سلام ب همگى
قبلا قصه ام رو گفتم ك من و ي اقا پسرى ب شدت ب هم علاقه مند شديم و قصد از دواج داريم و مادرم زمانى ك فهميد ب شدت مخالفت كرد.و سوظن ب من پيدا كرد.
بعد ١ سال و نيم ب برادرم گفت و من همه ماجرا رو براى برادرم گفتم و ايشون پذيرفتن و گفتن اروم باشم و سعى كنم اعتماد مادرمو جلب كنم تا زمانش برسه.
الان ااون آقا مي خوان پيش قدم بشن و من بايد با خانواده ام در ميون بذارم.٢٣ سالمه اما تو خونه همه منو بچه مي دونن.مي ترسم از اينكه بخوام بيان كنم و مخالفت كنن باز.و خب چقدر اين اقا مى تونن و مى خوان ك صبر كنن.و خب بخاطر علاقه اى ك هست من ميدونم ك اين پرونده اگه نا تموم بمونه تا اخر عمرم همش فكر اينم ك اگه ميشد شايد زندگيم خيلى بهتر بود.
تا حرف از اين ميشه ك بايد خانواده رو اماده كنم منم و سيل هيجاناتى كً مياد و نمى تونم كنترلش كنم.و خب دقيقا نسبت اين ماجرا فوبيا پيدا كردم.
هنوزم وقتى مشكلات فشار مياره از مادرم متنفر ميشم ك با برخورد بدش و اينكه نخواست منو ببينه و بشنوه و باور كنه ك من بزرگ شدم منو ب اين ترس دچار كرد.و دگ نمى تونم بهش حق بدم.