سلام
من دختری متولد 79 و سوم دبیرستان هستم
کسی که تا خودشو دنیا رو شناخت پر از غصه و مشکل بود و دعوای پدر و مادر و هزار تا استرس و غم
بعد چند سال بالاخره اروم شدن اوضاع فکر می کردم همه چی تموم شد
اما نشد
تا اینجای زندگی دیگران روزگارمو سیاه کرده بودند حالا خودم حسن قبلا این بود که من هیچ تقصیری نداشتم و.خدا رو داشتم
اوایل تو سال اول دبیرستان نسبت به یه همکلاسی علاقه شدید پیدا کردم خیلی دوسش داشتمو بهش جذب میشدم ولی رفتارام بد و ضایه بود و اون ناراحت میشد و دوری می کرد و این عذاب بود واسم انگار دست خودم نبود حرفا و رفتارام. خیلی سخت بود ولی گذشت و اون دختر به شهر دیگه ای رفت شهریور اون سال من گوشی خریدم با وجود تمام مراقبتایی که می کردم تا گرفتار عشق نشم با همه اصول و فلسفه ای که واسه ازدواج داشتم اما باز درگیر عشق شدم با اینکه درسم خیلی خوب بود و میدونستم با این کار لطمه بزرگی تو زندگیم پیش میاد از طرفی من نیاز داشتم به محبت
پدر و مادرم هیچ وقت برام کم نذاشتن اما من نتونستم گذشته رو فراموش کنم تصمیم گرفتم کم کم وابستگیمو نسبت بهشون کم کنم تا اکه چیزی دوباره اتفاق افتاد دیگه اونقدر درد نکشم و دلم نمیخواست به کسی وابسته باشم و مدت زیادی تو اتاقم تنها بودم و همه اعتراض می کردن در ضمن من و داداشم اصلا باهم حتی حرف هم نمی زنیم اینطوری بهتره من تحملشو ندارم با اینکه پسر خوبیه اما من تحمل رفتاراشو ندارم ولی خیلی دلم میخواست تکیه گاهم باشه رفیقم باشه
خیلی راحت از پسری که دوستش داشتم جدا شدم و اون پسر نسبتا خوبی بود و بهم ضربه ای نزد و خیلی هوامو داشت بعد هم هردو تامون توبه کردیم و دیگه باهم حرف نزدیم
حالا من انقدر تنها شدم که دیگه حتی معنای دوست داشتنو درک نمی کنم نه حتی قربون صدقه کسی می رم نه کسی به من کلامی محبتی می کنه و نه هیچ چیز دیگر من تا حالا هر کسیو که به نحوی دوست داشتم از دست دادم و الان هیچ کسو دوست ندارم حتی مادرمو اونقدر که باید بهش اهمیت بدم نمی دم. من از رفتارای بابام تنفر دارم حتی حرف زدنش ولی خیلی دوست داشتم شادی کنم و بپرم تو بغلش و یه غروری هست که از بین نمی ره
من حتی یادم نمیاد کی واقعا خندیدم کی دلم خوشحال بوده تمام زندگیمو تو بحران بودم از دعوای پدر و مادر و برادر بگیر تا رفتارایی که ازار دهنده بود و دست خودم نبود تا عشقی که نباید می بود تا الان که دوست داشتن و محبت یادم رفته من نیاز به محبت دارم اما غرورمو با اینگه میدونم باید ترک کنم نمیکنم من نیاز دارم به دیگران محبت کنم اما نمی تونم
من فهمیدم که اگه با کسی رفیق شم بعد یه مدت که بهم مهربونی می کنه ازش بدم میاد اما اگه ازارم بده عاشقش میشم که بعد یه مدت فقط رفتارای بدشو میبینم و درمورد هر کسی اینطوریم و بعد یه مدت ازش بدم میاد و حالم ازش به هم میخوره و فقط نقش بازی می کنم
هیچ وقت دلم نخواسته ازدواج کنم و تصمیم دارم هیچ وقت ازدواج نکنم شاید تاثیر دعوای پدر و مادرمو ناتوانی توی محبت کردنو نفهمیدن معنای دوست داشتن باشه اما نمیتونم اینی که تو ذاتمه بزارم کنار نمیخوام با ازدواج کس دیگه ای رو بدبخت کنم و فقط تظاهر کنم به دوست داشتن ابدیش
من از یازده سالگی ندونسته خود ارضایی می کردم انگار یه بازی بود حس بدی بود که کار بدیه اما نمی رفتم دنبالش که بفهمم چیه تا نهی نشم اما وقتی فهمیدم توبه کردم و دیگه سمتش نرفتم حالا دوسه ساله هر چقدر زور میزنم بازم نمیشه کاملا ترکش کنم البته چند هفته ایه کاملا گذاشتم کنار خیلی سخته. عاشق اینم که هر روز و همیشه نمازمو سر وقت بخونم و حداقل خدامو اونی که تنها دوست و همراه من تو سخت ترین لحظاتم بوده داشته باشم
من انقد از دنیا بیزارم که هیچ وابستگی بهش ندارم هرگز خودکشی نمی کنم ولی فقط به خاطر غم متدرا و گناهای زیادم حاضر نیستم بمیرم و الا همین الان اگه موقش باشه حتی یه لحظه هم تردیدی واسه موندن ندارم
من احتیاج دارم به یه دوست که از خودم به خودم نزدیک تر باشه که وقتی احساسمو بهش می کم تردم نکنه و بدش نیاد کسی مثل یه مشاور اما همه چیز توی این دنیا پولیه همه چیز
از سیاست ادما بدم میاد دیگه خسته شدم از این که همه باهات دشمنن همه به دنبال منافع خودشونن از این دنیای کثیف بدم مياد الان باید درسمو خوب میخوندم و به پزشکیم نزدیکتر میشدم ولی حالا کمک میخوام تورو خدا کمکم کنید من خیلی خستم... واقعا عذر میخوام که انقدر زیاد شدن.......