سلام به همگی...من امشب و یک دقیقه است با این سایت اشنا شدم....وقتی میخواستم شروع به نوشتن کنم نمیدونستم مشکلم رو کدوم قسمت بنویسم..اخه مشکل من که مشکل نیست....28 سالمه..متاهلم...سال دوم دکترا...نود درصد مشکلاتی که بقیه دارن رو نداشتم....خونواده فوق العاده ای داشتم و باوجود اینکه پدرو مادرم بیسواد بودن فوق العاده با درک و دوست خواهر برادرام بودن...الان هم همسر فوق العاده ای دارم که همه جوره پشتمه....مشکلات من از وقتی شروع شد که یکی از خواهرامو در کودکی از دست دادم....مادرم داغون شد و همون روحیه هممون رو اسیب پذیر بار اورد...وقتی خواستیم از غم خواهر کمر راست کنیم خواهر دوم رو از دست دادم.....و مشکلات حاد شد....من توی 15 سالگی بودم و برعکس بیقراری همه صبوری میکردم و همه رو اروم...این شد سرمنشا تمامی غمها....بعد از اینکه صبوری کردن در نوجوانی دیگه الان طاقت ندارم...تمام شبانه روزم استرس دارم (مابقی خواهر برادرام همین طورین...خیلی احساسی ...استرسی و داغون) کافیه یه فیلم غمگین یا.....شبانه روز گریه میکنم.....مرتب کم میارم....مخصوصا اینکه من دور از خونوادم ازدواج کردم...قبلا مستقل بودم تمام کارام خودم انجام میدادم ولی الان رغبتم نمیشه حتی تا سر کوچه برم...توی یه سال 20 کیلو زیاد کردم و این روحیم رو بدتر کرد....میخوام برم کلاس زبان ولی هرروز میگم فردا....میخوام برم باشگاه ولی.....هروقت استرس میگیرم فقط میخورم جوریکه معدم درد میگیره و حالت تهوع میگیرم....باوجودیکه دکتر میرم نمیتونم کنترلش کنم......حالم از خودم بهم میخوره....فقط یه موجود بیخاصیتی رو میبینم که هیچ عرضه ای نداره و باید اون دنیا به خدا جواب بده....گفتم خدا...قبلا خیلی اهل دعا و...ولی استرس منو از خدا هم دور کرده/ف از خجالت یه نماز کلاغی میخونم و .....همیشه از جون و دل مایه گذاشتم تا پارسال توقع جبران نداشتم ولی الان چرا و این مسئله بیشتر داغونم کرده.....همه فقط موقعی که کار دارن میان سراغم و بعدش ارزشی براشون ندارم ...با وجودی که سعی کردم رک باشم تا کمتر اذیت بشم ولی با همه نمیشه رک بود...خداروشکر خونواده با درک و شعوری دارم ولی اونام ازم دورن....همسرم هم هرکاری میکنه نمیتونه منو از پیله تنهاییم بیرون بیاره..همه از ادبم سواستفاده میکنن....حتی استاد راهنمام....هممه چیز رو به نفع خودشون تغییر میدن...و وقتی بخوای اعتراض کنی چنان حق به جانب حرف میزنن که پشیمون میشی چرا گفتی...خیلی خسته و داغونم...گاهی کم میارم...افسرده به تمام معنام....اگر من هزار بار اشتباه کنم ولی با یه ببخشید همسرم راضی میشه ولی من برعکس...اون هزار روز عذرخواهی کنه نمیبخشمش....ببخشید مشکلاتم پراکنده میگم...اخه حتی نمیشه اسمشون رو مشکل گذاشت....فقط میدونم دوست دارم برم یه جای دور هیچکس نباشه..لال مونی بگیرم....با هیچکس حرف نزنم ....تو تنهایی خودم بپوسم و شبانه روز گریه کنم تا سبک شم.....