افسرده است، وقت و بی وقت گریه می کنه و اینقدر بابت گذشته ای که داشته عذاب وجدان داره که حتی نمی تونه خودشو ببخشه و دائماً خودش رو سرزنش می کنه که چرا با تصمیم احساسی و اشتباه زندگی خودش رو خراب کرده... البته ایشون از زمان تولد بچشون با همسرشون زندگی نمی کردن و الان هم مدت هاست که بی خبرن گرچه وقتی همسر سابقشون از ازدواج مجدد نامزدم با خبر شدن برای برگشت تلاش کردن ولی در نهایت نامزده با دادن حضانت پسرش برای همیشه اونها رو از زندگی خودش حذف کرده....
ما قلباً به هم علاقه داریم نامزدم به شدت به من وابسته است طوری که حتی با ندادن جواب تلفن دیگران متوجه بهم ریختگی ایشون می شن و این موضوع حتی برای خانواده نامزده هم تعجب آوره (چون ازدواج قبلی هم ظاهراً از روی علاقه بوده ) سوال من اینه که چه جوری می تونم به ایشون کمک کنم و تو این راه کم نیارم؟؟؟؟؟