سلام
اینجا میتونید شعرهای نویی که خوندید و به نظرتون زیبا اومد رو به اشتراک بذارید.
تقاضا میکنم تا اونجایی که ممکنه و اطلاع دارید، نام شاعر رو فراموش نکنید.
در این تاپیک فقط شعرهای نوی کوتاه بذارید. یا قسمتی کوتاه و زیبا از یک شعر نو بلند.
سلام
اینجا میتونید شعرهای نویی که خوندید و به نظرتون زیبا اومد رو به اشتراک بذارید.
تقاضا میکنم تا اونجایی که ممکنه و اطلاع دارید، نام شاعر رو فراموش نکنید.
در این تاپیک فقط شعرهای نوی کوتاه بذارید. یا قسمتی کوتاه و زیبا از یک شعر نو بلند.
تو مرا یاد کنی یا نکنی
باورت گر بشود، گر نشود
حرفی نیست؛
اما...
نفسم می گیرد در هوایی که نفس های تو نیست!
(سهراب سپهری)
من از اینجا خواهم رفت
و فرقی هم نمیکند
که فانوسی داشته باشم یا نه
کسی که میگریزد
از گم شدن نمیترسد
(رسول یونان)
من که از پژمردن یک شاخه گل
از نگاه ساکت یک کودک بیمار
از فغان یک قناری در قفس
از غم یک مرد در زنجیر
حتی قاتلی بر دار
اشک در چشمان و بغضم در گلوست
وندرین ایام ،
زهرم در پیاله ، زهر مارم در سبوست
مرگ او را از کجا باور کنم ؟
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
وای.... جنگل را بیابان میکنند.
دست خون آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند.!
هیچ حیوانی به حیوانی نمیدارد روا
آنچه این نامردمان با جان انسان میکنند!
صحبت از پژمردن یک برگ نیست
فرض کن مرگ قناری در قفس هم مرگ نیست
فرض کن : یک شاخه گل هم در جهان هرگز نرست
فرض کن : جنگل بیابان بود از روز نخست !
در کویری سوت و کور
در میان مردمی با این مصیبت ها صبور !
صحبت از مرگ محبت ، مرگ عشق
گفتگو از مرگ انسانیت است !
فریدون مشیری
دیگر مگو
در سرنوشت ما
هرگز بسان خط موازی
چونان دو ریل خط قطاری که می روند
امکان آن تلاقی پاک نگاه ، نیست
باور تو می کنی
من دیده ام دو خط موازی
در نقطه ای به هم
نزدیک می شوند
نزدیک تر ، به قصد تلاقی
کنار هم
بی اعتنا به رسم توازی ، به روزگار
با باور رسیدن هنگامه وصال
تقدیر دیگری رقم زده ، نزدیک می شوند
دستان به دست هم سپرده ، ملاقات می شوند
یعنی که می شود دوباره یکی شد به روزگار
آهسته گوش کن
وقتی که خط آهنی بتواند رقم زند
رسم تلاقی و دیدار آشنا
ما نیز قادریم
آری تو شک مکن
تقدیر دست ماست
پایان سرنوشت
باید ز سر ، نوشت
در ایستگاه عشق
در یک تلاقی زیبای عاشقی
آن لحظه ی به هم رسیدن چشمان پاک ما
زیبا زمانه دیدار
می رسد...
کیوان شاهبداغی
دعایت می کنم وقتی به دریا می رسی
با موج های آبی دریا به رقص آیی
و از جنگل ، تو درس سبزی و رویش بیاموزی
بسان قاصدک ها با پیامی نور امیدی بتابانی
لباس مهربانی بر تن عریان مسکینی بپوشانی
به کام پرعطش یک جرعه آبی بنوشانی
دعایت می کنم روزی بفهمی
در میان هستی بی انتها باید تو می بودی
بیابی جای خود را در میان نقشه دنیا
نمیدونم شاعرش کیه
کار مانیست شناسایی راز گل سرخ
کار ما شاید این است
که در افسون گل سرخ شناور باشیم
پشت دانایی اردو بزنیم
دست در جذبه یک برگ بشوییم و سر خوان برویم
صبح ها وقتی خورشید در می اید متولد بشویم
هیجان ها را پرواز دهیم
روی ادرک ‚ فضا ‚ رنگ صدا پنجره گل نم بزنیم
آسمان را بنشانیم میان دو هجای هستی
ریه را از ابدیت پر و خالی بکنیم
بار دانش را از دوش پرستو به زمین بگذاریم
نام را باز ستانیم از ابر
از چنار از پشه از تابستان
روی پای تر باران به بلندی محبت برویم
در به روی بشر و نور و گیاه و حشره باز کنیم
کار ما شاید این است
که میان گل نیلوفر و قرن
پی آواز حقیقت بدویم
سهراب سپهری
خانهام آتش گرفتهست،
آتشی جانسوز.
هر طرف می سوزد این آتش،
پردهها و فرشها را،
تارشان با پود.
من به هر سو میدوم گریان،
در لهیب آتش پر دود؛
و زمیان خندههایم، تلخ،
و خروش گریهام، ناشاد،
از درون خستهء سوزان،
می کنم فریاد،
ای فریاد!
ای فریاد!
خانهام آتش گرفتهست،
آتشی بیرحم.
همچنان می سوزد این آتش،
نقشهائی را که من بستم بخون دل،
بر سر و چشم در و دیوار،
در شب رسوای بی ساحل.
وای بر من،
سوزد و سوزد
غنچههائی را که پروردم به دشواری.
در دهان گود گلدانها،
روزهای سخت بیماری.
از فراز بامهاشان، شاد،
دشمنانم موذیانه خندههای فتحشان بر لب،
بر من آتش بجان ناظر.
در پناه این مشبک شب.
من بهر سو می دوم،
گریان از این بیداد.
میکنم فریاد،
ای فریاد!
ای فریاد!
وای بر من، همچنان می سوزد این آتش
آنچه دارم یادگار و دفتر و دیوان؛
و آنچه دارد منظر و ایوان.
من بدستان پر از تاول
این طرف را می کنم خاموش،
وز لهیب آن روم از هوش؛
زآن دگر سو شعله برخیزد، بگردش دود.
تا سحرگاهان، که می داند، که بود من شود نابود.
خفتهاند این مهربان همسایگانم شاد در بستر،
صبح از من مانده بر جا مشت خاکستر؛
وای، آیا هیچ سر بر می کنند از خواب،
مهربان همسایگانم از پی امداد؟
سوزدم این آتش بیدادگر بنیاد.
میکنم فریاد،
ای فریاد!
ای فریاد!
مهدی اخوان ثالث
لازم به ذکره که این شعر زیبا رو استاد شجریان به همراه پسرشون همخوانی کردن که بسیییار زیبا و گوش نوازه. پیشنهاد میکنم حتما گوش بدید.
ویرایش توسط رامونا : 02-02-2017 در ساعت 07:56 PM
در خیالات خودم درزیر بارانی که نیست
میرسم باتوبه خانه ازخیابانی که نیست
مینشینی روبرویم خستگی درمیکنی
چای میریزم برایت توی فنجانی که نیست
جوری عاشقتم که
انگار دنیا فقط همین یه مرد رو داره
دنگ .... دنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی درپی زنگ
زهر این فکر که این دم گذر است
می شود نقش به دیوار رگ هستی من
لحظه ام پر شده از لذت
یا
به زنگار غمی آلوده است
لیک چون باید این دم گذرد
پس اگر می گریم
گریه ام بی ثمر است
و اگر می خندم
خنده ام بیهوده است
دنگ ... دنگ
لحظه ها می گذرد
آنچه بگذشت نمی آید باز
قصه ای هست که هرگز دیگر
نتواند شد آغاز
مثل این
است که یک پرسش بی پاسخ
بر لب سرد زمان ماسیده است
تند بر می خیزم
تا به دیوار همین لحظه که در آن همه چیز
رنگ لذت دارد آویزم
آنچه می ماند از این جهد به جای
خنده ی لحظه ی پنهان شده از چشمانم
و آنچه بر پیکر او می ماند
نقش انگشتانم
دنگ...
فرصتی از
کف رفت
قصه ای گشت تمام
لحظه باید پی لحظه گذرد
تا که جان گیرد در فکر دوام
این دوامی که درون رگ من ریخته زهر
وارهانیده از اندیشه من رشته حال
وز رهی دور و دراز
داده پیوندم با فکر زوال
پرده ای می گذرد
پرده ای می آید
می رود نقش پی نقش دگر
رنگ می لغزد بر رنگ
ساعت گیج زمان در شب عمر
می زند پی در پی زنگ
دنگ ... دنگ
دنگ...
سهراب سپهری عزیزم...
کسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد کرد
کسي مرا به ميهماني گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردني ست
فروغ فرخزاد
شعر زیبای حمید مصدق
توبه من خنديدي و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديدم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
وتو رفتي و هنوز،
سال ها هست كه در گوش من آرام،آرام
خش خش گام تو تكراركنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان
غرق اين پندارم
كه چرا ، خانه كوچك ما سيب نداشت
جواب زیبای فروغ فرخزاد به شعر حمید مصدق :
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود
پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت: برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت...
ویرایش توسط رنگو : 02-07-2017 در ساعت 05:56 PM
شب فراق تو را روز وصل، پیدا نیست
عجب شبی، که در آن شب، امید فردا نیست
#سلمان_ساوجی
]
می رود کَز ما
جدا گردد ولی ؛
جان و دل با اوست ،
هر جا می رود . . .
#رهی_معیری
در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)