صفحه 1 از 2 12
نمایش نتایج: از 1 به 50 از 91

موضوع: عشق استاد با طعم خرمالو...

8617
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    Question عشق استاد با طعم خرمالو...

    4سال پیش. وقتی رفتم دانشگاه اولین استادم بود و ترم اول تخصصی ترین درسم باهاش بود . دختر درس خون با پایه قویی نبودم ولی خب ضریب هوشی خوبی داشتم .

    همون روزهای اول مورد توجهش بودم . هیچوقت جزوات درسی نمیخوندم و هیچ تلاشی نداشتم . ولی سرکلاس درس هارو خوب جواب میدادم . اون روزها هیچ حسی بهش نداشتم
    مثل هر دانشجو دیگه سرگرمی اصلیم روابط دوستانه ام بود .

    ترم دوم بودم . فهمیدم پدرم سرطان داره . زندگیم اشوب شد . روزهای سختی داشتم . خیلییی سخت . ترم سوم بودم پدرم رفت . اینقدر زندگیم بهم ریخت که قید درس زدم . حوصله هیچی نداشتم

    دانشجو کاردانی بودم . تا به خودم اومدم دیدم همکلاسیام درسشون تموم شد و برای درست کردن فایل های گزارش کاراموزیشون پیش خودم میومدن .احساس ضعف کردم . تازه فهمیدم عقب افتادم

    .تصمیم گرفتم کنکور سراسری شرکت کنم .

    من پایه درسی قویی نداشتم و اصلا دختر درس خونی نبودم . اوضاع خونمون هم خوب نبود. حاله مادرم روز به روز بدتر میشد . اینقدر بد شد که بدنش کم آورد . دو روز مونده بود به عید دکتر گفت اگه عمل نشه فلج میشه . سال تحویل اورژانسی عملش کردن . حالا علاوه بر;فشار کنکور یه مریض هم داشتم و پرستاری ازش .

    روز کنکور شد . سال کنکور درسی نخونده بودم . فقط عذاب کشیده بودم . عداب درس نخوندنم و . . .

    سرخوردگی کنکور زیاد بود و حاله بد . .

    مجبور بودم دوباره کنکور بدم . یک سال گدشت . سعی کردم بشه ولی ادمی که روحش خالیه . ادمی که این همه درد پشت هم کشیده اصلا تمرکز و انرژی نداره . . .

    دوباره هم هیچ . دیگه با ادم های روانی فرقی نداشتم . یه ادم خاااااالی . با اعتماد به نفس زیر خط فقر . توی این سه سال کاااامل له شده بودم .اینقدر حال روحیم بد بود که همه دوست هامو از دست دادم و حتی خونواده هم ازم خسته بودن . . .

    ین بار دوباره برگشتم دانشگاه قبل . روزی که من رفتم . روزی بود که همکلاسی های قبلیم با جعبه شیرینی اومده بودن . مدرک هاشونو بگیرن و میرفتن &nbsp;برای ثبت نام ارشد...<br><br>خیلی حالم بد بود . خیلی خیلیی .

    مدام ارزوی مرگ میکردم

    . روزها گذشت کلاس ها شروع شد . من غریب بین اون همه ادم . من یه بیمار روانی که ظاهرش فقط قشنگ بود . میگم ظاهر قشنگ چون بعد از کنکور اینقدر حالم بد بود که برای فراموش کردن همچی سه شیفته ورزش میکردم . صبح ها باشگاه و یک ساعت پیاده روییی . میرسیدم خونه جنازه بودم . اینقدر خسته که بی هوش میشد . به هوش که میومدم دوباره یک ساعت پیاده رویی و باشگاه . شب هم بلافاصله بعد از باشگاه تا شب میدویدم . وقتی برمیگشتم . پاهامو میذاشتم داخل اب نمک . اتیشششششش میگرفت ولی دردش خوب میشد . یه مدت کالری که حساب میکردم .با کم کردن کالری غذا و کم گرفتن کالری ورزشم . 1600 کالری مازاد میسوزوندم . من خودمو خسته میکردم که بخوابم و نفهمم دنیا اطرافم چه خبره ...

    خودم با شدت ورزش بدنمو داغ میکردم و اشک هامو با عرق میرختم تا با حرف مردم داغ نشم و اشک نریزم. . .

    همین ورزش ها باعث شده بود که ظاهر قشنگی داشته باشم . با انواع ماسک ها و... به خودم میرسیدم و با لباس های قشنگ و ارایش دانشگاه میرفتم . توی سه سال قبل . بدنم این حجم زیبایی بخودش ندیده بود . ولی خب روحم اصلاااا خوب نبود .

    مرکز توجه پسرها بودم ولی ذره ای برام مهم نبود . یه روز سرکلاس بودم . جزوه مینوشتم . استاد (همون استاد سه سال پیش)یه مبحث گفت ولی ادامه نداد . ناخود اگاه سرمو اوردم بالا گفتم خب چه جوری ؟ مهربون توضیح داد . بعدم گفت من قبلا یکی از بهترین دانشجو هاش بودم و دانشجو مستعدی بودم .حرفاش به جونم نشست . انگار درحال سوختن باشم یه نفر روی تنم اب بریزه. اینقدر خوشحال بودم که میخاستم تا خونه جیغ بکشم . انگار توی این دنیا که همه بخاطر قبول نشدن کنکور خردم میکردن . یه نفر منو دیده بود . اون به من گفت مستعد !

    با این جمله دنیامو ساختم.هرروز فکرم این بود که چه طور به چشمش بیام . یه روز یه خانوم محقق اومد دانشگاه . برای کارش به ما نیاز داشت . استادم پروژه کار کردن خیلی دوست داشت . اونجا بود که خودمو نشون دادم . همه تلاشمو کردم که خودمو بهش ثابت کنم . حجم بالایی کتاب میخوندم . یعنی برای اولین بار توی زندگیم کتاب میخوندم . کارهای فنی انجام میدادم و براش میفرستادم .همهههههههههههههههههههههه هههههههه ی دنیای من شده بود این مرد . من دیگه هیچ &nbsp;ادمی نمیدیدم . ولی یه مشکل بود . من سه سال خونه نشین بودم . من روح اسیب دیده ای داشتم من بلد نبودم چطور با آدما روابط برقرار کنم . همین باعث شد رابطه رو در رو برام سخت بشه و گاها به مشکل بر بخوریم . ولی رابطه مجازی داشتیم . &nbsp;مدام گزارش کارهامو میفرستادم . بخاطر حجم بالای کاری داشت . میخوند ولی هیچوقت جواب نمیداد . همههه سعیمو میکردم که کارهای بزرگتر انجام بدم . برای خوندن مقالات باید ترجمه میکردم . مدتی گذشت اینقدر ترجمه ام خوب شد که منبع در امدم شده بود . میدونستم نشریه دوست داره . ولی اخه کار کردن نشریه کار ساده ای نبود . از عید سال قبل شروع کردم کار کردن نشریه . کار واقععععععا سخت و طاقت فرسایی بود ولی عشق اون کاری کرد که تحمل کنم . همون روزها بود که کارگاه شخصی برای خودم ساختم (رشته فنی مهندسی هستم) دلیل ساختم این بود که بتونم کارهای بیشتری انجام بدم و بیشتر به چشم اون بیام . تب و تاب و تنهایی کار کردن نشریه اینقدر زیاد بود خودم مجبور بودم طراحی کنم . شب ها دیر وقت سعی میکردم طراحی یاد بگیرم . طراحیم خیلی قویی شد . به حدی که سفارش کار گرفتم ...

    حتی برای نوشتن متن های نشریه باید اطلاعات یا حتی قدرت نوشتن پیدا میکردم . همین باعث شد کتاب های زیادی بخونم . من که قبلا اصلا اهل کتاب نبودم . الان توی تعطیلات بهترین تفریحم کتاب خوندنه و یه دختر کتاب باز شدم که روزی نمایشگاه کتاب شهرم اومده بود غرفه های کتاب که میرفتم . خیلی راحت میتونستم کتابایی که خوندم نشون دوستام بدم و همچین راجب کتاب ها با صاحب غرفه صحیت کنم ...

    توی کتاب مرد شناسی خونده بودم . مرد ها دختر های عاقل. شاد. صادق ، پاک و اکتیو دوست دارن . همه تلاشمو کردم که همچین دختری بشم .برای اولین بار توی زندگیم طعم عشق تجربه کردم . انگار زندگیم رنگ گرفته بود . شاادترینننن دختر دنیا بودم . حتی زیباتر از قبل هرکدوم از دوست هام که منو میدیدن میگفتن چه کرمی میزنی که حتی یه جوش صورتت نداره . بعد که دقت میکردن . میدیدن همه ارایشم;فقط یه رژ ;ملایمه. تعجب میکردن . از درون شاد بودم . همین باعث شده بود چهره و اندامم بدون ارایش زیبا بشه .ولی اعتراف میکنم هر وقت با اون کلاس داشتم . واقعا ارایش میکردم و سعی میکردم زیباااترین باشم
    با تمام سلول های بدنم عاشق اون بودم.پاییز بود . اون روزها کتاب شعر و رمان عاشقانه زیاد میخوندم . حالم خیلییی شاعرانه بود . یه شعر خوندم .

    حتی ممکن استاین شالگردناصلا خوب از آب در نیایدو تو را گرم نکند اماهر رجی که ناشیانه می بافمقلب مرا گرم می کندو زندگی مان را .من این صحنه رااز بچگی دوست داشته امزنی که در پاییزبرای مردی در زمستانشال گردن می بافد



    >مثل یه ادم تشنه بودم میخاستم از عشقش سیراب بشم . گرون ترین کاموا خریدم . شروع کردم به بافت . من که مادرم سال ها سعی کرده بود بافت بهم یاد بده . این بار فقط با یه بار اموزش یاد گرفتم . وقت هایی براش میبافتم بهش فکر میکردم و میرفتم یه دنیا دیگه . گاها تا دیر وقت میل های بافتنی دستم بود و میبافتم . خیلی زود تموم شد . یه دسته گل طبیعی رز داخل جعبه اش گذاشتم با یه کاغذ قشنگ که شعر سهراب روش نوشتم

    خيال مي كنم
    دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
    - دچار يعني
    -
    - و فكر كن كه چه تنهاست
    اگر ماهي كوچك ، دچار آبي درياي بيكران باشد.

    اون روزها توجهش بهم زیاد بود . خیلی زیاددد . به حدی که خیال باطل زیاد داشتم . سرکلاس مرکز توجهش ;بودم . اینقدر سوادمو بالا برده بودم که سوالی هیچکس جواب نمیداد من جواب میدادم . هرروز بیشتر براش پررنگ تر میشدم . یه وقت هایی از نگاهش حس میکردم دوستم داره .دیگه به یقین رسیده بودم که دوستم داره .<br><br>اخه من همه ویژگی های خوب توی وجودم تقویت کرده بودم .
    رفتم بازار پول زیادی خرج کردم . لباس و کیف و کفش و لوازم ارایشی گرون و مارکدار خریدم . یه صبح که امتحان هام تموم شده بود . رفتم دفترش . راجب نشریه حرف زدم باهاش . دیگه خیلی باهم راحت شده بودیم . یعنی راحت شدن استاد دانشجویی یعنی در این حد که برای بقیه دخترا سرشو پایین مینداخت برای من نگاهم میکرد . همین!<

    اون روز خیلییییی مهربون بود . خیلی خیلی. حتی لحن صداش . خیلی اروم و خیلی لطیف . موقع رفتن گفتم استاد براتون یه چیزی اوردم . داخل نایلون کدر بود که نکنه کسی بفهه . یه حس بدی داشتم . قبل از اینکه بفهمه کادو رفتم . اصلا نمیخاستم ذره ای نگاه مهربونم یا نگاهه مهربونشو بببینم . اصلا نمیخاستم ذره عشوه و ناز و اینچیزارو حتی ناخود اگاه داشته باشم ...

    توی ماشینم موقع برگشتن یه لحظه به خودم اومدم . مننننن برای یه مرد غریبه شالگردن بافتم اونم با شعر عاشقانه بهش دادم . از خودم بیزار شدم . تعطیلات بین ترم بود . خیلی از خودم بدم میومد و خودمو سرزنش میکردم ولی یه لحظه یادم میوفتاد دوباره روز از نو و روز از نو ...به خودم امید میدادم که اون عکس العملی داشته باشه . ولی هیچ هیچچچچچچچچچ . روزهای سخت میگذروندم . گاهی به خودم امید میدادم و میگفتم لابد داره راجبم تحقیق میکنه یا این مدلی دوست نداره دلش میخاد وقتی کلاس ها شروع شد رسما بهم بگه ...

    معاون دانشگاه بود . خیلی قبل تر از شروع کلاس ها دانشگاه اومده بود . ولی من نمیرفتم . هروز با خودم جنگ داشتم .

    بالاخره رفتم . دوباره برای کار نشریه . نشریه یکی از بزرگترین تلاش هام بود . با همههههه وجود دوسش داشتم . یه جورایی یه راه پیوند بین من و اون . قبلش بهم گفته بود تایید حراست گرفته . بهش که گفتم گفت نسخه چاپ شده ازش برام بیار . گفتم مصاحبه از ریس نیاز دارم . گفت باشه اجازشو برات میگیرم . خیلی عادی بود . انگار نه انگار شالگردن یا شعر عاشقانه دیده .

    راستش مرد زیباییه . هم چهره زیبا و هم خوشتیپ . علاوه بر این ها تحصیلات بالا و رزومه علمی خوبی هم داره و همچین شغل دوم داره که واقعا بخاطرش ثروتمند شده . همین باعث شده دخترهای زیادی ازش خواستگاری کنن . حتی یه دختر هرروز براش علنی گل میبرد و جلوی همه بهش میداد ...همینا باعث شده بود براش عادی بشه ..<br>ولی دوست داشتن من که عادی نبود . من واقعا دنباله مقام یا ثروتش نبودم . اخه من خودمم مهارت هایی خوبی داشتم که میتونست در اینده به پول زیاد تبدیل بشه و همچنین وضعیت مالی خونوادم متوسط رو به بالا بود . جوری نبود که چشم به پول اون ببندم . فقط یه چیز پابندم کرده بود . اونم اینکه تنهاااااااا ادمی بود که منو قبول داشت . تنها ادمی که باهام هدف مشترک داشت و تنها ادمی که حالمو خوب میکرد و باعث میشد واقعااا از ته دل بخندم .

    درسته من هیچ رابطه عاشقانه ای با اون نداشتم . ولی اینقدر با وجودش شاد بودم که برای اولین بار توی زندگیم از ته دل میخندیدم و از تلاش برای خوشحال کردنش خسته نمیشدم...

    بهم گفت برای پوستر باید تایید حراست بگیرم . رفتم حراست . گفت اصلا قبلا براش نبرده و ندیده . باورم نمیشد یعنی این همه مدت بهم دروغ گفته بود . تایید حراست گرفتم و موقعی اومدم بیرون هوا بهشت بود ولی توی مغز من جهنم بود . بهش مسیج دادم جواب نداد . هیچوقت جوابمو نمیداد . دنیا رو سرم خراب شد . غمگین شدم . واقعاا بعد سال ها غم به زندگیم برگشت . مردی که شاهرگم بود . این همه مدت دروغ تحویلم داده بود .کسی که میدونست من واقعاااا برای این نشریه زحمت کشیدم و دوسش دارم . ذره ای برای دوست داشتم ارزش قایل نبود . یه هفته گذشت . هر شب کابوس میدیدم . بی حوصله ترین دختر دنیا بودم . دنیام اتیش بود . بعد یه هفته که اروم تر شدم . واتس اپ پیامش دادم و بهش گفتم باورم نمیشد این حجم بدی داشته باشه . خیال میکردم به عنوان یه استاد واقعا هوامو داشته باشین و از این قبیل حرف های تیز...

    روز بعد باهاش کلاس داشتم . قبلش یه کلاس دیگه داشتم . وقتی منو توی راهرو دید . اصلا بهم توجه نکرد . وقتی ذوباره دیدمش من توجهی نکردم . ازش واقعاا دلخور بودم ولی بی توجهیش عذابم میداد . مسایل قاطی شده بود . عشق و کار دانشجویی باهم !

    کلاسش شروع شد . کنفرانس بود . همکلاسیم مشغول ارایه بود . عادت داره همیشه اواسط ارایه میاد . میگه میخام خودتون یاد بگیرین کلاس اداره نکنید. بار اول که اومد نگاهش روی من خشک شد ولی حتی دره ای بهش توجه نکرردم نشست سرجاش . حنی نگاهمم نمیکرد . میدونم منتطقی نیست ادم کسی که اینقدر بهش دروغ گفته از بی محلیش احساس ضعف کنه . ولی من واقعا احساس ضعف کردم . جون عاشق بودم . اونم از خدا خواسته موقع کنفرانس همین که من سوال پرسیدم شروع کرد سرزنش کردن من که سوالت بی ربط و بر علیه من از کسی که ارایه میداد تعریف کرد ...

    برای امضا اخرنشریه که رفتم دفترش حتی نگاهمم نمیکرد . اون گناه کرده بود ولی من متهم بودم .هنوز باخودم احمقانه فکر میکردم . هنوز خیال میکردم امیدی هست . برادر همکلاسیم ازم خواستگاری کرده بود .عادت داشتم گزارش کارهامو بهش میدادم بینشون توی یه جمله براش نوشتم به برادر فلانی جواب مثبت دادم . ضربه اخرم بود . اگه حسی بود . باید اقدامی میکرد . بی حوصله ترین و اشوب ترین دختر دانشگاه بودم . وقتی همکلاسیام راجب اشوب بودنم میپرسیدن . میگفتم مادرم مریضه و درسته مادرم مریض بود ولی یه سرما خوردگی ساده بود!

    فرداش که رفتم داشگاه . توی کارگاه . من خب مسول کارگاه بودم . چون خودم کارگاه شخصی داشتم . به همه این کارها مسلط بودم . وقتی اومد . اینقدر عادی رفتار کرد که فهمیدم ذره ای براش مهم نیست!

    احساس بدی داشتم . اخه من که این همه تلاش کردم . من که این همه ویژگی های مثبت برای خودم ساختم . چرا نه؟

    همون روزها بود که خواهر حسابدار دانشگاه ازم توی نمازخونه رسما خواستگاری کرد . همکلاسی هام که دیگه علنی توی راهرو ابراز علاقه میکردن .راستش دختری با ویژگی های مثبت از خودم ساخته بودم ولی خب به چشم اشخاص دیگه اومدم و تیرم به هدف نخورد .<br>همون روزها بود که یکی از پسرهای فامیلم اوج عشقشو نشون داد و واقعا باور کردم دوستم داره .

    شاید به حد استاد نبود ولی نسبت به سنش پسر قویی و پر تلاشی بود با موفقیت های خوب...

    حالم خوب نبود . قبول کردم باهاش حرف بزنم . من مثل یه مترسک بودم و اون کوه اتش فشان عشق . از هر طریقی عشقشو بهم نشون میداد . خرید هدیه های گرون قیمت و عاشقانه های زیااااد . حتی خونوادش هم ابراز عشق زیادی بهم داشتم .

    خیلی با خودم کنجار میرفتم . دل من پیش کسی بود که منو نمیخاست و دل یه نفر دیگه پیشه من که نمیخاستمش ...

    به نصیحت یه دوستم قبول کردم منم از مترسکی در بیام و گرمتر بشم . در جواب محبت هاش لبخند میزدم و دیگه یخ زده نبودم . اونم احساس میکرد موفق شده ...

    ولی من شاد نبودم . من فقط میخاستم فشار روحیم کم بشه . من فقط میخاستم صدای خرد شدن خودمو نشنوم ...

    روزها میگذشت و اون عاشق تر و من اواره تر . با اون میرفتم بیرون ولی فکرم توی اون لحظه ای بود که ارایه خوب دادم و استاد بهم خرمالو داد!

    یا اون لحظه که سوال درست جواب میدادم و لبخند میزد...

    چند روز پیش بود . تصمیم گرفتم باهاش حرف نزنم . از یه طرفم خونوادش خیلی جدی شده بودن و همچنین من دلیلی برای رد کردنش نداشتم

    در سمو بهونه کردم . گوشیمو خاموش کردم . گفت یکساعت در هفته فقط منو ببینه . قبول کردم . فقط یکساعت در هفته ...

    یه دلیل دیگه خاموش کردن گوشیم این بود که از هفته قبل تصمیم گرفتم حتی گزارشکار هم به استاد ندم . مثل بچه ای بودم که بند نافشو بردین و از منبع حیاتش جدا شده . من واقعااا دلیله تلاشمو از دست داده بودم . ناگهان حس کردم چقدر ادم اطراف من هست که انگار تا حالا ندیدمشون . ادم هایی که منو اون دختر کنکوری شکست خورده میشناختن . یه دوگانگی بد داشتم . من یه شخصیت قویی از خودم ساخته بودم ولی در نگاه ادما هیچ نبودم . گوشیمو خاموش کردم که نگاه اون ادم هارو حس کنم ...

    اینروزا که سرگرم درس هام هستم . واژه واژه کتابام منو یاد اون میندازه . یه مرد که باعث شد من یه دختر دیگه بشم .

    >یه مرد با این حال که بهم دروغ گفت. هنوز که هنوزه فکر میکنم دروغش به نفع خودم بوده و چاپ نشدن نشریه به نفع خودم بوده&nbsp;<br><br>مردی که بخاطر کشیدن چشم هاش نقاش شدم . سبک هایپرریالیسم . ولی هیچوقت نقاشی چشم هاشو بهش ندادم

    امروز بین درس خوندنام . یاد روز استاد افتادم . توی دلم یه حس خوب ;جوانه زد. یه حس که جز وقتای فکر کردن به اون هیچوقت تجربه اش نکردم ...

    اومدم پای لب تاپم و تصمیم گرفتم براش یه طرح کهکشان انتخاب کنم و کل عید وقت بزارم برای کشیدن یه کهکشان نیم متری . ذره ذره با قلمو بکشم براش ...

    ...........................................

    ببخشید بخاطر طولاتی گفتن . خیلیی سعی کردم جزیییات نگم . ولی خب داستان سه سال زندگی هست ....

    میدونم شاید بهم بگین بخیال این عشق بشم . ببینید من خیلییییییی سعی کردم بیخیال بشم . من ساعت ها سرسجاده توبه کردم و کتاب جهاد با نفس خوندم . من ساعت ها باخودم جنگیدم ولی باور کنید فکر کردن بهش انرژی بهم میده که میخام فقط ساعت ها بهش فکر کنم ...

    سعی کردم واقعیت بگم . با این حال که خیلی از کارهام نسنجیده بود

    یه وقتایی با خودم میگم عیب نداره اون دوست نداره . تو دوستش داشته باش

    قبول دارم خیلی رفتار هام عاقلانه . منطقی نبوده . من خودمم اگه این حرف ها از زبون شخص دیگه میشنیدم . قطعا بهش میگفتم احمقانه رفتار کردی . ولی باور کنید با همه وجود دوست داشتن یه ادم مغز معیوب میکنه!!!

    ه وقتایی ادم داخل یه رابطه اس و نمیدونه باید چکار کنه . ساعت ها فکر میکنم و تصمیم میگیرم بعد یاد یه نگاه مهربونش میوفتم و همه دستورالعمل هایی که برای خودم نوشتم رد میکنم .لطفا بهم بگین بهتر کار ممکن از نظرتون چیه ؟

  2. 4 کاربران زیر از nazanin1371 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر ویژه
    تاریخ عضویت
    May 2014
    شماره عضویت
    3710
    نوشته ها
    9,699
    تشکـر
    4,204
    تشکر شده 10,202 بار در 5,111 پست
    میزان امتیاز
    21

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    در این مورد میتونید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
    021-22354282
    امضای ایشان

    خـــــدانـگهــــــدار


  4. کاربران زیر از farokh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    نقل قول نوشته اصلی توسط nazanin1371 نمایش پست ها
    4سال پیش. وقتی رفتم دانشگاه اولین استادم بود و ترم اول تخصصی ترین درسم باهاش بود . دختر درس خون با پایه قویی نبودم ولی خب ضریب هوشی خوبی داشتم .
    ه وقتایی ادم داخل یه رابطه اس و نمیدونه باید چکار کنه . ساعت ها فکر میکنم و تصمیم میگیرم بعد یاد یه نگاه مهربونش میوفتم و همه دستورالعمل هایی که برای خودم نوشتم رد میکنم .لطفا بهم بگین بهتر کار ممکن از نظرتون چیه ؟
    سلام نازنین جان

    به سایت مشاور خوش اومدی

    نمیخوام نصیحتت کنم که چرا فلان و نباید فلان و بهتر بود فلان...

    چون مطمئنا خودت هم اینا رو بهتر میدونی

    اما مسئله وقتی سخت میشه که خودت تو گود باشی و ندونی داری چیکار میکنی

    همیشه اونایی که تماشاچین بهتر میتونن نظر بدن و بهت بگن چرا این کارو نکردی

    ولی وقتی خودت وسط معرکه باشی تمام اون حرفا و راهکار یادت میره و به هر دری میزنی که کارت پیش بره

    حتی شده به حریفت التماس کنی که کمی آرومتر باهات تا کنه

    اما خب حریف که قدر باشه ...به هیچ حرفی توجه نمیکنه...جوری زمینت میزنه که نتونی بلند شی

    اونوقت تو میمونی و یه تن خسته و دل سوخته که نمیدونی اصن واسه چی اومدی وسط این معرکه ای که حریفش هم نیستی!!!

    خب میشینی با خودت فکر میکنی که چرا؟

    فقط به خاطر اینکه بهت گفت مستعدی؟

    یا بخاطر بحثای کلاسی؟

    چی کار کرده بیشتر از این که تا این حد لایق محبتت باشه؟؟

    پس دروغش چی؟ بی توجهی هاش چی؟ اون شعر زیبای عاشقانه و بافتنی زیبایی که ندیده گرفت چی؟

    میدونم

    انقدر عاشقی که میگی دروغش باعث پیشرفتت شد...میگی اونقدر دختر دورش هست که ممکنه تو رو نبینه

    ولی چرا؟

    چیکار کرده که انقد محبوبت شده باشه؟ به جز اونایی که گفتی....

  6. کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    سلام
    از ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد/عشق پیدا شد و آتش بر همه عالم زد
    عشق مجازی راهی برای چشیدن عشق حقیقی است از این منظر که عشق سازنده است همانطور که عشق به استاد باعث پیشرفت شما شد ولیکن باید بتوان از این عشق گذر کرد تا بتوان عاشق معشوق حقیقی که همان خالق هستی است شد خدا با آفریدن انسان خواسته که او با اختیار خودش بهترین موجود عالم شود شما با یک کلمه که با استعدادی عاشق شدی چطور عاشق خالق این استعداد نشوی که این عشق دائمی است هرگز پایانی ندارد

  8. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4579
    نوشته ها
    109
    تشکـر
    8
    تشکر شده 103 بار در 58 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    سلام عزیزم همه وقتی عاشق میشن و نمیرسن حسرت این به دلشون میمونه که زمتنش رفته و پیشرفتی که میتونستن تو اون زمان داشته باشن نداشتن خداروشکر تو برات سازنده بوذه به نظرم دل بکن میدونمسخته ولی اینکارو بکن تو یه دختر به تمام معنایی پس میتونی زندگی خوبی داشته باشی چرا این حق رو با یه فکر از خودت میگری

  10. کاربران زیر از سوریاش بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    نقل قول نوشته اصلی توسط سوریاش نمایش پست ها
    سلام عزیزم همه وقتی عاشق میشن و نمیرسن حسرت این به دلشون میمونه که زمتنش رفته و پیشرفتی که میتونستن تو اون زمان داشته باشن نداشتن خداروشکر تو برات سازنده بوذه به نظرم دل بکن میدونمسخته ولی اینکارو بکن تو یه دختر به تمام معنایی پس میتونی زندگی خوبی داشته باشی چرا این حق رو با یه فکر از خودت میگری
    سلام
    عزیزم ممنون از وقت که گذاشتی و برام نوشتی

    واقعااا هزار بار خدارو شکر میکنم که این عشق برای من نقطه عطف زندگیم بود . یه وقتایی با خودم میگم نکنه دانشگاه تموم شه و من بشم همون ادم قدیم ...


    اره واقعا . منظقی ترین راه همینه . ولی ببین من به اختیار خودم که عاشق نشدمم . حتی یک لحظه هم نبوده . یک سال نیم . تار و پود این عشق ساخته شده . من اگه الان بعد از یک هفته بگم عشقی ندارم . قطعا دروغ گفتم . من همین الان حاضرم تاصبح بیدار بمونم و براش نقاشی بکشم . چه عجیب حس شادی دارم . حتی فکر کزدن بهشم باعث شادیم میشه .

    ولی اخه این کاملی که میگی من با اون به دست اوردم .


    اینکه چطور خودم تنها بتونم پیشرفت کنم برای سخته و همچنین بلد نیستم


    یه وقتایی میگم عیب نداره اون که نیس من پنهونی دوسش داشته باشم و حالم خوب باشه . ولی خب این تصمیم با عث میشه دیگه با هیچکس نتونم ازدواج کنم
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  12. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    نقل قول نوشته اصلی توسط farokh نمایش پست ها
    در این مورد میتونید با متخصصین کانون مشاوران ایران، مشاوره تلفنی/تخصصی داشته باشید
    021-22354282
    سلام

    ممنون که وقت گذاشتین .

    چشم
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  13. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    نقل قول نوشته اصلی توسط سعید62 نمایش پست ها
    سلام
    از ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد/عشق پیدا شد و آتش بر همه عالم زد
    عشق مجازی راهی برای چشیدن عشق حقیقی است از این منظر که عشق سازنده است همانطور که عشق به استاد باعث پیشرفت شما شد ولیکن باید بتوان از این عشق گذر کرد تا بتوان عاشق معشوق حقیقی که همان خالق هستی است شد خدا با آفریدن انسان خواسته که او با اختیار خودش بهترین موجود عالم شود شما با یک کلمه که با استعدادی عاشق شدی چطور عاشق خالق این استعداد نشوی که این عشق دائمی است هرگز پایانی ندارد
    سلام . ممنون بخاطر نوشته هاتون. این مدت خیلی سعی کردم راه حل پیدا کنم

    نوشته شما عجیب به دلم نشست

    واقعا عالی بود . میشه بیشتر بگین برام

    راهش چه جوریه ؟
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  14. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4579
    نوشته ها
    109
    تشکـر
    8
    تشکر شده 103 بار در 58 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    عزیزم راهش رویاد گرفتی میتونی رو پای خودت واستی مطانم کافیه به خودت ایمان داشته باشی

  15. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2017
    شماره عضویت
    33849
    نوشته ها
    107
    تشکـر
    170
    تشکر شده 134 بار در 76 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    نقل قول نوشته اصلی توسط nazanin1371 نمایش پست ها
    4سال پیش. وقتی رفتم دانشگاه اولین استادم بود و ترم اول تخصصی ترین درسم باهاش بود . دختر درس خون با پایه قویی نبودم ولی خب ضریب هوشی خوبی داشتم .
    سلام

    شما دچار شیدایی حاد هستید. این نوع از اختلال توسط روانپزشکان به راحتی قابل درمان است. (معمولا از داروی لیتیوم استفاده می شود). توصیه من مراجعه به یک روانپزشک + روانشناس حاذق است.

    متاسفنه نصیحت و حرف به تنهایی و بدون کمک دارو (البته تحت نظر پزشک متخصص و حاذق) تاثیر چندانی برای شما ندارد. چرا که به گفته خودتان اکنون چند ماه است که خودتان به ضمیر ناخودآگاهتان حرف هایی درباره فراموشی آن شخص می زنید. ولی اثر لحظهای مشاهده می کنید. اصلح ترین کار مراجعه همزمان به روانپزشک و روانشناس حاذق برای دارو درمانی در کنار گفتار درمانی است.

    من به شما قول می دهم در صورت مراجعه هم زمان ظرف کمتر از 6 ماه 70 در صد افکارتان در مورد آن شخص بهبود می یابد. و راه برای بیشرفت زندگیتان- با توجه به استعداد و توانییهای گسترده تان- فراهم خواهد شد.

    حسرت نبرم به خواب آن مرداب که آرام درون دشت شب مرده// دریایم و نیست باکم از طوفان دریا همه عمر خوابش آشفته است

    از صمیم قلبم برایتان آرزوی موفقیت میکنم.

    یک وصف الحال هم از مولانا:

    بشنوید ای دوستان این داستان // خود حقیقت نقد حال ماست آن

    بود شاهی در زمانی پیش ازین // ملک دنیا بودش و هم ملک دین

    اتفاقا شاه روزی شد سوار // با خواص خویش از بهر شکار

    یک کنیزک دید شه بر شاه‌راه // شد غلام آن کنیزک پادشاه

    مرغ جانش در قفس چون می‌تپید // داد مال و آن کنیزک را خرید

    چون خرید او را و برخوردار شد // آن کنیزک از قضا بیمار شد

    آن یکی خر داشت و پالانش نبود // یافت پالان گرگ خر را در ربود

    کوزه بودش آب می‌نامد بدست // آب را چون یافت خود کوزه شکست

    شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست // گفت جان هر دو در دست شماست

    جان من سهلست جان جانم اوست // دردمند و خسته‌ام درمانم اوست

    هر که درمان کرد مر جان مرا // برد گنج و در و مرجان مرا

    جمله گفتندش که جانبازی کنیم // فهم گرد آریم و انبازی کنیم

    هر یکی از ما مسیح عالمیست // هر الم را در کف ما مرهمیست

    گر خدا خواهد نگفتند از بطر // پس خدا بنمودشان عجز بشر

    ترک استثنا مرادم قسوتیست // نه همین گفتن که عارض حالتیست

    ای بسا ناورده استثنا بگفت // جان او با جان استثناست جفت

    هرچه کردند از علاج و از دوا // گشت رنج افزون و حاجت ناروا

    آن کنیزک از مرض چون موی شد // چشم شه از اشک خون چون جوی شد

    از قضا سرکنگبین صفرا فزود // روغن بادام خشکی می‌نمود

    شه چو عجز آن حکیمان را بدید // پا برهنه جانب مسجد دوید

    رفت در مسجد سوی محراب شد // سجده‌گاه از اشک شه پر آب شد

    چون به خویش آمد ز غرقاب فنا // خوش زبان بگشاد در مدح و دعا

    کای کمینه بخششت ملک جهان // من چه گویم چون تو می‌دانی نهان

    ای همیشه حاجت ما را پناه // بار دیگر ما غلط کردیم راه

    لیک گفتی گرچه می‌دانم سرت // زود هم پیدا کنش بر ظاهرت

    چون برآورد از میان جان خروش // اندر آمد بحر بخشایش به جوش

    درمیان گریه خوابش در ربود // دید در خواب او که پیری رو نمود

    گفت ای شه مژده حاجاتت رواست // گر غریبی آیدت فردا ز ماست

    چونک آید او حکیمی حاذقست // صادقش دان کو امین و صادقست

    در علاجش سحر مطلق را ببین // در مزاجش قدرت حق را ببین

    چون رسید آن وعده‌گاه و روز شد // آفتاب از شرق اخترسوز شد

    بود اندر منظره شه منتظر // تا ببیند آنچه بنمودند سر

    دید شخصی فاضلی پر مایه‌ای // آفتابی درمیان سایه‌ای

    می‌رسید از دور مانند هلال // نیست بود و هست بر شکل خیال

    نیست‌وش باشد خیال اندر روان // تو جهانی بر خیالی بین روان

    بر خیالی صلحشان و جنگشان // وز خیالی فخرشان و ننگشان

    آن خیالاتی که دام اولیاست // عکس مه‌رویان بستان خداست

    آن خیالی که شه اندر خواب دید // در رخ مهمان همی آمد پدید

    شه به جای حاجبان فا پیش رفت // پیش آن مهمان غیب خویش رفت

    هر دو بحری آشنا آموخته // هر دو جان بی دوختن بر دوخته

    گفت معشوقم تو بودستی نه آن // لیک کار از کار خیزد در جهان

    ای مرا تو مصطفی من چو عمر // از برای خدمتت بندم کمر

    دست بگشاد و کنارانش گرفت همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

    دست و پیشانیش بوسیدن گرفت // وز مقام و راه پرسیدن گرفت

    پرس پرسان می‌کشیدش تا بصدر // گفت گنجی یافتم آخر بصبر

    گفت ای نور حق و دفع حرج // معنی‌الصبر مفتاح الفرج

    ای لقای تو جواب هر سئوال // مشکل از تو حل شود بی‌قیل و قال

    ترجمانی هرچه ما را در دلست // دستگیری هر که پایش در گلست

    مرحبا یا مجتبی یا مرتضی // ان تغب جاء القضا ضاق الفضا

    انت مولی‌القوم من لا یشتهی // قد ردی کلا لئن لم ینته

    چون گذشت آن مجلس و خوان کرم // دست او بگرفت و برد اندر حرم

    قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند // بعد از آن در پیش رنجورش نشاند

    رنگ روی و نبض و قاروره بدید // هم علاماتش هم اسبابش شنید

    گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند // آن عمارت نیست ویران کرده‌اند

    بی‌خبر بودند از حال درون // استعیذ الله مما یفترون

    دید رنج و کشف شد بروی نهفت // لیک پنهان کرد وبا سلطان نگفت

    رنجش از صفرا و از سودا نبود // بوی هر هیزم پدید آید ز دود

    دید از زاریش کو زار دلست // تن خوشست و او گرفتار دلست

    عاشقی پیداست از زاری دل // نیست بیماری چو بیماری دل

    علت عاشق ز علتها جداست // عشق اصطرلاب اسرار خداست

    عاشقی گر زین سر و گر زان سرست // عاقبت ما را بدان سر رهبرست

    هرچه گویم عشق را شرح و بیان // چون به عشق آیم خجل باشم از آن

    گرچه تفسیر زبان روشنگرست // لیک عشق بی‌زبان روشنترست

    چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت // چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

    عقل در شرحش چو خر در گل بخفت // شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

    آفتاب آمد دلیل آفتاب // گر دلیلت باید از وی رو متاب

    از وی ار سایه نشانی می‌دهد // شمس هر دم نور جانی می‌دهد

    سایه خواب آرد ترا همچون سمر // چون برآید شمس انشق القمر

    خود غریبی در جهان چون شمس نیست // شمس جان باقیست کاو را امس نیست

    شمس در خارج اگر چه هست فرد // می‌توان هم مثل او تصویر کرد

    شمس جان کو خارج آمد از اثیر // نبودش در ذهن و در خارج نظیر

    در تصور ذات او را گنج کو // تا در آید در تصور مثل او

    چون حدیث روی شمس الدین رسید // شمس چارم آسمان سر در کشید

    واجب آید چونک آمد نام او // شرح کردن رمزی از انعام او

    این نفس جان دامنم بر تافتست // بوی پیراهان یوسف یافتست

    کز برای حق صحبت سالها // بازگو حالی از آن خوش حالها

    تا زمین و آسمان خندان شود // عقل و روح و دیده صد چندان شود

    لاتکلفنی فانی فی الفنا // کلت افهامی فلا احصی ثنا

    کل شیء قاله غیرالمفیق // ان تکلف او تصلف لا یلیق

    من چه گویم یک رگم هشیار نیست // شرح آن یاری که او را یار نیست

    شرح این هجران و این خون جگر // این زمان بگذار تا وقت دگر

    ...
    ویرایش توسط AmirAli65 : 03-17-2017 در ساعت 08:56 AM

  16. کاربران زیر از AmirAli65 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  17. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Mar 2015
    شماره عضویت
    14030
    نوشته ها
    5,877
    تشکـر
    725
    تشکر شده 3,402 بار در 1,916 پست
    میزان امتیاز
    16

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    من نمیدونم چجوری باید جواب بدم فقط میتونم بگم رفتارهای شما وابستگی و علاقه مندی شما کاملا یه مورد طبیعی هستش

    و فقط واستون ارزو میکنم در سال جدید عشق زندگیتون به زندگیتون بیاد و با اونی ازدواج کنید که میدونید میتونید باهاش موفق بشید و خوشبخت

  18. کاربران زیر از sam127 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  19. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    نقل قول نوشته اصلی توسط Aamir2020 نمایش پست ها
    درود بانو ممنون بنده را لایق دانستید و دعوت دادید.
    هنگ کردم نمیدانم چه بگویم
    از آنجا که هیچوقت کسی دوستم نداشته نمیتوانم تشخیص بدهم چطور میشود فهمید,یا راه حل چیست,این مغزم به مشکلات عاطفی این مدلی ارور 404 میدهد,پاسخی ندارم بدهم با افتخار میگویم: شرمنده نمیدانم چه بگویم...

    سلام.ممنون
    که دعوت پذیرفتین و مظالعه کردین

    امیدوارم یه عشق خوب و سازنده وارد زندگی شما بشه و به ارامش برسید
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  20. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    نقل قول نوشته اصلی توسط sam127 نمایش پست ها
    من نمیدونم چجوری باید جواب بدم فقط میتونم بگم رفتارهای شما وابستگی و علاقه مندی شما کاملا یه مورد طبیعی هستش

    و فقط واستون ارزو میکنم در سال جدید عشق زندگیتون به زندگیتون بیاد و با اونی ازدواج کنید که میدونید میتونید باهاش موفق بشید و خوشبخت

    سلام

    ممنون که وقت گذاشتین و مطالعه کردین

    ممنون که درکم کردین

    بله . عشق من مثل یه دارو بود که اروم اروم وارد بدنم شد . دارویی که دلیل تلاش و شادیم بود

    حتی هنوز هم فکر میکنم اگه خیال اون نباشه . ادامه برام سخت میشه



    ممنون . دعای شما واقعا ارزوی منه و واقعا به دلم نشست . امیدوارم شما هم هرجی از خدا می خواهید بهتون بده .
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  21. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    سلام
    نور رحمت الهی بوده که به وسیله استادتان به شما تابیده استادتان تنها وسیله بوده و شما را از ظلمات یاس و نومیدی بیرون برده و به تواناییهاتان و ظرفیتهای وجودیتان واقف کرده است پس ناراحت نباشید منبع نور هست که خداست هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق/ثبت است بر جریده عالم دوام ما

  22. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  23. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    سلام

    شما دچار شیدایی حاد هستید.
    سلام . وقتتون بخیرر

    واقعا مممنونم که وقت گذاشتین و مطالعه کردین . خیلی ممنون از نوشته هاتون

    چندبار مطالتونو خوندم و سعی کردم راجب بیماری که گفتین تخقیق کنم

    بعله حق با شماست من دچار بیماری شیدایی هستم .

    من از وقتی با ایشون اشنا شدم . واقعاااا دختر شاد و سرزنده هستم . لباس روشن میپوشم و گل پرورش میدم . شابد برای اولین بار توی زندگیمه که واقعا میدونم چی دوست دارم . به طرز عجیبی عاشق چیزهای رنگ رنکی هستم . تمام لوازم تحریر من رنگ رنگی هست و حتی کتاب هایی مطالعه میکنم رنگی میکنم . از علایم دیگه اون پرحرفی بود که خب دچارش نشدم . شخصیت کم حرفی دارم . بیشتر دلم میخاد حرف های بقیه بشنوم ولی به هیچ وجه خجالتی نیستم . من برای ارایه های دانشگاهی اینقدر اعتماد به نفس دارم که هیچ کاغذی دستم نمیگیرم . تمام جملات خیلی راحت پشت هم بیان میکنم . حتی وقت هایی تنش عصبی پیش بیاد کنترل خوبی دارم . البته صددر صد بهترین کار انجام نمیدم ولی خب عصبی یا هول هم نمیشم ...



    این نوع از اختلال توسط روانپزشکان به راحتی قابل درمان است. (معمولا از داروی لیتیوم استفاده می شود). توصیه من مراجعه به یک روانپزشک + روانشناس حاذق است.
    راجب دارو لیتیم که گفتین مطالعاتی داشتم ولی کاش راجبش اطلاعات بیشتری بهم بدین .



    متاسفنه نصیحت و حرف به تنهایی و بدون کمک دارو (البته تحت نظر پزشک متخصص و حاذق) تاثیر چندانی برای شما ندارد. چرا که به گفته خودتان اکنون چند ماه است که خودتان به ضمیر ناخودآگاهتان حرف هایی درباره فراموشی آن شخص می زنید. ولی اثر لحظهای مشاهده می کنید. اصلح ترین کار مراجعه همزمان به روانپزشک و روانشناس حاذق برای دارو درمانی در کنار گفتار درمانی است.
    بله کاملا حق با شماست . یه مرحله ای رسیدم که انگار مغزم جوری تربیت شده که بعد از فکر کردن به اون مرد . هورمون شادی ترشح میکنه . الان حتی نمیخام به اینکه تمایلی بهم نداشت فکر کنم . فکر دوست دارم بهش فکر کنم و شاد باشم و با انرژی به ادامه زندگیم برسم

    مثله ادم های معتاد به مخدر که تمایلی به ترک ندارن . هرروز مقدار مواد مورد نیازشونو مصرف میکنن و به ادامه زندگیشون میرسن

    حتی گاهی با خودم فکر میکنم من عاشق اون مرد نیستم . یعنی شاید واقعا تمایل ازدواج بهشو ندارم . من دلم اون حسی میخاد که بهم منتقل کرد . اون تشویق اون باور . اون اعتماد به نفس زیادی که در نتیجه تشویق های اون دریافت میکردم



    من به شما قول می دهم در صورت مراجعه هم زمان ظرف کمتر از 6 ماه 70 در صد افکارتان در مورد آن شخص بهبود می یابد. و راه برای بیشرفت زندگیتان- با توجه به استعداد و توانییهای گسترده تان- فراهم خواهد شد.
    ممنون بخاطر قوت قلب که بهم دادین

    ولی متاسفانه در شهرستان کوچکی که من زندگی میکنم . روانشناس و روانپزشک حاذق وجود ندارد .

    به مدت چهل روز من قطعا اون مرد نمیبینم و ارتباطی باهاشون ندارم . حتی از طریق مجازی ...


    این مدت سعی میکنم راه درست زندگی یاد بگیرم . سعی میکنم کتاب هایی که راجب روش زندگی و تغییر سبک زندگی هست مطالعه کنم

    دوتا کتاب هوش اجتماعی دکتر دانیل گلمن و کتاب قدرت عادت چالز دوهینگ

    در حال مطالعشون هستم و سعی میکنم نکات خوبشو یادداشت کنم و هرروز مرور کنم تا یاد بگیرم روش درست زندگی چی هست

    یه جورایی میخام عادت های درست بشناسم و در وجود خودم نهادینه کنم . که وقتی از اون مرد کاملا جدا شدم . عادت های درستی توی وجودم باشه که به صورت خودکار باعث بشه درست زندگی کنم

    و همچنین سعی میکنم با خانواده ام رابطه بیشتری داشته باشم . بیشتر بااهاشون صحبت کنم و بیشتر باهاشون وقت بگذرونم . درسته خونوادم از گذشته من کااامل خبر دارن ولی تنها ادم هایی هستن که موفقیت و خوب بودن حال من جزو خواسته های قلبیشون هست .

    و البته سعی کردم تعداد ادم های اطرافمو کمتر کنم . من واقعا در شرایطی نیستم که بتونم ادم های زیادی ساپورت کنم . من در حال بازسازی خودم هستم . برای اینکار هم گوشی موبایل کاملا از زندگیم حذف کردم . تا زمانی که به ثبات کامل شخصیتی برسم

    فقط ای کاش در شهر کوچک من روانشناس و روانپزشک بود و راه برایم ساده تر میشد



    حسرت نبرم به خواب آن مرداب که آرام درون دشت شب مرده// دریایم و نیست باکم از طوفان دریا همه عمر خوابش آشفته است
    این شعر واقعااا عالی بود . اینقدر عالی که نوشتم و بالای میز تحریرم زدم و حفظش کردم تا ابد توی ذهنم بمونه . ممنون


    از صمیم قلبم برایتان آرزوی موفقیت میکنم.
    واقعا ممنون . من هم ارزو میکنم هرچی از خدا می خواهید بهتون بده و شاد و موفق باشید




    یک وصف الحال هم از مولانا:

    بشنوید ای دوستان این داستان // خود حقیقت نقد حال ماست آن

    بود شاهی در زمانی پیش ازین // ملک دنیا بودش و هم ملک دین

    اتفاقا شاه روزی شد سوار // با خواص خویش از بهر شکار

    یک کنیزک دید شه بر شاه‌راه // شد غلام آن کنیزک پادشاه

    مرغ جانش در قفس چون می‌تپید // داد مال و آن کنیزک را خرید

    چون خرید او را و برخوردار شد // آن کنیزک از قضا بیمار شد

    آن یکی خر داشت و پالانش نبود // یافت پالان گرگ خر را در ربود

    کوزه بودش آب می‌نامد بدست // آب را چون یافت خود کوزه شکست

    شه طبیبان جمع کرد از چپ و راست // گفت جان هر دو در دست شماست

    جان من سهلست جان جانم اوست // دردمند و خسته‌ام درمانم اوست

    هر که درمان کرد مر جان مرا // برد گنج و در و مرجان مرا

    جمله گفتندش که جانبازی کنیم // فهم گرد آریم و انبازی کنیم

    هر یکی از ما مسیح عالمیست // هر الم را در کف ما مرهمیست

    گر خدا خواهد نگفتند از بطر // پس خدا بنمودشان عجز بشر

    ترک استثنا مرادم قسوتیست // نه همین گفتن که عارض حالتیست

    ای بسا ناورده استثنا بگفت // جان او با جان استثناست جفت

    هرچه کردند از علاج و از دوا // گشت رنج افزون و حاجت ناروا

    آن کنیزک از مرض چون موی شد // چشم شه از اشک خون چون جوی شد

    از قضا سرکنگبین صفرا فزود // روغن بادام خشکی می‌نمود

    شه چو عجز آن حکیمان را بدید // پا برهنه جانب مسجد دوید

    رفت در مسجد سوی محراب شد // سجده‌گاه از اشک شه پر آب شد

    چون به خویش آمد ز غرقاب فنا // خوش زبان بگشاد در مدح و دعا

    کای کمینه بخششت ملک جهان // من چه گویم چون تو می‌دانی نهان

    ای همیشه حاجت ما را پناه // بار دیگر ما غلط کردیم راه

    لیک گفتی گرچه می‌دانم سرت // زود هم پیدا کنش بر ظاهرت

    چون برآورد از میان جان خروش // اندر آمد بحر بخشایش به جوش

    درمیان گریه خوابش در ربود // دید در خواب او که پیری رو نمود

    گفت ای شه مژده حاجاتت رواست // گر غریبی آیدت فردا ز ماست

    چونک آید او حکیمی حاذقست // صادقش دان کو امین و صادقست

    در علاجش سحر مطلق را ببین // در مزاجش قدرت حق را ببین

    چون رسید آن وعده‌گاه و روز شد // آفتاب از شرق اخترسوز شد

    بود اندر منظره شه منتظر // تا ببیند آنچه بنمودند سر

    دید شخصی فاضلی پر مایه‌ای // آفتابی درمیان سایه‌ای

    می‌رسید از دور مانند هلال // نیست بود و هست بر شکل خیال

    نیست‌وش باشد خیال اندر روان // تو جهانی بر خیالی بین روان

    بر خیالی صلحشان و جنگشان // وز خیالی فخرشان و ننگشان

    آن خیالاتی که دام اولیاست // عکس مه‌رویان بستان خداست

    آن خیالی که شه اندر خواب دید // در رخ مهمان همی آمد پدید

    شه به جای حاجبان فا پیش رفت // پیش آن مهمان غیب خویش رفت

    هر دو بحری آشنا آموخته // هر دو جان بی دوختن بر دوخته

    گفت معشوقم تو بودستی نه آن // لیک کار از کار خیزد در جهان

    ای مرا تو مصطفی من چو عمر // از برای خدمتت بندم کمر

    دست بگشاد و کنارانش گرفت همچو عشق اندر دل و جانش گرفت

    دست و پیشانیش بوسیدن گرفت // وز مقام و راه پرسیدن گرفت

    پرس پرسان می‌کشیدش تا بصدر // گفت گنجی یافتم آخر بصبر

    گفت ای نور حق و دفع حرج // معنی‌الصبر مفتاح الفرج

    ای لقای تو جواب هر سئوال // مشکل از تو حل شود بی‌قیل و قال

    ترجمانی هرچه ما را در دلست // دستگیری هر که پایش در گلست

    مرحبا یا مجتبی یا مرتضی // ان تغب جاء القضا ضاق الفضا

    انت مولی‌القوم من لا یشتهی // قد ردی کلا لئن لم ینته

    چون گذشت آن مجلس و خوان کرم // دست او بگرفت و برد اندر حرم

    قصهٔ رنجور و رنجوری بخواند // بعد از آن در پیش رنجورش نشاند

    رنگ روی و نبض و قاروره بدید // هم علاماتش هم اسبابش شنید

    گفت هر دارو که ایشان کرده‌اند // آن عمارت نیست ویران کرده‌اند

    بی‌خبر بودند از حال درون // استعیذ الله مما یفترون

    دید رنج و کشف شد بروی نهفت // لیک پنهان کرد وبا سلطان نگفت

    رنجش از صفرا و از سودا نبود // بوی هر هیزم پدید آید ز دود

    دید از زاریش کو زار دلست // تن خوشست و او گرفتار دلست

    عاشقی پیداست از زاری دل // نیست بیماری چو بیماری دل

    علت عاشق ز علتها جداست // عشق اصطرلاب اسرار خداست

    عاشقی گر زین سر و گر زان سرست // عاقبت ما را بدان سر رهبرست

    هرچه گویم عشق را شرح و بیان // چون به عشق آیم خجل باشم از آن

    گرچه تفسیر زبان روشنگرست // لیک عشق بی‌زبان روشنترست

    چون قلم اندر نوشتن می‌شتافت // چون به عشق آمد قلم بر خود شکافت

    عقل در شرحش چو خر در گل بخفت // شرح عشق و عاشقی هم عشق گفت

    آفتاب آمد دلیل آفتاب // گر دلیلت باید از وی رو متاب

    از وی ار سایه نشانی می‌دهد // شمس هر دم نور جانی می‌دهد

    سایه خواب آرد ترا همچون سمر // چون برآید شمس انشق القمر

    خود غریبی در جهان چون شمس نیست // شمس جان باقیست کاو را امس نیست

    شمس در خارج اگر چه هست فرد // می‌توان هم مثل او تصویر کرد

    شمس جان کو خارج آمد از اثیر // نبودش در ذهن و در خارج نظیر

    در تصور ذات او را گنج کو // تا در آید در تصور مثل او

    چون حدیث روی شمس الدین رسید // شمس چارم آسمان سر در کشید

    واجب آید چونک آمد نام او // شرح کردن رمزی از انعام او

    این نفس جان دامنم بر تافتست // بوی پیراهان یوسف یافتست

    کز برای حق صحبت سالها // بازگو حالی از آن خوش حالها

    تا زمین و آسمان خندان شود // عقل و روح و دیده صد چندان شود

    لاتکلفنی فانی فی الفنا // کلت افهامی فلا احصی ثنا

    کل شیء قاله غیرالمفیق // ان تکلف او تصلف لا یلیق

    من چه گویم یک رگم هشیار نیست // شرح آن یاری که او را یار نیست

    شرح این هجران و این خون جگر // این زمان بگذار تا وقت دگر

    ...
    [/quote]


    شعر بسیار زیبایی بود . کاش من هم یاد میگرفتم به خدا برسم





    نقل قول نوشته اصلی توسط AmirAli65 نمایش پست ها
    سلام
    ویرایش توسط nazanin1371 : 03-17-2017 در ساعت 12:34 PM
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  24. کاربران زیر از nazanin1371 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  25. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    نقل قول نوشته اصلی توسط سعید62 نمایش پست ها
    سلام
    نور رحمت الهی بوده که به وسیله استادتان به شما تابیده استادتان تنها وسیله بوده و شما را از ظلمات یاس و نومیدی بیرون برده و به تواناییهاتان و ظرفیتهای وجودیتان واقف کرده است پس ناراحت نباشید منبع نور هست که خداست هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق/ثبت است بر جریده عالم دوام ما
    سلام

    خیلی خیلی ممنون بخاطر راهنمایتون
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  26. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2017
    شماره عضویت
    33849
    نوشته ها
    107
    تشکـر
    170
    تشکر شده 134 بار در 76 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    نقل قول نوشته اصلی توسط nazanin1371 نمایش پست ها
    سلام



    سم ارزو میکنم هرچی از خدا می خواهید بهتون بده و شاد و موفق باشید





    سلام مجدد
    راستش بسیار خوشحال شدم از این همه پشتکار و دقت به قول سایه :

    مترس از دیری و دوری که رسیدن هنر گام زمان است

    آبی که بر آسود زمینش بخورد زود/ دریا شود آن رود که پیوسته روان است.


    در مورد لیتیوم باید پزشک متخصص براتون تجویز و توصیه کنیه. مطمئنم میتونید روانپزشک پیدا کنید. حتی توی شهر دیگه که آشنا هاتون اونجا باشن به بهانه چند روز دیدار برید اونجا. به قول مولانا:

    تشنگان گر آب جویند از جهان// آب جوید هم به عالم تشنگان!

    در پایان توصیه ای برایتان دارم :

    هیچ وقت زندگییتان و مخصوصا ذهنتان را به کسی یا چیزی گره نزنید. مولا علی می فرماید : "ای انسان اگر حاکم مغز خود نباشی محکوم دیگران خواهی بود" . به قول سهراب : "سایبان آسایش ما، ماییم". و به قول ارسطو : "سعادت از آن انسان خودبساست".

    در یک کلام همه ی ما باید بکوشیم روح ثقل را در خودمان پرورش دهیم. یعنی روحی سنگین و آرام و متفکر. روحی خودبسا. این یکی از سخترین آموزه ها ولی دست یافتنی است اما قدم به قدم و با گام های بسیار کوچک. چرا که با گام های بسیار کوچک می توان دور کرهی زمین یک دور زد ولی با هزار سال ایستادن آدم حتی یک اپسیلون جابجا نمیشود. نیچه روح ثقل و خود بسا را چنین تعریف می کند:

    شخص باید بیاموزد چگونه خود را با عشقی پاک و کامل دوست بدارد و زندگی با خود را قابل تحمل یابد و سرگردان نباشد، این است آنچه من تعلیم می دهم. و به راستی آموختن طریق دوست داشتن نفس، دستوری برای امروز و فردا نیست. بلکه این یکی از ظریف ترین، مشکلترین، با صبر ترین و آخرین هنر هاست. این هنر، هنر روح ثقل نام دارد. با این هنر روح سنگین ، با ارزش و آرام می گردد. در این هنر شخص می آموزد چگونه خود را با عشقی پاک و کامل دوست بدارد و زندگی را با خود قابل تحمل یابد و سر گردان نباشد.

    سپاس
    ویرایش توسط AmirAli65 : 03-17-2017 در ساعت 01:09 PM

  27. کاربران زیر از AmirAli65 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  28. بالا | پست 18

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    نقل قول نوشته اصلی توسط سوریاش نمایش پست ها
    عزیزم راهش رویاد گرفتی میتونی رو پای خودت واستی مطانم کافیه به خودت ایمان داشته باشی
    خیلی ممنون از این حجم محبتی که بهم داری

    ان شالله که بهترین راه یاد میگیرم و به بهترین شکل عملیش میکنم
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  29. بالا | پست 19

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2017
    شماره عضویت
    33867
    نوشته ها
    17
    تشکـر
    0
    تشکر شده 5 بار در 5 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    روزای سختیو گذروندی. دقیقا تو همون روزای سخت که مورد توجه کسی حتی خانوادت نبودی. استادت بهت توجه کرد. تورو دید بهت اطمینان داد که تو هم توانایی داری درواقع خلاء های تورو پر کرد. پر کردن ضعف های عاطفی و توجهی باعث شده بهش علاقه مند بشی. شاید نتونی محبتشو از دلت بیرون کنی ولی میتونی مثل یه خاطره خوب تو دلت نگهش داری و به ادامه مسیر زندگیت بپردازی. زحمتهایی که برای زندگیت و آیندت کشیدی خیلی راحت از دست نده .برای استادت نه، برای خودت زندگی کن. خودتو دوست داشته باش

  30. کاربران زیر از سوسن۱۲۳ بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  31. بالا | پست 20

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Feb 2016
    شماره عضویت
    26659
    نوشته ها
    2,494
    تشکـر
    2,521
    تشکر شده 1,530 بار در 1,089 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    سلام دوست عزیز
    من تاپیکتون رو خوندم باید بگم که هر چند اصل موضوع یه مقدار ناراحت کننده هست ولی خب من واقعا لذت بردم از نوشته هاتون
    گاهی وسط خوندن فکر می کردم یه رمان عاشقونه است
    قبل از هر چیزی بگم که قلم زیبایی دارین و خیلی قشنگ نوشتین ، من که موهای تنم سیخ شد
    از این جهش دوباره، از این دوست داشتن های زیادی، از انتظارکشیدن هاتون برای عکس العمل استادتون
    و مهم تر از همه این همه خوبی و ارزش و علمی که برای خودتون بنا کردین و خودتونو از نو ساختین
    همونطور که خودتون مستحضرید و بعضی دوستان اشاره کردن
    شما تو شرایط بحرانی ای بودین که شاید هیچ کسی درکتون نمی کرده و روزهای سختی داشتین و البته تلخ
    از دست دادن پدر، ناکامی تو اولین باری که دانشگاه رفتین و بعد هم بیماری مادر و حال و روز روحی خودتون
    خب این حجم بالا از مشکلات برای یه دختر اونم با شرایط شما واقعا سخت هست و گاها میتونه آدم رو از پا دربیاره
    همونطور که برای شما هم گرون تموم شده و خب خداروشکر آخرش تونستید بلند شید هر چند به این شیوه و نرسیدن به کسی که باعث شد شما دوباره بلند شین و این همه شکوفایی داشته باشین
    واقعا تلاش و اراده تون تحسین آمیزه باید به خودتون افتخار کنین
    راجب استادتون باید عرض کنم که خب ایشون با توجه به شغل و شرایطشون شاید در جایگاه یک استاد که خودشو موظف میدونه به شاگردش مسیر درست رو نشون بده و بتونه استعدادهاش رو شکوفا کنه، با توجه به گذشته ی شما که سرکلاس حواستون به درس و کتابتون بوده و همیشه تو کلاس فعال بودید میخواستن تحسینتون کنن
    نه اینکه صرفا این تحسین از روی علاقه یا عشق باشه
    خب شما هم اون زمان شرایطتتون مثل کسی بوده که تو یه بیابان گیر افتاده باشه و از فرط تشنگی به زمین افتاده و برای ادامه نیازمند یه لیوان آب باشه که بخوره و بتونه راهشو پیدا کنه
    این لیوان آب که در اینجا همون انرژی لازم برای استارت زندگی دوباره و خودباروی رو در وجود شما ایجاد کرده اون هم از کسی که برای شما مثل الگو بوده و شما قبولش داشتید
    و این جمله ی استاد شما که از روی تحسین به شما گفتن باعث شده شما بنای دوباره زندگیتون رو ایجاد بکنید و یه زندگی جدید و پر شور و همراه با موفقیت های زیاد برای خودتون داشته باشین که خب جای شکرش خیلی باقیه
    وقتی که دیدین این جرقه رو استادتون براتون زدن خب طبیعیه آدم به همچین کسی علاق مند بشه
    تا حالا فکر کردین اگه این استادتون خانم بودن شما آیا باز هم میتونستین امروز در این شرایط موفق کاری و دانشگاهی باشین؟
    خب اگه این طور و شما الان بازهم در این شرایط بودین قطعا استادتون میتونست نقش یک دوست خوب رو براتون بازی کنه

    آیا علاقه ی از قبل باعث شده که با گفتن اون جمله این همه شور و انرژی در شما ایجاد بشه؟
    و خب دلایل دیگه هم چون ایشون شرایط مورد نظر شما رو داشتن و مهم تر اینکه تونستن با جمله ای امیدوارکننده شون مایه یاین حجم بالا از موفقیت برای شما باشن تو علاقه موثر هست
    ولی اگه شرایط ایشون رو در نظر بگیرین خب کسی که معاون و مدرس دانشگاه هست خودتون مستحضرید که با دانشجوهای دختر زیادی سروکار داره و اینگونه که بیان کردین دخترهای زیادی هم به ایشون علاقه مند بودن، پس شاید علاقه ی شما رو هم به اون دید دیدن و نمیدونستن این علاقه با شما و زندگیتون چه کارها کرده
    یا شاید دلایلی دیگه ای داشتن که به شما ابراز علاقه نکردن مثلا مایل نبودن همسرشون رو از بین دانشجوهاشون انتخاب کنن و یا کلا تو محیط کاری ازدواج کنن
    یا اینکه گذشته ای داشتن و هزارتا شاید دیگه این میان مطرحه
    میدونم براتون سخته با این علاقه خداحافظی کنین
    چون به شخصه خودم هم چند سالی به کسی علاقه مند بودم ولی هیچ واکنشی که فکر کنه من من بهش علاقه دارم انجام ندادم و گاها خودمو به خاطر اینکه چرا باید یه پسر رو که چی تعهدی بهم نداره من دوسش داشته باشم..!
    ولی خب به نظرم بهتره یه مدت به خودتون زمان بدین که شرایط روحیتون بهتر بشه و اینکه تا وقتی این موضوع براتون حل نشده سمت ازدواج با شخص دیگه ای نرید چون ممکنه این قضیه روی انتخابتون تاثیر بذاره و یا احساسی بشین پس احتیاط بهتر هست
    در مورد خودتون هم شما درسته ایشون رو دوست داشتین و به قول خودتون برای عشق به ایشون از خیلی تلاش ها دریغ نکردین و تونستین در سایه ی این علاقه به توانیی ها و استعدادهاتون حسابی پرو بال بدین اما فراموش نکنین مه این شما هستین مه این تلاش ها رو انجام دادین و ثابت کردین که میشه تغییر کرد و به خواسته ها و جایگاه مورد نظر رسید
    پس قطعا میتونین این علاقه رو به فال نیک بگیرین و از کنارش بگذارین
    به قول شاعر گاهی وقتا باید گذاشت و گذشت
    و یه نکته ی دیگه هم اینکه شما میتونین این حجم بالای عشق رو به خداوند وصلش کنین
    کسی که خیلی فراتر از بیان یه جمله ی امیدوارکننده بهتون توجه داره و دوستتون داره
    پس همیشه عشق این نیست ما کسی رو بخوایم و بهش برسیم
    گاهی وقت ها این دوست داشتن باعث میشه آدم به خیلی چیزا برسه حتی به خدا
    یاد شعر مجنون و لیلا افتادم
    سال ها با جور لیلی ساختی ... من کنارت بودم و نشناختی
    چون عشق بدی همانا عشق خداوندی هست
    و عشق واقعی زمینی هم عشقی هست که بتونه عشق خداوند رو برای آدم تجسم کنه و کمک کنه به اون وصل بشه.
    اگه میتونین با کمک یه مشاور روند برگشتن به زندگی عادی و کم کم فراموش کردن قضایای گذشته رو پیش بگیرین که براتون بهتر قابل هضم بشه و راحت تر بتونید
    فراموش نکنین پسرهای دیگه هم مثل استاد شما هستن که شما در سایه ی عشقشون نه تنها دوسه سال بلکه تمام عمر با شادی و انرژی زندگی کنین و از زندگی در کنارش لذت ببرین.
    موفق و سربلند باشین.
    ویرایش توسط یلدا 25 : 03-18-2017 در ساعت 02:37 PM

  32. کاربران زیر از یلدا 25 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  33. بالا | پست 21

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    نقل قول نوشته اصلی توسط رزمریم نمایش پست ها
    سلام نازنین جان
    به سایت مشاور خوش اومدی

    سلام عزیز دلم . اولین نفری بودی که برام نوشتی و بیشتر از همه قلبت برای دردم درد گرفت ولی شرط انصاف نبود که اینجا اینقد دیر برات بنویسم . شاید سخت ترین سوال هارو تو پرسیدی . زمان میبرد تا بتونم جواب بدم . ببخشید بخاطر تاخیر ...

    نمیخوام نصیحتت کنم که چرا فلان و نباید فلان و بهتر بود فلان...

    چون مطمئنا خودت هم اینا رو بهتر میدونی

    اره عزیزجانم . شاید هرزگی نکردم ولی خب همین ها هم خطا کم نداشت . عاشق پسر غریبه شدن کلا نفس کار اشتباه بود ...

    اما مسئله وقتی سخت میشه که خودت تو گود باشی و ندونی داری چیکار میکنی

    همیشه اونایی که تماشاچین بهتر میتونن نظر بدن و بهت بگن چرا این کارو نکردی

    ولی وقتی خودت وسط معرکه باشی تمام اون حرفا و راهکار یادت میره و به هر دری میزنی که کارت پیش بره

    حتی شده به حریفت التماس کنی که کمی آرومتر باهات تا کنه

    اما خب حریف که قدر باشه ...به هیچ حرفی توجه نمیکنه...جوری زمینت میزنه که نتونی بلند شی

    تو چه خوب درک میکنی

    اونوقت تو میمونی و یه تن خسته و دل سوخته که نمیدونی اصن واسه چی اومدی وسط این معرکه ای که حریفش هم نیستی!!!

    خب میشینی با خودت فکر میکنی که چرا؟

    فقط به خاطر اینکه بهت گفت مستعدی؟

    یا بخاطر بحثای کلاسی؟

    چی کار کرده بیشتر از این که تا این حد لایق محبتت باشه؟؟

    پس دروغش چی؟ بی توجهی هاش چی؟ اون شعر زیبای عاشقانه و بافتنی زیبایی که ندیده گرفت چی؟

    میدونم

    انقدر عاشقی که میگی دروغش باعث پیشرفتت شد...میگی اونقدر دختر دورش هست که ممکنه تو رو نبینه

    ولی چرا؟

    چیکار کرده که انقد محبوبت شده باشه؟ به جز اونایی که گفتی....

    من یه اون روز ها درگیری زیادی داشتم ئنیا میخاست بهم ثابت کنه ضعیفم و بی استعداد و یا حتی کودن
    ولی من نمیخاستم بپذیرم . من مدام در خال اثبات به خودم بودم که نه تو قویی هستی تو باهوشی حتی گاهی با خودم مینشستم فکر میکردم لا به لای گذشته ام اون نور های کوچیک که ذره ای هوشمو نشون میداد بیرون میکشیدم و برای خودم تکرار میکردم و میگفتم ببین تو باهوشی ...

    بعد ادمی هم این حرفو بهم زد ادم کمی نبود . توی مدتی که من کنور میدادم . همکلاسی های سابقم ذکر خیر و سخت گیری هاشو زیاد میگفتن . واضح بگم از اون استاد هاست که خون به دل دانشجوهاش میکنه و خیلی بخاطر سخت گیری هاش اشک ریختن . اگرم بخای کارهای درسی خودت انجام ندی . کارهاش اینقدر سخته که به قول بچه ها باید کلیه بفروشیم تا پولش در بیاد . و هوش بالایی هم دارن .کمی تقلب کنیم بلافاصله میفهمن .

    تعریف همچین ادمی قطعا باارزشه ...البته برای من که میشناختمش ...


    ولی شاید اینا ظاهر داستان بود . من در باطن خودم میخاستم یه کار بزرگ انجام بدم من میخاستم خودمو ثابت کنم . شاید اون حجم بالا ورزش کردنم برای این بود که ثابت کنم من هستم ! من بزرگ هستم!

    من یه سایبون میخاستم . من یه فضا میخاستم برای نشون دادن خودم . اون مرد بهم فضا داد...

    شاید یه روزی از خودشونم پرسیده بشه که چکار کردی برای این دختر خودشم ندونه . اخه ایشون نه مهارتی نه ترفندی نه کتابی بهم داد. هیچچچچچچ هیچچچچ

    فقط نشست و برام دست زد ...

    کاملا واضخ و منطقیه که اون حتی جمله مستعد هم یادش رفته ...

    این روز ها که نیست . دلم پررررررر میکشه براش . برای اون صفحه مجازی که گزارش کارهامو مینوشتم و جواب نمیگزفتم . از تو چه پنهون دیشب دلم بدجور هواشو کرد که براش بنویسم تا از عطش خودم کم بشه . و خدا خواست شمارش پاک شده بود...

    شادی اینروز هام به اندازه وقتی نیس که اون بود




    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  34. بالا | پست 22

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد/که خطی کز خرد خیزد تو آن را از بنان بینی
    یک بار شده فکر کنی مسبب اصلی این تغییر روحیه کی بوده من که فکر می کنم خدا بهت عنایت داشته خواسته عنایتش توسط بنده اش به تو نشان دهد چرا یک بار شده از مسبب الاسباب تشکر نمی کنی کسی که ما هرگز در تاریکی تنها نمی گذارد توکل کن به خدا از خودش بخواه که دوباره روحیه سابق پیدا کنی

  35. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  36. بالا | پست 23

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    نقل قول نوشته اصلی توسط سعید62 نمایش پست ها
    ز یزدان دان نه از ارکان که کوته دیدگی باشد/که خطی کز خرد خیزد تو آن را از بنان بینی
    یک بار شده فکر کنی مسبب اصلی این تغییر روحیه کی بوده من که فکر می کنم خدا بهت عنایت داشته خواسته عنایتش توسط بنده اش به تو نشان دهد چرا یک بار شده از مسبب الاسباب تشکر نمی کنی کسی که ما هرگز در تاریکی تنها نمی گذارد توکل کن به خدا از خودش بخواه که دوباره روحیه سابق پیدا کنی
    نقل قول نوشته اصلی توسط یلدا 25 نمایش پست ها
    سلام دوست عزیز
    من تاپیکتون رو خوندم باید بگم که هر چند اصل موضوع یه مقدار ناراحت کننده هست ولی خب من واقعا لذت بردم از نوشته هاتون
    گاهی وسط خوندن فکر می کردم یه رمان عاشقونه است
    قبل از هر چیزی بگم که قلم زیبایی دارین و خیلی قشنگ نوشتین ، من که موهای تنم سیخ شد
    از این جهش دوباره، از این دوست داشتن های زیادی، از انتظارکشیدن هاتون برای عکس العمل استادتون
    و مهم تر از همه این همه خوبی و ارزش و علمی که برای خودتون بنا کردین و خودتونو از نو ساختین
    همونطور که خودتون مستحضرید و بعضی دوستان اشاره کردن
    شما تو شرایط بحرانی ای بودین که شاید هیچ کسی درکتون نمی کرده و روزهای سختی داشتین و البته تلخ
    از دست دادن پدر، ناکامی تو اولین باری که دانشگاه رفتین و بعد هم بیماری مادر و حال و روز روحی خودتون
    خب این حجم بالا از مشکلات برای یه دختر اونم با شرایط شما واقعا سخت هست و گاها میتونه آدم رو از پا دربیاره
    همونطور که برای شما هم گرون تموم شده و خب خداروشکر آخرش تونستید بلند شید هر چند به این شیوه و نرسیدن به کسی که باعث شد شما دوباره بلند شین و این همه شکوفایی داشته باشین
    واقعا تلاش و اراده تون تحسین آمیزه باید به خودتون افتخار کنین
    راجب استادتون باید عرض کنم که خب ایشون با توجه به شغل و شرایطشون شاید در جایگاه یک استاد که خودشو موظف میدونه به شاگردش مسیر درست رو نشون بده و بتونه استعدادهاش رو شکوفا کنه، با توجه به گذشته ی شما که سرکلاس حواستون به درس و کتابتون بوده و همیشه تو کلاس فعال بودید میخواستن تحسینتون کنن
    نه اینکه صرفا این تحسین از روی علاقه یا عشق باشه
    خب شما هم اون زمان شرایطتتون مثل کسی بوده که تو یه بیابان گیر افتاده باشه و از فرط تشنگی به زمین افتاده و برای ادامه نیازمند یه لیوان آب باشه که بخوره و بتونه راهشو پیدا کنه
    این لیوان آب که در اینجا همون انرژی لازم برای استارت زندگی دوباره و خودباروی رو در وجود شما ایجاد کرده اون هم از کسی که برای شما مثل الگو بوده و شما قبولش داشتید
    و این جمله ی استاد شما که از روی تحسین به شما گفتن باعث شده شما بنای دوباره زندگیتون رو ایجاد بکنید و یه زندگی جدید و پر شور و همراه با موفقیت های زیاد برای خودتون داشته باشین که خب جای شکرش خیلی باقیه
    وقتی که دیدین این جرقه رو استادتون براتون زدن خب طبیعیه آدم به همچین کسی علاق مند بشه
    تا حالا فکر کردین اگه این استادتون خانم بودن شما آیا باز هم میتونستین امروز در این شرایط موفق کاری و دانشگاهی باشین؟
    خب اگه این طور و شما الان بازهم در این شرایط بودین قطعا استادتون میتونست نقش یک دوست خوب رو براتون بازی کنه

    آیا علاقه ی از قبل باعث شده که با گفتن اون جمله این همه شور و انرژی در شما ایجاد بشه؟
    و خب دلایل دیگه هم چون ایشون شرایط مورد نظر شما رو داشتن و مهم تر اینکه تونستن با جمله ای امیدوارکننده شون مایه یاین حجم بالا از موفقیت برای شما باشن تو علاقه موثر هست
    ولی اگه شرایط ایشون رو در نظر بگیرین خب کسی که معاون و مدرس دانشگاه هست خودتون مستحضرید که با دانشجوهای دختر زیادی سروکار داره و اینگونه که بیان کردین دخترهای زیادی هم به ایشون علاقه مند بودن، پس شاید علاقه ی شما رو هم به اون دید دیدن و نمیدونستن این علاقه با شما و زندگیتون چه کارها کرده
    یا شاید دلایلی دیگه ای داشتن که به شما ابراز علاقه نکردن مثلا مایل نبودن همسرشون رو از بین دانشجوهاشون انتخاب کنن و یا کلا تو محیط کاری ازدواج کنن
    یا اینکه گذشته ای داشتن و هزارتا شاید دیگه این میان مطرحه
    میدونم براتون سخته با این علاقه خداحافظی کنین
    چون به شخصه خودم هم چند سالی به کسی علاقه مند بودم ولی هیچ واکنشی که فکر کنه من من بهش علاقه دارم انجام ندادم و گاها خودمو به خاطر اینکه چرا باید یه پسر رو که چی تعهدی بهم نداره من دوسش داشته باشم..!
    ولی خب به نظرم بهتره یه مدت به خودتون زمان بدین که شرایط روحیتون بهتر بشه و اینکه تا وقتی این موضوع براتون حل نشده سمت ازدواج با شخص دیگه ای نرید چون ممکنه این قضیه روی انتخابتون تاثیر بذاره و یا احساسی بشین پس احتیاط بهتر هست
    در مورد خودتون هم شما درسته ایشون رو دوست داشتین و به قول خودتون برای عشق به ایشون از خیلی تلاش ها دریغ نکردین و تونستین در سایه ی این علاقه به توانیی ها و استعدادهاتون حسابی پرو بال بدین اما فراموش نکنین مه این شما هستین مه این تلاش ها رو انجام دادین و ثابت کردین که میشه تغییر کرد و به خواسته ها و جایگاه مورد نظر رسید
    پس قطعا میتونین این علاقه رو به فال نیک بگیرین و از کنارش بگذارین
    به قول شاعر گاهی وقتا باید گذاشت و گذشت
    و یه نکته ی دیگه هم اینکه شما میتونین این حجم بالای عشق رو به خداوند وصلش کنین
    کسی که خیلی فراتر از بیان یه جمله ی امیدوارکننده بهتون توجه داره و دوستتون داره
    پس همیشه عشق این نیست ما کسی رو بخوایم و بهش برسیم
    گاهی وقت ها این دوست داشتن باعث میشه آدم به خیلی چیزا برسه حتی به خدا
    یاد شعر مجنون و لیلا افتادم
    سال ها با جور لیلی ساختی ... من کنارت بودم و نشناختی
    چون عشق بدی همانا عشق خداوندی هست
    و عشق واقعی زمینی هم عشقی هست که بتونه عشق خداوند رو برای آدم تجسم کنه و کمک کنه به اون وصل بشه.
    اگه میتونین با کمک یه مشاور روند برگشتن به زندگی عادی و کم کم فراموش کردن قضایای گذشته رو پیش بگیرین که براتون بهتر قابل هضم بشه و راحت تر بتونید
    فراموش نکنین پسرهای دیگه هم مثل استاد شما هستن که شما در سایه ی عشقشون نه تنها دوسه سال بلکه تمام عمر با شادی و انرژی زندگی کنین و از زندگی در کنارش لذت ببرین.
    موفق و سربلند باشین.
    نقل قول نوشته اصلی توسط AmirAli65 نمایش پست ها
    سلام مجدد
    راستش بسیار خوشحال شدم از این همه پشتکار و دقت به قول سایه :

    مترس از دیری و دوری که رسیدن هنر گام زمان است

    آبی که بر آسود زمینش بخورد زود/ دریا شود آن رود که پیوسته روان است.


    در مورد لیتیوم باید پزشک متخصص براتون تجویز و توصیه کنیه. مطمئنم میتونید روانپزشک پیدا کنید. حتی توی شهر دیگه که آشنا هاتون اونجا باشن به بهانه چند روز دیدار برید اونجا. به قول مولانا:

    تشنگان گر آب جویند از جهان// آب جوید هم به عالم تشنگان!

    در پایان توصیه ای برایتان دارم :

    هیچ وقت زندگییتان و مخصوصا ذهنتان را به کسی یا چیزی گره نزنید. مولا علی می فرماید : "ای انسان اگر حاکم مغز خود نباشی محکوم دیگران خواهی بود" . به قول سهراب : "سایبان آسایش ما، ماییم". و به قول ارسطو : "سعادت از آن انسان خودبساست".

    در یک کلام همه ی ما باید بکوشیم روح ثقل را در خودمان پرورش دهیم. یعنی روحی سنگین و آرام و متفکر. روحی خودبسا. این یکی از سخترین آموزه ها ولی دست یافتنی است اما قدم به قدم و با گام های بسیار کوچک. چرا که با گام های بسیار کوچک می توان دور کرهی زمین یک دور زد ولی با هزار سال ایستادن آدم حتی یک اپسیلون جابجا نمیشود. نیچه روح ثقل و خود بسا را چنین تعریف می کند:

    شخص باید بیاموزد چگونه خود را با عشقی پاک و کامل دوست بدارد و زندگی با خود را قابل تحمل یابد و سرگردان نباشد، این است آنچه من تعلیم می دهم. و به راستی آموختن طریق دوست داشتن نفس، دستوری برای امروز و فردا نیست. بلکه این یکی از ظریف ترین، مشکلترین، با صبر ترین و آخرین هنر هاست. این هنر، هنر روح ثقل نام دارد. با این هنر روح سنگین ، با ارزش و آرام می گردد. در این هنر شخص می آموزد چگونه خود را با عشقی پاک و کامل دوست بدارد و زندگی را با خود قابل تحمل یابد و سر گردان نباشد.

    سپاس
    نقل قول نوشته اصلی توسط سوسن۱۲۳ نمایش پست ها
    روزای سختیو گذروندی. دقیقا تو همون روزای سخت که مورد توجه کسی حتی خانوادت نبودی. استادت بهت توجه کرد. تورو دید بهت اطمینان داد که تو هم توانایی داری درواقع خلاء های تورو پر کرد. پر کردن ضعف های عاطفی و توجهی باعث شده بهش علاقه مند بشی. شاید نتونی محبتشو از دلت بیرون کنی ولی میتونی مثل یه خاطره خوب تو دلت نگهش داری و به ادامه مسیر زندگیت بپردازی. زحمتهایی که برای زندگیت و آیندت کشیدی خیلی راحت از دست نده .برای استادت نه، برای خودت زندگی کن. خودتو دوست داشته باش


    سلام خیلی ممنون که وقت گذاشتین و برام نوشتین . واقعا ازتون ممنونم

    من نوشته های هرکدومتونو چندین بار خوندم و بهشون فکر کردم

    حتی در جوابتون هم نوشتم ولی ارسال نکردم

    من متاسفانه این روزها انسجام فکری ندارم

    اخر شب هم دلم براش میره . حاضرم همه غرورمو بزارم تا فقط ذره ای باهاش حرف بزنم . کاملا حاضرم خودم خرد کنم . له له . تا فقط به حال خوب قبلم برگزدم و خوب شم . مدام به خودم میگم تو برای داشتنش تلاش کن . تو قویی تر شو . ببین دیگه دلش چی میخاد به همه اونا برس .

    با این فکرها به مرز جنون میرسم تا بیهوش میشم

    صبح که بیدار میشم ازش متنفرم . تو گیجی بعد از بیداری مدام به خودم میگم اون حق نداشت تورو عاشق کنه . اون گناه کرد . بعد که مدتی میگذره به خودم میگم اخه اون که کاری نکرد!!!

    بعد هم بی هوا راه رفتن توی خونه . یه ادم خستههه . انگار کوه کندم . خیلی لطف کنم به خودم میرم بیرون اونم بی هوا راه رفتن توی بازار...

    ظهر های من با یه دوگانگی عجیب میگذره با یه ذهن اشوب . یا یه جنگ با خودم که پاشو دختر زندگیتو درست کن . تو هزارتا کار داری

    و دوباره از شدت خستگی خوواااب . من کاری انجام نمیدم ولی خسته ام

    بیدار که میشم یه انرژی عالی انگار نه انگار اتفاقی افتاده . به ادامه زندگیم میرسم و هدف و کار ..

    ولی زووود حالم عوض میشه و دوباره شب میاد

    دیروز که رفته بودم مانتو بخرم فروشنده محترمانه بهم گفت خانوم مدلی انتخاب کردین سایزتون نیست . یا ارایشگرم گفت ابروهات ریخته .مدل ابرو نمیتونم برات بزنم و بعد شروع کرد تجویز کرم و شامپو برای موهای کم پشت شده و پوست بی روح و داغونم .تازه فهمیدم چه بلایی داره سرم میاد


    من بیشتر روز یا خوابم یا خسته یا اشووووب ...

    حتی گلدون های اتاقمم دارن میمیرن . فردا عید هست و من حتی اتاقمم مرتب نکردم . تغییر دکوراسیون و موزیک و رقص پیشکش...

    کلی نوشته راجب رسیدن به خدا خوندم . کتاب راجب اینچیزا ولی هیچکدوم حالمو خوب نکرد .

    فردا عیده . خونه تمیز کردم . قالی ها تازه از قالیی شویی اومده بود . پهن کردم . خیلی بی حال . عصر که بیدار شدم . هوس کردم تغییر دکور بدم

    شاید یکساعت با زن داداشم مشغول حرف زدن و تغییر دکور بودم . بعد که برگشتم اتاقم انگار تازه بهم ریختگی اتاقمو دیدم . انگار تازه دیدم چقدر همچی اشوبه .

    شروع کردم جمع کردن لباس هام و شستن لباس ها ...

    تازه فهمیدم باید کار کنم . کار فیزیکی . باید فقطططططططط کار کنم . باید لباس هامو خودم بشورم . دونه دونه اتو بکشم . باید یکساعت وایستم جلو اینه . باید بگردم انواع غذا ها رژیمی پیدا کنم بعد دونه دونه موادشو پیاده رویی کنم و بخرم . بعد کلی زمان بزارم و از روی دستور درستشون کنم

    باید یه پرتره بزرگ بکشم . یه پرتره از یه زن با چهره مصمم . یه نگاه قویی

    باید روزی چند ساعت بشینم پشت چرخ خیاطی مانتو بدوزم . باید گیج الگو ها بشم . با این حال خیاطی بلد نیستم . با این حال که میدونم نیازی به این زحمت ها نیس راحت میشه پوله پارچه بدم شیک ترین مانتو اماده بخرم . ولی عمدا وقتمو میزارم از مانتو مورد علاقم کپی میزنم

    میخام هدست پر اهنگ شاد کنم . بزارم روی گوش هام و برقصم . شب قبل خواب اینقد برقصم تا از پا در بیام و بخابم

    میخام هرروز دکور خونه و اتاقمو عوض کنم . هرروز میوه ها شیرینی هارو یه مدل بچینم و از مهمون ها پذیرایی کنم . اصلا بشینم کنار همشون راجب مسخره ترین مسایل فامیل حرف بزنم...


    اتاقمو میکنم پز از گل و گلدون . یه عالمهههه گلدون . اصلا یه گلخونه میسازم برای خودم .

    یه لایف استایل عالی . برگه های رژیم چسبوندم به دیوار اتاقم . صبحانه سیب و مربا . میان وعده بادوم . اااااا بادوم نداریم . خب عیب نداره . یه موزیک و نیم ساعت پیاده رویی برای یه بسته بادوم . شام سالاد . همه مدل سالاد هارو توی یه دفتر مینویسم و مواد هاشو پیدا میکنم . میشینم کنار مادرم ذره ذره خرد میکنم و باهاش حرف میزنم .



    یه کلکسیون ماسک صورت هم باید اماده کنم . یکبار در هفته این . اونیکی 20 دقیقه . بخور با اویشن . یا نه ترکیب اون چندتا گیاه .

    موهامو ببافم . میدونم حاله موهام بد شده . امروز که میرفتم بیرون اینقد کم پشت بود که میخاستم منصرف شم ...

    دوباره حالشونو خوب میکنم . اینقد بهشون میرسم و خوشگل میبافم و با روبان میبندم تا دوباره همش خوب بشه ...


    واژه های کتاب منو یاد اون میندازن . خب همه کتاب ها مربوط به اون میبرم انبار . من که میخام رشتمو عوض کنم و بین رشته ای بخونم . خب اول کتابای اونیکی رشته میخونم . یه دنیا جدی با یه علم جدید ...

    دیگه کنار کتاب خوندنام نسکافه و چای نمیخورم . یاد اون میوفتم . میگردم انواع اب میوه ها و نوشیندی های میکس شده درست میکنم و اصلا ایران نوشیدنی هاش منو یاد اون میندازه . خارجی هاش که جدیده

    مثلا شاید توی برزیل الویه ورا با کلم و اب لیمو و یخ میکس کنن و بخورن . تازه خودمم میتونم کلی طعم کشف کنم . مغزمو به یه دنیا جدید با رنگ و طعم های جدید عادت بدم

    دیگه اون دوتا کتاب عادت و روانشناسی اجتماعی نمیخونم . میرم وسط اجتماع . مادرمو مینشونم کنارم توی ماشینم . میریم عید دیدنی کل فامیل ها مادرم . مثلا بچه ی دختر عمه مادرم . بعد میرم کنارشون میشینم باهاشون حرف میزنم . یاد میگیرم اجتماعی بودن یعنی چی ...

    اون کتاب هارو میزارم برای تابستون . دوباره با یه حال خوب بازشون میکنم

    میخام اون عکس های داخل کتاب . بزارم جلوم یه کاغذ سفید و مداد رنگی هام . میکشم برای خودم

    اصلا جعبه مداد شمعی های رنگ رنگیم باید تموم شه

    من برایی انجام دادن این کارها نیاز بود اون ندارم . اصلا اینقد کوچک هستن که انرژی ازم نمیبرن فقط روزهامو رنگی میکنن

    درد من از این دو هفته شروع نشد درد من از اخرای دی شروع شد . وقتی شال گردن بهش دادم و هیچ عکس العملی نشون نداد . از اون روز اینقدر شب ها زیر پتو اشک ریختم که بدنم پیر شد ...

    اوندفعه همراه با تعظیلات بین ترم شد . خیلییییییییی زجر کشیدم . همه سلول های بدنم یاس حس کردن . ولی اینبار نمیزارم مثل قبل بشه . این بار عیده . سفره هفت سین میچینم . مانتو قرمز خریدم .

    هزار بار سفرمو میچینم و ذوق میکنم . کل خونه پر گل میکنم . بهاررو میارم به همه زندگیم . از فرصت عید و دید و بازدید ها استفاده میکنم . اینقدرررررررر با ادم ها میگم و میخندم تا اون کمرنگ بشه .

    اصلا برای خودم چالش میزارم بعد که عملی شد هزار بار به خودم افتخار میکنم . مثلا خونه خاله شیرینی هاش عالیهههه . من رژیم نمیخورم !


    من دختر قویی هستم . عشق اولم پدرم بود . مردی که ماله خودم بود . گروه خونیم عین خودش بود . پدرم رفت و من الان دارم نفس میکشم . اون که دیگه ...

    نمیگم دوسش ندارم . من همین الانم عاشقشم . همین الانم ببینمش نفسم بند میاد . همین الانم دلم براش غش و ضعف میره

    ولی من باید یاد بگیرم مستقل باشم . اگه روزی خدا بهم دادش . میخام مثل یه دختر محکم و مستقل ملاک هامو براش بگم و براش خط و نشون بکشم . نه اینکه اون فکر کنه من محتاجشم و چون دوستش دارم پس ضعیفم . دعا میکنم خدا مرد وارد زندگیم کنه که واقعااا باورم داشته باشه و بهم انرژی بده و علاوه براین انرژی ها دوستمم داشته باشه و واقعاااااااا دوستم داشته باشه




    ممنون بخاطر حرف هاتون . ممنون از نگاه خودتون واقعیتو بهم نشون دادین
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  37. کاربران زیر از nazanin1371 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  38. بالا | پست 24

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4579
    نوشته ها
    109
    تشکـر
    8
    تشکر شده 103 بار در 58 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    سلام عزیزم ما هم یک روز لین وحس وحال تورو تجربه کردیم ولی چه میشه کرد باید از نو درست کرد دقیقا منم یه کاری مثل کارت انجام دادم نزدیک به ۲۰۰ تا شعر نوشته بودم نوشته ی خودم بودن دوسشون داشتم ولی وقتی نشد تصمیم پاره شون کردم چون هر بار نگاه کردن میشد روز اول

  39. 2 کاربران زیر از سوریاش بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  40. بالا | پست 25

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34330
    نوشته ها
    132
    تشکـر
    144
    تشکر شده 67 بار در 47 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    من همه نوشته هاتون رو خوندم
    معلومه خیلی با احساس هستید چون از ته دلتون میاد بیرون جملات و حرفاتون
    ولی به نظرم عشقای یک طرفه رو باید فراموش کنی حتی اگه باعث پیشرفت ادم باشه چون وقتی وصالی در کار نیست بیشتر خودتون زو اذیت میکنید و شاید بیشتر در حق اون کسی که در اینده همسرتون میشه کم لطفی می کنید با این کار

  41. کاربران زیر از آروین 24 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  42. بالا | پست 26

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    حتما این داستان شنیدی که به یک نفری که اعتماد به نفس نداشته و همیشه شکست می خورده یک فرد دانایی یک کاغذ سفید تا می کنه و به آن فرد می دهد و به او می گویید این کاغذ را در جیبت بگذار این کاغذ یک خاصیت دارد که صاحب آن کاغذ را همیشه بر مشکلات پیروز می کند فرد از آن روز به بعد با انگیزه ای که آن کاغذ به او داده به موفقیتهای زیادی می رسد تا روزی که آن کاغذ را گم می کند دوباره یاس و نومیدی کل وجود او را می گیرد حالا قضیه جنابعالی خیلی شبیه این ماجراست

  43. 2 کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  44. بالا | پست 27

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    نقل قول نوشته اصلی توسط سوریاش نمایش پست ها
    سلام عزیزم ما هم یک روز لین وحس وحال تورو تجربه کردیم ولی چه میشه کرد باید از نو درست کرد دقیقا منم یه کاری مثل کارت انجام دادم نزدیک به ۲۰۰ تا شعر نوشته بودم نوشته ی خودم بودن دوسشون داشتم ولی وقتی نشد تصمیم پاره شون کردم چون هر بار نگاه کردن میشد روز اول
    سلام
    هانیه جانم

    واقعا متاسفم این اتفاق برات افتاد . من هرروقت یاد نشریه میوفتم فقط اه میکشم

    واقعاااااا دوستش داشتم . ولی نمیدونستم ادمی که توی این جامعه بین این همه گرگ زندگی میکنه . دیگه معنی دوست داشتن و با ذوق کار کزدن یه دختر جون نمیفهمه .

    درسته چاب نشد و کنارش خیلی چیزها یاد گرفتم . مثلا همین قلم که همه میگن دلنششین . ثمره تلاش برای همون نشریه بود .

    شعرهای تو هم . درسته چاب نشد ولی ثمره تلاشت حتما به زندگیت رنگ میده

    امیدوارم یه روزی بیاد که بهم بگی کتابت چاپ شده و من با جون دل بخونمش
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  45. بالا | پست 28

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    نقل قول نوشته اصلی توسط آروین 24 نمایش پست ها
    من همه نوشته هاتون رو خوندم
    معلومه خیلی با احساس هستید چون از ته دلتون میاد بیرون جملات و حرفاتون
    ولی به نظرم عشقای یک طرفه رو باید فراموش کنی حتی اگه باعث پیشرفت ادم باشه چون وقتی وصالی در کار نیست بیشتر خودتون زو اذیت میکنید و شاید بیشتر در حق اون کسی که در اینده همسرتون میشه کم لطفی می کنید با این کار

    سلام.ممنون
    که وقت گذاشتین خوندین و برام نوشتین

    ممنون . نظر لطف شماست

    بله کاملا حق باشماست . من از وقتی که مطمن شدم این عشق یه طرفه است . ارتباطمو کامل قطع کردم

    ولی باور کنید ذهن که عاشق باشه هر حرکت معشوق به نفع خودش تعبیر میکنه . من هم همینطور بودم متاسفانه

    وقتی براشون شالگردن بافتم یک ماه صبر کردم مطمن شم از طرف ایشون هم احساس هست . وقتی خیال کردم ایشون هم حسی دارن براشون بردم ولی خب خیال باطلی بیش نبود

    بله . من تا وقتی نفهمم با خودم چند چندم به هیچ وجه پیمان ازدواج با شخص دیگه نمیبندم

    خداروشکر رو به بهبودی هستم و سعی میکنم خوب زندگی کنم
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  46. بالا | پست 29

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    نقل قول نوشته اصلی توسط سعید62 نمایش پست ها
    حتما این داستان شنیدی که به یک نفری که اعتماد به نفس نداشته و همیشه شکست می خورده یک فرد دانایی یک کاغذ سفید تا می کنه و به آن فرد می دهد و به او می گویید این کاغذ را در جیبت بگذار این کاغذ یک خاصیت دارد که صاحب آن کاغذ را همیشه بر مشکلات پیروز می کند فرد از آن روز به بعد با انگیزه ای که آن کاغذ به او داده به موفقیتهای زیادی می رسد تا روزی که آن کاغذ را گم می کند دوباره یاس و نومیدی کل وجود او را می گیرد حالا قضیه جنابعالی خیلی شبیه این ماجراست

    سلام

    بله حق با شماست ولی از یه جایی به بعد دیگه باید یا بگیرم اون کاغذو از جیبم بیارم بیرون
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  47. بالا | پست 30

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    32407
    نوشته ها
    40
    تشکـر
    33
    تشکر شده 30 بار در 19 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    سلام
    ممنون از دعوتتون من مشاور یا روانشناس نیستم به خاطر همین در جایگاهی نیستم که بتونم نظر به درد بخور بدم. ولی به نظرم مشکل شما با گذشت زمان حل میشه حتما هم حضوری به مشاور زبده مراجعه کنید . این کتابم خوندنش بد نیست " از حال بد به حال خوب نوشته دیوید برنز یه بخش هایی ازش برای مشکل شما مفیده . موفق باشید

  48. کاربران زیر از شهاب 26 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  49. بالا | پست 31

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    نقل قول نوشته اصلی توسط شهاب 26 نمایش پست ها
    سلام
    ممنون از دعوتتون من مشاور یا روانشناس نیستم به خاطر همین در جایگاهی نیستم که بتونم نظر به درد بخور بدم. ولی به نظرم مشکل شما با گذشت زمان حل میشه حتما هم حضوری به مشاور زبده مراجعه کنید . این کتابم خوندنش بد نیست " از حال بد به حال خوب نوشته دیوید برنز یه بخش هایی ازش برای مشکل شما مفیده . موفق باشید
    سلام

    حیلی ممنون . لطف کردین
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  50. بالا | پست 32

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8594
    نوشته ها
    1,659
    تشکـر
    74
    تشکر شده 1,314 بار در 743 پست
    میزان امتیاز
    11

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    نقل قول نوشته اصلی توسط nazanin1371 نمایش پست ها
    4سال پیش. وقتی رفتم دانشگاه اولین استادم بود و ترم اول تخصصی ترین درسم باهاش بود . دختر درس خون با پایه قویی نبودم ولی خب ضریب هوشی خوبی داشتم .

    همون روزهای اول مورد توجهش بودم . هیچوقت جزوات درسی نمیخوندم و هیچ تلاشی نداشتم . ولی سرکلاس درس هارو خوب جواب میدادم . اون روزها هیچ حسی بهش نداشتم
    مثل هر دانشجو دیگه سرگرمی اصلیم روابط دوستانه ام بود .

    ترم دوم بودم . فهمیدم پدرم سرطان داره . زندگیم اشوب شد . روزهای سختی داشتم . خیلییی سخت . ترم سوم بودم پدرم رفت . اینقدر زندگیم بهم ریخت که قید درس زدم . حوصله هیچی نداشتم

    دانشجو کاردانی بودم . تا به خودم اومدم دیدم همکلاسیام درسشون تموم شد و برای درست کردن فایل های گزارش کاراموزیشون پیش خودم میومدن .احساس ضعف کردم . تازه فهمیدم عقب افتادم

    .تصمیم گرفتم کنکور سراسری شرکت کنم .

    من پایه درسی قویی نداشتم و اصلا دختر درس خونی نبودم . اوضاع خونمون هم خوب نبود. حاله مادرم روز به روز بدتر میشد . اینقدر بد شد که بدنش کم آورد . دو روز مونده بود به عید دکتر گفت اگه عمل نشه فلج میشه . سال تحویل اورژانسی عملش کردن . حالا علاوه بر;فشار کنکور یه مریض هم داشتم و پرستاری ازش .

    روز کنکور شد . سال کنکور درسی نخونده بودم . فقط عذاب کشیده بودم . عداب درس نخوندنم و . . .

    سرخوردگی کنکور زیاد بود و حاله بد . .

    مجبور بودم دوباره کنکور بدم . یک سال گدشت . سعی کردم بشه ولی ادمی که روحش خالیه . ادمی که این همه درد پشت هم کشیده اصلا تمرکز و انرژی نداره . . .

    دوباره هم هیچ . دیگه با ادم های روانی فرقی نداشتم . یه ادم خاااااالی . با اعتماد به نفس زیر خط فقر . توی این سه سال کاااامل له شده بودم .اینقدر حال روحیم بد بود که همه دوست هامو از دست دادم و حتی خونواده هم ازم خسته بودن . . .

    ین بار دوباره برگشتم دانشگاه قبل . روزی که من رفتم . روزی بود که همکلاسی های قبلیم با جعبه شیرینی اومده بودن . مدرک هاشونو بگیرن و میرفتن &nbsp;برای ثبت نام ارشد...<br><br>خیلی حالم بد بود . خیلی خیلیی .

    مدام ارزوی مرگ میکردم

    . روزها گذشت کلاس ها شروع شد . من غریب بین اون همه ادم . من یه بیمار روانی که ظاهرش فقط قشنگ بود . میگم ظاهر قشنگ چون بعد از کنکور اینقدر حالم بد بود که برای فراموش کردن همچی سه شیفته ورزش میکردم . صبح ها باشگاه و یک ساعت پیاده روییی . میرسیدم خونه جنازه بودم . اینقدر خسته که بی هوش میشد . به هوش که میومدم دوباره یک ساعت پیاده رویی و باشگاه . شب هم بلافاصله بعد از باشگاه تا شب میدویدم . وقتی برمیگشتم . پاهامو میذاشتم داخل اب نمک . اتیشششششش میگرفت ولی دردش خوب میشد . یه مدت کالری که حساب میکردم .با کم کردن کالری غذا و کم گرفتن کالری ورزشم . 1600 کالری مازاد میسوزوندم . من خودمو خسته میکردم که بخوابم و نفهمم دنیا اطرافم چه خبره ...

    خودم با شدت ورزش بدنمو داغ میکردم و اشک هامو با عرق میرختم تا با حرف مردم داغ نشم و اشک نریزم. . .

    همین ورزش ها باعث شده بود که ظاهر قشنگی داشته باشم . با انواع ماسک ها و... به خودم میرسیدم و با لباس های قشنگ و ارایش دانشگاه میرفتم . توی سه سال قبل . بدنم این حجم زیبایی بخودش ندیده بود . ولی خب روحم اصلاااا خوب نبود .

    مرکز توجه پسرها بودم ولی ذره ای برام مهم نبود . یه روز سرکلاس بودم . جزوه مینوشتم . استاد (همون استاد سه سال پیش)یه مبحث گفت ولی ادامه نداد . ناخود اگاه سرمو اوردم بالا گفتم خب چه جوری ؟ مهربون توضیح داد . بعدم گفت من قبلا یکی از بهترین دانشجو هاش بودم و دانشجو مستعدی بودم .حرفاش به جونم نشست . انگار درحال سوختن باشم یه نفر روی تنم اب بریزه. اینقدر خوشحال بودم که میخاستم تا خونه جیغ بکشم . انگار توی این دنیا که همه بخاطر قبول نشدن کنکور خردم میکردن . یه نفر منو دیده بود . اون به من گفت مستعد !

    با این جمله دنیامو ساختم.هرروز فکرم این بود که چه طور به چشمش بیام . یه روز یه خانوم محقق اومد دانشگاه . برای کارش به ما نیاز داشت . استادم پروژه کار کردن خیلی دوست داشت . اونجا بود که خودمو نشون دادم . همه تلاشمو کردم که خودمو بهش ثابت کنم . حجم بالایی کتاب میخوندم . یعنی برای اولین بار توی زندگیم کتاب میخوندم . کارهای فنی انجام میدادم و براش میفرستادم .همهههههههههههههههههههههه هههههههه ی دنیای من شده بود این مرد . من دیگه هیچ &nbsp;ادمی نمیدیدم . ولی یه مشکل بود . من سه سال خونه نشین بودم . من روح اسیب دیده ای داشتم من بلد نبودم چطور با آدما روابط برقرار کنم . همین باعث شد رابطه رو در رو برام سخت بشه و گاها به مشکل بر بخوریم . ولی رابطه مجازی داشتیم . &nbsp;مدام گزارش کارهامو میفرستادم . بخاطر حجم بالای کاری داشت . میخوند ولی هیچوقت جواب نمیداد . همههه سعیمو میکردم که کارهای بزرگتر انجام بدم . برای خوندن مقالات باید ترجمه میکردم . مدتی گذشت اینقدر ترجمه ام خوب شد که منبع در امدم شده بود . میدونستم نشریه دوست داره . ولی اخه کار کردن نشریه کار ساده ای نبود . از عید سال قبل شروع کردم کار کردن نشریه . کار واقععععععا سخت و طاقت فرسایی بود ولی عشق اون کاری کرد که تحمل کنم . همون روزها بود که کارگاه شخصی برای خودم ساختم (رشته فنی مهندسی هستم) دلیل ساختم این بود که بتونم کارهای بیشتری انجام بدم و بیشتر به چشم اون بیام . تب و تاب و تنهایی کار کردن نشریه اینقدر زیاد بود خودم مجبور بودم طراحی کنم . شب ها دیر وقت سعی میکردم طراحی یاد بگیرم . طراحیم خیلی قویی شد . به حدی که سفارش کار گرفتم ...

    حتی برای نوشتن متن های نشریه باید اطلاعات یا حتی قدرت نوشتن پیدا میکردم . همین باعث شد کتاب های زیادی بخونم . من که قبلا اصلا اهل کتاب نبودم . الان توی تعطیلات بهترین تفریحم کتاب خوندنه و یه دختر کتاب باز شدم که روزی نمایشگاه کتاب شهرم اومده بود غرفه های کتاب که میرفتم . خیلی راحت میتونستم کتابایی که خوندم نشون دوستام بدم و همچین راجب کتاب ها با صاحب غرفه صحیت کنم ...

    توی کتاب مرد شناسی خونده بودم . مرد ها دختر های عاقل. شاد. صادق ، پاک و اکتیو دوست دارن . همه تلاشمو کردم که همچین دختری بشم .برای اولین بار توی زندگیم طعم عشق تجربه کردم . انگار زندگیم رنگ گرفته بود . شاادترینننن دختر دنیا بودم . حتی زیباتر از قبل هرکدوم از دوست هام که منو میدیدن میگفتن چه کرمی میزنی که حتی یه جوش صورتت نداره . بعد که دقت میکردن . میدیدن همه ارایشم;فقط یه رژ ;ملایمه. تعجب میکردن . از درون شاد بودم . همین باعث شده بود چهره و اندامم بدون ارایش زیبا بشه .ولی اعتراف میکنم هر وقت با اون کلاس داشتم . واقعا ارایش میکردم و سعی میکردم زیباااترین باشم
    با تمام سلول های بدنم عاشق اون بودم.پاییز بود . اون روزها کتاب شعر و رمان عاشقانه زیاد میخوندم . حالم خیلییی شاعرانه بود . یه شعر خوندم .

    حتی ممکن استاین شالگردناصلا خوب از آب در نیایدو تو را گرم نکند اماهر رجی که ناشیانه می بافمقلب مرا گرم می کندو زندگی مان را .من این صحنه رااز بچگی دوست داشته امزنی که در پاییزبرای مردی در زمستانشال گردن می بافد



    >مثل یه ادم تشنه بودم میخاستم از عشقش سیراب بشم . گرون ترین کاموا خریدم . شروع کردم به بافت . من که مادرم سال ها سعی کرده بود بافت بهم یاد بده . این بار فقط با یه بار اموزش یاد گرفتم . وقت هایی براش میبافتم بهش فکر میکردم و میرفتم یه دنیا دیگه . گاها تا دیر وقت میل های بافتنی دستم بود و میبافتم . خیلی زود تموم شد . یه دسته گل طبیعی رز داخل جعبه اش گذاشتم با یه کاغذ قشنگ که شعر سهراب روش نوشتم

    خيال مي كنم
    دچار آن رگ پنهان رنگ ها هستي.
    - دچار يعني
    -
    - و فكر كن كه چه تنهاست
    اگر ماهي كوچك ، دچار آبي درياي بيكران باشد.

    اون روزها توجهش بهم زیاد بود . خیلی زیاددد . به حدی که خیال باطل زیاد داشتم . سرکلاس مرکز توجهش ;بودم . اینقدر سوادمو بالا برده بودم که سوالی هیچکس جواب نمیداد من جواب میدادم . هرروز بیشتر براش پررنگ تر میشدم . یه وقت هایی از نگاهش حس میکردم دوستم داره .دیگه به یقین رسیده بودم که دوستم داره .<br><br>اخه من همه ویژگی های خوب توی وجودم تقویت کرده بودم .
    رفتم بازار پول زیادی خرج کردم . لباس و کیف و کفش و لوازم ارایشی گرون و مارکدار خریدم . یه صبح که امتحان هام تموم شده بود . رفتم دفترش . راجب نشریه حرف زدم باهاش . دیگه خیلی باهم راحت شده بودیم . یعنی راحت شدن استاد دانشجویی یعنی در این حد که برای بقیه دخترا سرشو پایین مینداخت برای من نگاهم میکرد . همین!<

    اون روز خیلییییی مهربون بود . خیلی خیلی. حتی لحن صداش . خیلی اروم و خیلی لطیف . موقع رفتن گفتم استاد براتون یه چیزی اوردم . داخل نایلون کدر بود که نکنه کسی بفهه . یه حس بدی داشتم . قبل از اینکه بفهمه کادو رفتم . اصلا نمیخاستم ذره ای نگاه مهربونم یا نگاهه مهربونشو بببینم . اصلا نمیخاستم ذره عشوه و ناز و اینچیزارو حتی ناخود اگاه داشته باشم ...

    توی ماشینم موقع برگشتن یه لحظه به خودم اومدم . مننننن برای یه مرد غریبه شالگردن بافتم اونم با شعر عاشقانه بهش دادم . از خودم بیزار شدم . تعطیلات بین ترم بود . خیلی از خودم بدم میومد و خودمو سرزنش میکردم ولی یه لحظه یادم میوفتاد دوباره روز از نو و روز از نو ...به خودم امید میدادم که اون عکس العملی داشته باشه . ولی هیچ هیچچچچچچچچچ . روزهای سخت میگذروندم . گاهی به خودم امید میدادم و میگفتم لابد داره راجبم تحقیق میکنه یا این مدلی دوست نداره دلش میخاد وقتی کلاس ها شروع شد رسما بهم بگه ...

    معاون دانشگاه بود . خیلی قبل تر از شروع کلاس ها دانشگاه اومده بود . ولی من نمیرفتم . هروز با خودم جنگ داشتم .

    بالاخره رفتم . دوباره برای کار نشریه . نشریه یکی از بزرگترین تلاش هام بود . با همههههه وجود دوسش داشتم . یه جورایی یه راه پیوند بین من و اون . قبلش بهم گفته بود تایید حراست گرفته . بهش که گفتم گفت نسخه چاپ شده ازش برام بیار . گفتم مصاحبه از ریس نیاز دارم . گفت باشه اجازشو برات میگیرم . خیلی عادی بود . انگار نه انگار شالگردن یا شعر عاشقانه دیده .

    راستش مرد زیباییه . هم چهره زیبا و هم خوشتیپ . علاوه بر این ها تحصیلات بالا و رزومه علمی خوبی هم داره و همچین شغل دوم داره که واقعا بخاطرش ثروتمند شده . همین باعث شده دخترهای زیادی ازش خواستگاری کنن . حتی یه دختر هرروز براش علنی گل میبرد و جلوی همه بهش میداد ...همینا باعث شده بود براش عادی بشه ..<br>ولی دوست داشتن من که عادی نبود . من واقعا دنباله مقام یا ثروتش نبودم . اخه من خودمم مهارت هایی خوبی داشتم که میتونست در اینده به پول زیاد تبدیل بشه و همچنین وضعیت مالی خونوادم متوسط رو به بالا بود . جوری نبود که چشم به پول اون ببندم . فقط یه چیز پابندم کرده بود . اونم اینکه تنهاااااااا ادمی بود که منو قبول داشت . تنها ادمی که باهام هدف مشترک داشت و تنها ادمی که حالمو خوب میکرد و باعث میشد واقعااا از ته دل بخندم .

    درسته من هیچ رابطه عاشقانه ای با اون نداشتم . ولی اینقدر با وجودش شاد بودم که برای اولین بار توی زندگیم از ته دل میخندیدم و از تلاش برای خوشحال کردنش خسته نمیشدم...

    بهم گفت برای پوستر باید تایید حراست بگیرم . رفتم حراست . گفت اصلا قبلا براش نبرده و ندیده . باورم نمیشد یعنی این همه مدت بهم دروغ گفته بود . تایید حراست گرفتم و موقعی اومدم بیرون هوا بهشت بود ولی توی مغز من جهنم بود . بهش مسیج دادم جواب نداد . هیچوقت جوابمو نمیداد . دنیا رو سرم خراب شد . غمگین شدم . واقعاا بعد سال ها غم به زندگیم برگشت . مردی که شاهرگم بود . این همه مدت دروغ تحویلم داده بود .کسی که میدونست من واقعاااا برای این نشریه زحمت کشیدم و دوسش دارم . ذره ای برای دوست داشتم ارزش قایل نبود . یه هفته گذشت . هر شب کابوس میدیدم . بی حوصله ترین دختر دنیا بودم . دنیام اتیش بود . بعد یه هفته که اروم تر شدم . واتس اپ پیامش دادم و بهش گفتم باورم نمیشد این حجم بدی داشته باشه . خیال میکردم به عنوان یه استاد واقعا هوامو داشته باشین و از این قبیل حرف های تیز...

    روز بعد باهاش کلاس داشتم . قبلش یه کلاس دیگه داشتم . وقتی منو توی راهرو دید . اصلا بهم توجه نکرد . وقتی ذوباره دیدمش من توجهی نکردم . ازش واقعاا دلخور بودم ولی بی توجهیش عذابم میداد . مسایل قاطی شده بود . عشق و کار دانشجویی باهم !

    کلاسش شروع شد . کنفرانس بود . همکلاسیم مشغول ارایه بود . عادت داره همیشه اواسط ارایه میاد . میگه میخام خودتون یاد بگیرین کلاس اداره نکنید. بار اول که اومد نگاهش روی من خشک شد ولی حتی دره ای بهش توجه نکرردم نشست سرجاش . حنی نگاهمم نمیکرد . میدونم منتطقی نیست ادم کسی که اینقدر بهش دروغ گفته از بی محلیش احساس ضعف کنه . ولی من واقعا احساس ضعف کردم . جون عاشق بودم . اونم از خدا خواسته موقع کنفرانس همین که من سوال پرسیدم شروع کرد سرزنش کردن من که سوالت بی ربط و بر علیه من از کسی که ارایه میداد تعریف کرد ...

    برای امضا اخرنشریه که رفتم دفترش حتی نگاهمم نمیکرد . اون گناه کرده بود ولی من متهم بودم .هنوز باخودم احمقانه فکر میکردم . هنوز خیال میکردم امیدی هست . برادر همکلاسیم ازم خواستگاری کرده بود .عادت داشتم گزارش کارهامو بهش میدادم بینشون توی یه جمله براش نوشتم به برادر فلانی جواب مثبت دادم . ضربه اخرم بود . اگه حسی بود . باید اقدامی میکرد . بی حوصله ترین و اشوب ترین دختر دانشگاه بودم . وقتی همکلاسیام راجب اشوب بودنم میپرسیدن . میگفتم مادرم مریضه و درسته مادرم مریض بود ولی یه سرما خوردگی ساده بود!

    فرداش که رفتم داشگاه . توی کارگاه . من خب مسول کارگاه بودم . چون خودم کارگاه شخصی داشتم . به همه این کارها مسلط بودم . وقتی اومد . اینقدر عادی رفتار کرد که فهمیدم ذره ای براش مهم نیست!

    احساس بدی داشتم . اخه من که این همه تلاش کردم . من که این همه ویژگی های مثبت برای خودم ساختم . چرا نه؟

    همون روزها بود که خواهر حسابدار دانشگاه ازم توی نمازخونه رسما خواستگاری کرد . همکلاسی هام که دیگه علنی توی راهرو ابراز علاقه میکردن .راستش دختری با ویژگی های مثبت از خودم ساخته بودم ولی خب به چشم اشخاص دیگه اومدم و تیرم به هدف نخورد .<br>همون روزها بود که یکی از پسرهای فامیلم اوج عشقشو نشون داد و واقعا باور کردم دوستم داره .

    شاید به حد استاد نبود ولی نسبت به سنش پسر قویی و پر تلاشی بود با موفقیت های خوب...

    حالم خوب نبود . قبول کردم باهاش حرف بزنم . من مثل یه مترسک بودم و اون کوه اتش فشان عشق . از هر طریقی عشقشو بهم نشون میداد . خرید هدیه های گرون قیمت و عاشقانه های زیااااد . حتی خونوادش هم ابراز عشق زیادی بهم داشتم .

    خیلی با خودم کنجار میرفتم . دل من پیش کسی بود که منو نمیخاست و دل یه نفر دیگه پیشه من که نمیخاستمش ...

    به نصیحت یه دوستم قبول کردم منم از مترسکی در بیام و گرمتر بشم . در جواب محبت هاش لبخند میزدم و دیگه یخ زده نبودم . اونم احساس میکرد موفق شده ...

    ولی من شاد نبودم . من فقط میخاستم فشار روحیم کم بشه . من فقط میخاستم صدای خرد شدن خودمو نشنوم ...

    روزها میگذشت و اون عاشق تر و من اواره تر . با اون میرفتم بیرون ولی فکرم توی اون لحظه ای بود که ارایه خوب دادم و استاد بهم خرمالو داد!

    یا اون لحظه که سوال درست جواب میدادم و لبخند میزد...

    چند روز پیش بود . تصمیم گرفتم باهاش حرف نزنم . از یه طرفم خونوادش خیلی جدی شده بودن و همچنین من دلیلی برای رد کردنش نداشتم

    در سمو بهونه کردم . گوشیمو خاموش کردم . گفت یکساعت در هفته فقط منو ببینه . قبول کردم . فقط یکساعت در هفته ...

    یه دلیل دیگه خاموش کردن گوشیم این بود که از هفته قبل تصمیم گرفتم حتی گزارشکار هم به استاد ندم . مثل بچه ای بودم که بند نافشو بردین و از منبع حیاتش جدا شده . من واقعااا دلیله تلاشمو از دست داده بودم . ناگهان حس کردم چقدر ادم اطراف من هست که انگار تا حالا ندیدمشون . ادم هایی که منو اون دختر کنکوری شکست خورده میشناختن . یه دوگانگی بد داشتم . من یه شخصیت قویی از خودم ساخته بودم ولی در نگاه ادما هیچ نبودم . گوشیمو خاموش کردم که نگاه اون ادم هارو حس کنم ...

    اینروزا که سرگرم درس هام هستم . واژه واژه کتابام منو یاد اون میندازه . یه مرد که باعث شد من یه دختر دیگه بشم .

    >یه مرد با این حال که بهم دروغ گفت. هنوز که هنوزه فکر میکنم دروغش به نفع خودم بوده و چاپ نشدن نشریه به نفع خودم بوده&nbsp;<br><br>مردی که بخاطر کشیدن چشم هاش نقاش شدم . سبک هایپرریالیسم . ولی هیچوقت نقاشی چشم هاشو بهش ندادم

    امروز بین درس خوندنام . یاد روز استاد افتادم . توی دلم یه حس خوب ;جوانه زد. یه حس که جز وقتای فکر کردن به اون هیچوقت تجربه اش نکردم ...

    اومدم پای لب تاپم و تصمیم گرفتم براش یه طرح کهکشان انتخاب کنم و کل عید وقت بزارم برای کشیدن یه کهکشان نیم متری . ذره ذره با قلمو بکشم براش ...

    ...........................................

    ببخشید بخاطر طولاتی گفتن . خیلیی سعی کردم جزیییات نگم . ولی خب داستان سه سال زندگی هست ....

    میدونم شاید بهم بگین بخیال این عشق بشم . ببینید من خیلییییییی سعی کردم بیخیال بشم . من ساعت ها سرسجاده توبه کردم و کتاب جهاد با نفس خوندم . من ساعت ها باخودم جنگیدم ولی باور کنید فکر کردن بهش انرژی بهم میده که میخام فقط ساعت ها بهش فکر کنم ...

    سعی کردم واقعیت بگم . با این حال که خیلی از کارهام نسنجیده بود

    یه وقتایی با خودم میگم عیب نداره اون دوست نداره . تو دوستش داشته باش

    قبول دارم خیلی رفتار هام عاقلانه . منطقی نبوده . من خودمم اگه این حرف ها از زبون شخص دیگه میشنیدم . قطعا بهش میگفتم احمقانه رفتار کردی . ولی باور کنید با همه وجود دوست داشتن یه ادم مغز معیوب میکنه!!!

    ه وقتایی ادم داخل یه رابطه اس و نمیدونه باید چکار کنه . ساعت ها فکر میکنم و تصمیم میگیرم بعد یاد یه نگاه مهربونش میوفتم و همه دستورالعمل هایی که برای خودم نوشتم رد میکنم .لطفا بهم بگین بهتر کار ممکن از نظرتون چیه ؟
    سلام

    دختر گلم, از من نظر خواستی مطالبت رو خواندم و باید بگم که این یک نظر تخصصی و کارشناسانه است(البته با اطلاعات کمی که از گفته هات دارم) و نه غرضی توش هست و نه مرضی:

    سن و سالت و رشته درسی که خواندی رو نگفتی و هم چنین خواهران و برادران اگر داری ولی:

    دختر باهوشی هستی همانطور که خودت هم ذکر کردی که همین هوش تا حدودی کار دستت داده

    متاسفانه گرفتار ترس و اظطراب,خشم و عصبانیت,افسردگی,استرس هستی

    با وجود هوش خوبی که داری از حرمت و عزت نفس پایینی برخورداری

    به شدت مهر طلبی و وابسته

    از عشق امروز و انسان امروز و واقعیت خیلی خیلی کم میدانی

    مشکل اصلی تو احتمالا عزیز اختلال منیک دیپریشن(دوقطبیه) که باید توسط یکی از همکاران حاذق ما(خانم) بالینی ویزیت و بررسی بشه و احتمالا هم نیاز به دارو داری و هم روان درمانی.


    پس محبتی کن و زودتر رجوع کن


    موفق باشی عزیز

    سپاس
    دکتر
    امضای ایشان
    وقتی که بدن فیزیکی بیمار شد باید به پزشک رجوع کرد

    و وقتی که بدن روانی مجروح و بیمار شد باید به روانشناس رجوع کرد

  51. 2 کاربران زیر از شهرام2014 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  52. بالا | پست 33

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    • ۱ فروردین جشن نوروز/جشن سال نو






    • امروز مفیدترین روز زندگیم نبود . هنوز اونقدر ها که باید لایف استایل نشدم . اونقدر ها هم که دلم میخاد کتاب و درس نخوندم .
    • ولی دیگه تنش های عاشقانه ندارم . دیگه کمتر بهش فکر میکنم . خیلی کمتر

    چهره اون خانومی هم که برای نقاشی دنیالش بودم پیدا کردم . یه زن سیاهپوست . که نه مشهور نه زیبا ولی مدل نگاهشو دوست دارم . نگاه قویی داره . یه زن قویی و مستحکم با ارایش خیلی ملایم و کم .

    با این حال که صورتش پر از جای زخم و جوش هست . با این حال که رنگ پوستش تیره هست ولی خودشو غرق انواع کرم نکرده . کشیدن پرتره این زن خیلی ازم انرژی میبره ولی میخام این مدل نگاه و قدرت توی وجودم ریشه بزنه ...




    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  53. بالا | پست 34

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    دوم فروردین 96


    امروز چهارشنبه است . ساعت دو باهاش قزاز داشتم . وقتی گوشیمو خاموش کردم . خیلی اعتراض کرد برای اروم کردنش گفتم یکساعت در هفته ،هفته قبل باهم نهار خوردیم ولی این هفته نرفتم . مطمنم اون رفته با یه شاخه گل رز سرخ ...

    بعدم هیچ سفارش نداده.تا من برم ...

    نخاستم برم . چون هنوز نمیدونم با خودم چند چندم . چون هنوز اخر شبا دلم میره برای یه نفر دیگه . هنوز شب ها خواب نمیرم و مثل روانی ها فقط صفخات مجازیو ورق میزنم و نوشته های ادم هارو میخونم . یه جاهایی وسط خوندنام یادش میوفتم بی اختیار از ته دل میخندم . بعد یادم میاد نه تو نباید بخندی...

    خنده بر هر درد بی درمان دواست جز درد من ...

    امشب قرار با خونوادش بیان عید دیدنی . میدونم دخترای با ذوق اینجور شب ها دسرهای متفاوت درست میکنن و بعد با یه ارایش ملایم و لباس قشنگ میشین کنار سفره و از تعریف مهمونا گونه هاشون سرخ میشه ...

    ولی من که ذوق ندارم . حتی برام مهم نیست چی بپوشم .

    چه دنیای عجیبیه همه ادم ها امشب یه فکر دارن و هیچکس واقعیتو نمیدونه .
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  54. بالا | پست 35

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    سوم فروردین سال 96

    دیشب میدونستم توی اتاقم بمونم تا دیر وقت با بغض بیدار میمونم

    مهمون ها که رفتن . یکم مقالات
    مشاوره
    ای خوندم . هیچوقت به
    مشاور
    اعتقاد نداشتم . همیشه فکر میکردم حرف های تکراری میزنن...

    شاید یه دلیلشم این بود که دوست هام اونایی روانشناسی خوندن خودشون به احمقانه و ناشیانه ترین شکل ممکن زندگی کردن ...


    همیشه سعی میکردم خودم کتاب بخونم . ولی دیشب فهمیدم اگه کتاب خوندنم یک دصد تاثیر داشت
    مشاور
    میتونست ده برابر تاثیر بزاره و کمکم کنه . چون مشاور بین ادماست و میدونه توی جامعه چه خبره . چون مشاور موضوع از بیرون میبینه ...

    شاید اگه
    مشاور
    داشتم . اون الان ماله من بود!!

    تازه فهمیدم غریزه مرد چی هست و من نمیدونشتم !

    خب دیگه گذشت ...

    دیشب دیگه اتاقم نموندم . اینقد ورزش کردم که از خستگی بیهوش شدم . من باید حال خودمو خوب کنم .

    حتی توی اتاق خودمم نخابیدم . درس خوندنمم بیرون این اتاقه . ذره ذره این اتاق فکر اونه ...

    برنامه غذایی لایف استایلم هم بهتر شده .

    من
    باید تا اخر تعطیلات هم جسمم خوب شه . هم روحم...

    فقط دل نگران روز های اخر کنکورم هستم . نمیخام با استرس و سردرد و حال بد بگذره . برای هدف درسیم حتمااا مشاور میگیرم . این بار به وجودش باور پیدا کردم ...
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  55. بالا | پست 36

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    چهارم فروردین 96


    امروز از صبح کمی درس خوندم . یه صفحه کتابه . فونت ریز . تا خرخره پر از کلمه اس . بدون تصویر . فقطططططططططط نوشته نوشتهههه ...

    یکساعت میگذره و من هنوز یک صفحه . راستش میدونم الان بهتره خودمو توی کتابا حبس کنم و به خودم فشار بیارم .ولی میترسم از پا در بیام . من هنوز اون مسله عشقی برای خودم تموم نکردم

    هرچقدرم دختر قویی باشم بازم زمان میبره.

    عصر با مادرم رفتم پیاده رویی. تا دم غروب . یه ورزش اساسی بود برام . بعد هم یه مهمونی کوچیک . اینکه ادم های بیشتری وارد زندگیم کنم . احساس میکنم برام بهتره . دنیای جدیدم زودتر ساخته میشه .

    از این به بعد . بیشتر ورزش میکنم . هر عصر میرم بیرون و ورزش میکنم . اینقد ورزش میکنم که وقتی رسیدم خونه از خستگی بیهوش شم.

    همه تلاشمو میکنم تا حالم خوب شه .

    امشب باید اهنگ های خوبی هم دانلود کنم . اهنگ هایی که توی ذهنم ثبت بشن و باعث بشن نسبت به زندگی حس خوبی داشته باش

    شاید حالم شبیه ادم های دیس لاو باشه ولی نمیخام با اهنگ ها پررنگترش کنم

    من خوب میشم . به خودم قول میدم

    قول میدم این مدت اینقدر روی اندام و پوست و موهام کار کنم تا همه اثرات اسیب از بین بره . بشم یه دختر خوب و زیبا . با یه روح محکم که دوباره باسازی شده

    بعد هم خودمو میبرم بازار و برای خودم کیف و کفش و لباس نو میخرم.
    قسم میخورم دیگه به چشم عشق نگاهش نکنم ولی قول میدم نزارم به خیال هیچکسسسسس اب از اب ت************ بخوره .

    وقتی من برگردم دانشگاه . زیباتر و شادتر و موفق تررر میشم .
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  56. بالا | پست 37

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    5 فروردین 96

    امروز پیشرفتم خوب بود . یعنی اولین روز لایف استایلم . هم خوب ورزش کردم . هم غذا سالم خوردم

    به ورزش قبل از خواب هم دارم عادت میکنم

    هنوز بهش فکر میکنم . هنوز خاطراتش یادم میاد

    هنوز دلم براش میره

    ولی سعی میکنم حالمو خوب کنم

    یه ساعتایی از روز از شدت دلتنگی زار زار گزیه میکنم ولی جلوی اشکامو نمیگبرم . اشکم که تموم شد پا میشم و خودمو مشغول یه کار میکنم

    حالم و ورزشم و لایف استایلم سرجاشه ولی کتاب خوندنم نه . هنوز خوب نشده

    کم کم ساعت خوابمم خوب میکنم و همچنین ساعت مطالعه ...
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  57. بالا | پست 38

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    • ۶ فروردین زادروز آشو زرتشت، اَبَراِنسان بزرگ تاریخ


    امروز ساعت 12.5 از خواب بیدار شدم و شروع کردم گشتن توی سایت های طب سنتی و اینکه ساد بگیرم بدنم چطور باید رو به راه کنم

    وقتی فهمیدم خدا بهترین طبع غذایی توی وجودم قرار داده و اینقدر خوبه که زن ها ماه خاصی از بارداری حجامت میکنن تا بچشون این طبع داشته باشه . میخاستم بال دربیارم . هزار بار خداروشکر کردم

    اونروز که فهمیدم بهترین گروه خونی دارم و علاوه بر این تنها کسی کستم توی خونمون که گروه خونی پدرمو دارم . هزار بااار خوشحال شدم

    خدا وقتی منو می افریده . خیلی چیزهای خوب بهم داده.

    حیف که من اونجور که باید شکر گزار نبودم

    امروز کلی غذا جدید ساختم . 10 بادوم صبحانه . نهار ارده و عسل و کنجد و گردو و دارچین با نون جو خودم . واااااای ظاهرش واقعااااا زیبا بود .

    امشب هم نخود و کلم و هویج و فلفل و نعنا ...

    غذاهای با طبع گرم که واقعا شارژم میکنن

    مثل اون قهرمان تکواندو شدم که اسیب دیده بود و همه میگفتن فلج . ولی خودش یاد گرفتن اینقدر چیزهای خوب و مقویی برای خودش درست کرد و خورد و اینقدر ورزش کرد تا سر پا شد و دورباره قهرمان شد
    امشب دیگه زودتر میخابم تا خواب هم تنظیم شه .

    دلم میخاد قبل از طلوع خورشید بیدار شم و روزمو شروع کنم

    امروز میخاستم نقاشی شروع کنم ولی حبف ابزار کافی نداشتم

    خدارو هزار مرتبه شکر که غذا خوب خوردن و ورزش باعث شده حالم خوب شه و سرحال باشم

    دیگه خیالم از ورزش و لایف استایل راحته

    دغدغه بعدیم . ساع خواب هست و مطالعه درس هام

    خدارو هزار مرتبه شکر زندگیم داره خوب پیش میره

    خدارو شکر که تونستم تصمیم های درستی بگیرم

    یکیش حذف موبایل بود

    یکیش صحبت کردن راجب مشکلم اینجا و برسی از زاویه های مختلف

    بعد هم ورزش

    و بعد هم لایف استایل

    خدا کمکم کنه ساعت خواب و مطالعه هم درست کنم دیگه یه دختر قویی و کامل میشم

    مطالعه درس ها وقتی خوب میشه که جسم و روح قویی داشته باشم . اخه دروسی که قراره بخونم . همش جدید هست و بدون استاد باید یاد بگیرم

    7 روز دیگه برای بازسازی خودم وقت دارم

    خدایا هوامو داشته باش . لطفاااااااااااااااااااااا ااااا
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  58. بالا | پست 39

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    7 فروردین 1396


    امروز اصلا خوب نیستم . حاله جسمی و روحیم بهم ریخته اس . کلی شیرینی خوردم . شیرینی برای من مثل سم میمونه

    ورزش هم نکردم . هیچ کار مفیدی هم انجام ندادم . بی حال ترین و له ترین دختر دنیام . الانم دلم میخاد بخابم

    کاش همه دنیا ساکت شه و من بخابم

    دلم امروز بدجور هواشو کرده . تاپیک _زن_ سمیراه خوندم . همش با خودم میگفتم اخه چرا منو نخاست

    دلم میخاد زنگ بزنم صداشو بشنوم

    دلم هواشو کرده

    دلمم میخاد برم دانشگاه . دوباره ببینمش

    برم دفترش
    بشینم سرکلاسش

    دلم میخاد نگاهش کنم

    دلم میخاد نگاهم کنه

    دلم میخاد براش بنویسم

    راجب حالم . راجب اینروزهام راجب هدف هام

    دلم میخاد بهش بگم دلم براش پررررررر میکشه

    دلم میخاد برای همه عمر داشته باشمش

    دلم میخاد توی همه لحظه هام باشه

    دلم عاشقانه میخاد با اون

    دلم میخاد زنگ بزنم زار زار گریه کنم تا بفهمه چقد دوسش دارم

    دلم میخاد بهش بگم چقد برام مهمه

    بگم زندگیمبدون اون سیاه هههههههه
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  59. بالا | پست 40

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    8 فروردین 96

    امروز گذشت با کلی فیم عاشقانه فیلم هایی که بهم ثابت میکردن برای داشتنت باید تلاش کنم

    چقدر دلم میخاد برای تو بجنگم
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  60. بالا | پست 41

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    چهارشنبه، ۹ فروردین ۱۳۹۶


    شاید اگه خودش بفهمه

    به قول دوستم . میگه اگه خودش بفهمه تو چقد براش بال بال میزن ی. پررو میشه

    یه وقتایی میگم خب بزارم بفهمه . بعد دلش برام بسوزه

    شاید مسخره باشه ولی هنوز ته دلم روشنه . هنوز با خودم میگم تو باهاش ازدواج میکنی .

    دله دیگه گاهی هذون میگه

    یه وقتایی دلم میخاد کتا دعا بردارم و برای سلامتی و حاله خوبش دعا بخونم

    قبلنا که دلم براش تنگ میشد . روی کاناپه اتاقم مینشستم و اروم اروم دعا میخوندم براش و از خدا میخاستم حالش خوب باشه

    اون شب که براش شال گردنو برده بودم . چه عجیب تب کرده بودم . دقیقا وقتی که فهمیده بود دوسش دارم . همه تنم میلرزید فرداش امتحان داشتم . دیونه شده بودم . ده دقیقه یه جا بند نمیشدم . اگرم بند میشد میرفتم زیر دوتا پتو . خیس عرق بودم و از سرما میلرزید . هربار به شعر فکر میکردم . به اینکه فهمیده دوسش دارم . بیشتر میلرزیدم . انگار هوا سرد تر میشد . انگار اتاقم سقف نداشت و دقیقا همون لحظه برف میبارید . به هر بدبختی بود خوابیدم . فرداش لب هام پر از تب خال . از اون روز اواز غم شروع شد ...

    قبلش که غم نبود . شادی مطلق بود . با همه وجود خیال میکردم دوستم داره ولی خیال باطل . الان که میگم خیال باطل خودم هنوز باور ندارم . اخه دوستم داشت . اخه من حس کردم . اخه چرا یهو ورق برگشت

    یه وقتایی ادما میگن عشق یه طرفه . لجم میگیره . اخه یه طرفه نبود . بخدا اونم منو دوست داشت . کاش دوباره ورق برگرده !

    یه وقتایی میگم خدا اگه نمیخاست بهم بده چرا مهرشو توی دلم انداخت . خب اگرم میخاد بهم بده . چرا اذیتم میکنه . این همه از دوست هام . خیلی ساده . رفتن زیر یه سقف . شب عروسیشون ذوق وصال نداشتن . ذوق لباس عروس و ارایش میلیونی داشتن .

    کاش محکوم به عشق یه طرفه نبودم . کاش وقتی عاشق هارو دسته بندی میکردن . من جزو دسته عشق های دو طرفه واقعی بودم . اون دسته ای که برای هم جون میذاشتن .

    مادرمم 30 و خرده ای سال پیش عاشق پدرم شد . ولی مادرم به سرنوشت من دچار نشد . برای مادرم دوطرفه بود .


    هیچوقت نفهمیدم مادرم اول عاشق شد یا پدرم .ولی اینو فهمیدم که اگر مادرم لج نمیکرد و نمیگفت یا پدرم یا هیچکس . اگر برای رسیدن به پدرم تلاش نمیکرد . الان من ثمره این عشق نبودم و هزاربار خدارو بخاطرش شکر نمیکردم

    من فقط 20 سال پدر داشتم . ولی همین فرصت کم هم معنی عشقو دیدم . هیچوقت حرف ادمایی که میگن عشق دروغه . این دوره زمونه عشق معنی نداره باور نمیکنم . اخه من 20 سال عشق واقعی بین دوتا ادم که برای رسیدن به هم تلاش کردنو دیدم . اخه خودم ثمره عشق واقعی هستم . عشقی که اشوب جنگ و اشوب فامیلی در کنارش به هم گره خورده بودن .

    ولی ثمره این عشق یه مجرم هست . یه مجرم به عشق یه طرفه .

    امروز 4 شنبه است . ساعت 2 باهاش قرار داشتم . ولی الان که میخاستم تاریخ بزنم یادم اومد . حالا اگه بخام تعداد دفعات فکر کردن به استاد بشمرم . روزی هزار بار . از اولین لحظه بیداری صبحم تا اخرین لحظه گیجی خوابم ...

    من اگه امروز ساعت دو با این مرد تا اون سر دنیا هم میرفتم . عشق دو طرفه بود و عاشق ها که گناه نمیکنن و لی بخاطر فکر کردنم به کسی که دوسش دارم به گفته ادم ها مجرم هستم

    مگه نه اینکه بی عفتی بعنی سر سفره عقد کنار کسی بشینی و دلت پیش کسی دیگه باشه !

    چهره زیبایی داره . چشم هاش شبیه ژاپنی هاست . ابروهای پرپشت مردونه . بینی خوش تراش .لب هاشو دقیق نمیدونم . راستش غیر از چشم هاش . هیچ قسمت صورتشو خوب بلد نیستم . چشم های مهربونی داره . وقتی مهربون نگاه میکنه . انگار گرد میشه . واااااااااای خندیدناش . وقتایی میخنده چشم هاش برق میزنه . وقتایی میخاست مطمن شه من بلدم . به چشم هام خیره میشد . الان که یادم میاد همه وجودم روشن شده .

    همیشه کت و شلوار تنش میکرد گاهی مشکی . ده مدل سورمه ای . انگار عهد بسته بود سورمه ای تنش کنه . یه خاکستری هم داشت . من عاشقه خاکستریه بودم . شالگردن هم براش بافتم . خاکستری بود. همش با کت و شالگردن خاکستری تصورش میکردم . چقد بهش میومد . بلند بافتم . 2مترو نیم . میخاستم دور گردنش بپیچه تا خوب گرم بشه .

    هیچوقت نفهمیدم پوشید . ولی اخه مگه میشه نپوشه . شاید از بوی ادکلن من خوشش نیاد . شاید از گل ها . اخه میگن همه مردها گل دوست ندارن . چقد من کم راجبش میدونم . کاش میشد بیشتر بدونم


    شاید من همون دختر بازنده ام که این یک سال و نیم فقط ادای ادم های موفق و دخترهای باهوش دراوردم

    ولی اخه مگه میشه این همه ادا دراورد

    اومدم تنهایی پاشم و راه برم . نه اصلا دلم میخاست توی زندگی دویدن یاد بگیرم .

    توی جاده زندگیم . خودم تنها . بدومم و دست هامو باز کنم . به سر بالایی که رسیدم به پاهام بگم . لطفا تندتر .

    ولی نتونستم

    ترسناک ترین کابوس شب های من . پایین رفتن از پله هست . توی بیداری هیچ ترسی از پله ندارم . ولی توی خواب های ترسناکم . همیشه پله های کوچیک میبینم که باید ازشون پایین برم . توی خواب همه ادم های اطرافم خیلی راحت روی پله ها حرکت میکنن ولی من میترسم . ولی حرکت میکنم

    سالهاست که این خواب ترسناک هست . شاید ترسناک ترین اتفاق های دنیای بیداری توی خواب ببینم عاقلانه ترین رفتار و بدون ترس داشته باشم ولی وای به حال وقتی که پله ببینم . وقتی که من باااااااااالای بالا توی اوج وایستادم و زیر پاهام تاجایی که چشم کار میکنه . پله های کوچیک کوچیک بدون هیچ حفاظی .همه ادم ها راحت حرکت میکنن ولی من عجیب میترسم.

    اینبار که اومدم تنها بدون اون پاشم . سخت شد . اصلا تنها زندگی کردن چه سخته . حس میکنم شبیه زن هایی شدم که یک عمر با دستورات همسرشون زندگی میکردن و حالا همسرشون مرده

    چقد اسونه که من خودمو دوباره بهش پیوند بزنم . انگار همچی میوفته روی غلتک

    ولی اخه هدف استقلالم چی میشه

    یه وقتایی میگم اگه اون بود . عید من این مدلی نمیگذشت . یه وقتایی باخودم میگم الان بهتر شده . حداقل واضح تر فکر میکنم .ولی اخه همه کارها به نظرم سخت شدن .

    همش حس میکنم . تنهام و دارم تنهایی زندگی میکنم .

    کاش
    روانشناس
    بودم و اثبات میکردم همه این رفتارها برای کسی که دچاره عشقه شدیده عادیه

    این افت و خیز ها . این اشوب ها

    دلم میخاد دوباره بلندشم

    این بار با یه تجربه جدید

    میگم تجربه جدید چون امروز و دیروز تصمیم قاطع گرفتم که دوباره خودمو بهش پیوند بزنم ولی متفاوت تر . این بار به سبکی دیگه

    کمی هوشمندانه تر . شاید اخرین ضربه زنانه ام

    دوباره برای داشتنش تلاش کنم و برای رسیدن به عشقم تلاش کنم . ولی بعد از گذشت ساعت ها


    انگار طعم زندگی مستقل زیر دندون هام مزه کرده !

    دوباره میخام تنها بلند شم ولی این عشق هنوز برای من مثل یه اتشفشان خاموشه
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  61. بالا | پست 42

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    10 فروردین 96

    امروز خوب بود . دیگه نه طوفانیم نه مرداب

    بازم حرف های ادم هارو خوندم . حرف های تلخ . نمک های روی زخم

    اینکه مردا عشقشونو از نوجونی انتخاب میکنن و تو هرچقدرم خوب باشی معلوم نیست عشق اون بشی

    اصلا اگرم شدی از کجا معلوم هم کفو باشین

    اینکه مرد اگه بخاد حتما سمتت میومد . حالا که نیومده هرچی تو نزدیکتر بشی حودتو کوچیکتر کردی

    اینکه من نمیخامم واقعیتو بپزیرم

    اینکه من فکر میکنم دیگه کسی نمیاد که بتونم اینقدر دوسش داشته باشم

    فقط یه سو سو امید بود . اونم عادی برخورد کردن . انگار هیچ علاقه ای نیست . توی این حالت اگه حدس هام درست باشه . سرسوزن حسی داشته باشه . اون حس تقویت میشه . امشب با همه وجود دعا میکنم که بشه

    دلم هنوز قبول نمیکنه بگم نمیخامش . من هنوز با این حال که تلاش میکنم یاد بگیرم مستقل زندگی کنم . باز هم دلم اونو میخاد

    توی شهرمون گشتم . روانپزشک بالینی بود . ولی نمیرم . نمیخام محکوم به بیماری روانی بشم . نمیخام مجبورم کنن باور کنم دختر مناسبی نیستم . نمیخام خرد و خالی بشم . بعد با قرص و دارو پر بشم . نمیخام 6 ماه هرروز بپذیرم که له شدم و دارم سرپا میشم .

    اینروزا به هر دری میزنم که یاد بگیرم زندگی کردنو . حتی با مشاور مذهبی هم حرف زدم . فکر میکردم بخاطر کارهام منو برباد بده

    ولی نداد . برعکس از هوشم تعریف کرد . گفت ورزش و خدا و سرگرمی با مهارت هامو و...

    این خیلی ساده تر بود.

    شاید هر ادم دیگه ای جای من بود راه مشاور مذهبی قبول نمیکرد ولی من قبول میکنم

    من دختر قویی هستم

    من میتونم خودم خودمو خوب کنم

    این رفتار ها و افت و خیز ها هم . خب عادی هست . شوخی که نیست . یک سال و نیم همه خواسته ام بوده

    خدایا امشب که شب ارزو هاست . ارزومو براورده کن . کاری کن یاد بگیرم از عشق مجازی به خودت برسم

    هرروز که میگذره میفهمم داشتن تو از هرچیز دیگه ای توی این دنیا باارزش تره

    این روزها دنیامو جور دیگه ای میبینم .

    خدایا این جسم و روح که بهم دادی . کمکم کن بتونم خوب بسازم

    اگه خودت کمکم نکنی . زمین میخورم

    خدایا تا اینجا زندگیم . به هر دلیلی درست قدم نداشتم .

    لطفا برای قدم های بعدیم دستمو بگیر

    اآمین پروردگار جهانیان
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  62. بالا | پست 43

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    30810
    نوشته ها
    43
    تشکـر
    2
    تشکر شده 17 بار در 13 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    چقد سخته....دقیقا درد منم همین بود

  63. بالا | پست 44

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    نقل قول نوشته اصلی توسط bahar18 نمایش پست ها
    چقد سخته....دقیقا درد منم همین بود
    .

    اخرش چی شد ؟
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  64. بالا | پست 45

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    11فروردین 1396

    هربار که میخام سال بنویسم . به شک میوفتم 95 یا 96

    هنوز بعد از گذشت 11 روز به این عدد عادت نکردم

    امروز گردش خونوادگی بود . یه جای تکراری اطراف شهر . هر بار که اونجا میرفتم . غرق گوشی بودم یا دلم میخاست تنها باشم و غرق توی فکر ادم های خیالیم که بال و پرشون داده بودم

    یه وقتایی حس میکنم . از بچگی عادت کردم یه ادمو توی ذهنم بزرگ کنم . اینقد بزرگ که وقتی به خودش میرسم ندونم چکار کنم

    یه وقتایی خس میکنم . دیگه رفتارهام فقط تکرار میشن . چیزی عوض نمیشه

    امروز که با یه دوست دنیا واقعیم حرف میزدم . یعنی یه جورایی تنها کسی که از دنیا واقعی باهاش در ارتباطم اون دو سه هفته ای یبار اونم درحد چندتا جمله تلگرام . با خط مادرم ایشونن ...

    راجب اینروزام براش گفتم . راجب تلاش هام . کلی تشویقم کرد . بخاطر اینکه حالم خوب شده . بخاطر اینکه بهتر از قبل میتونم فکر کنم

    بخاطر استقلالم اینکه باور کردم خودم تنهام میتونم موفق و شاد باشم . کلی ذوق کرد

    ولی وقتی گفتم درس نخوندم . سکوت کرد . انگار اصلا قانع کننده نبود . اینکه من بخاطر خوب شدن حالم از برنامه درسیم عقب موندم . اصلا قبول نمیکرد

    راستش یه لحظه به خودم اومدم .گفتم ای دل غافل

    تو اومدی یه جا از خودتو خوب کنی . از یه جا دیگه عقب موندی

    نکنه تا روز کنکور میخای بهونه بیاری که اره من بخاطر اون عقب موندم و درسمو نخوندم

    خدارو هزار مرتبه شکر دیگه خوبم

    خیلی از مسایل ذهنیم حل شده . یه جورایی 90 درصد حل شده است

    نمیدونم سرعت خوب شدن حالم چطور بود .
    یه جورایی قضاوت ادما چون متفاوته . معیار سنجش خوبی نیست

    نظر خودم چون یدونه است . معیار بهتری میتونه باشه . به نظر خودم . با این شدت طخم که برام مشخص کردن .شیدایی و...

    سرعت خوب شدنم عالیه

    و مثل اون موش ها که دنباله پنیر بودن . زود تونستم به شرایط جدید و دنیای جدید عادت کنم


    خدایا شکرت که دارمت

    کمکم کن هرچه زودتر بتونم بیوفتم روی ریتم یه تلاش محکم و زندگی قویی

    خیلی دوست دارم خدای خوبم


    __________________________________________________ ______________________


    به خودم و به اون قول دادم یه کتاب توی تعطیلات تموم کنم

    ثابت میکنم میتونم

    الوعده وفا
    ویرایش توسط nazanin1371 : 04-01-2017 در ساعت 02:00 AM
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  65. بالا | پست 46

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    12 فروردین 95

    امروز بهتر از دیروز بود . چون بخشی از کتاب نامه ای به کودکی که هرگز زاده نشد . شنیدم . تقریبا نیمی از کتاب

    همون صبح که از خواب بیدار شدم یه پیام محبت امیز از یه ادم دیگه از اون سر کشور برام اومد . یه غریبه که حال اینروزهامو میدونست و بهم امید زندگی داد
    امید اینکه میتونم خوب و شاد زندگی کنم . شاید حرف های روتین و تکراری بود . ولی حس توی حرفاش روزمو ساخت .
    کلی براش نوشتم . راجب خودم . راجب حالم و پیشرفت های روحیم . کلی بخاطر پیام پر مهرش ازش تشکر کردم

    امروز خوب بود . چون مشاورم گفت خیلی خوش شانسم . چون اگه استادم بهم جواب مثبت میداد . قطعا شکست میخوردم به حدی که میخاستم خوشبخت نمیشدم . چون من ازش بت ساختم
    اونم یه ادمه و با همه معمولی بودنا و خطا ها نقص هاش . بعد مدتی هیجان من کم میشد و زندگی عادی حالمو بد میکرد

    ولی حالا که نشد . فقط در حق تخیلات ذهنمه که میشه خوبش کرد . حداقل زندگیم اسیب جدی و جبران ناپذیری ندید

    امروز خوب بود . چون از یه بانوی خوب و با سواد یاد گرفتم که عقل همراهش هیجان هست . ولی هبجان قطعا نمیتونه همراهش عقل باشه

    یعنی درسته من قبول داشتم احساس توانایی زنانه ام هست . ولی همین احساس اگه از حدی بگذره دیگه نمیتونه باعث پیشرفت باشه . فقط میتونه بمب مخرب باشه
    این تیکشو از یه مقاله خوندم !

    امروز قطعی تصمیم گرفتم حداقل تا 6 ماه دیگه به ازدواج فکر نکنم و به هیچکس جوابی ندم . تا حاله دلم خوب بشه . میخام یه سری زخم های روحیم خوب بشه . و همچنین یه سری ویژگی های بد وجودیمو از بین ببرم . میخام از لحاظ روحی اماده باشم برای شروع یه رابطه عشقی جدید . ابدی . خدایا به امید تو

    امروز درس هم خوندم . کم بود . ولی خوب بود . همچنان ادامه میدم . تا وقت خواب کلی فرصت هست

    دیگه مسله عشقی کم کم نفس های اخرشوو میکشه و دغدغه درسی جاشو میگیره . میخام یاد بگیرم از حداکثر توان مغزم استفاده کنم . میخام توی فرصت کم بیشترین اطلاعاتو به دست بیارم

    هفته اینده . همین روزها میبینمش . هنوز دقبق نمیدونم چطور رفتار کنم . خب هنوز فرصت هست . باید بیشتر راجبش فکر کنم . هرچی باشه هم مدیر گروهمه هم استادم. باید مراقب باشم ...

    امروز خوب بود . خدایا شکرت
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  66. بالا | پست 47

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jul 2014
    شماره عضویت
    4579
    نوشته ها
    109
    تشکـر
    8
    تشکر شده 103 بار در 58 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    سلام نازنین جان اگه توجه کرده باشی تو تایپک بزرگترین تجربه زندگی دقیقا به این موضوع اشاره کردم هیچ وقت سعی نکنید عاشق کسی بشید که خوب نمیشناسینش چون وقتی عاشق بشی قبل از شناخت همه ش رو ایراداتش سرپوش میزاری خودت میدونی باهاش خوشبخت نمیشی ولی عشق کاری میکنه که دوست داشتن بیشتر غالب بشه تا مشکلاتی که طرف داره و فقط سرخورده میشه اگه همچین چیزی اتفاق بیفته

  67. 2 کاربران زیر از سوریاش بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  68. بالا | پست 48

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    13 فروردین 96

    دیشب نوشتم ولی انگار ارسال نشد . بس سرم گرم دانلود های درسیم بود

    سیزده گردی نرفتم . فشار درس های عقب موندم زیاده

    الان به هیج وجه نمیتونم خودمو قانع کنم که بخاطر یه عشق درس نخوندم و از هدف هام جا موندم

    اونم عشق ادمی که میدونم اینقدر سرش گرم کار و مشغله هاشه که یک درصد هم به من فکر نمیکنه

    اصلا این همه دختر عاشقش هستن . بخاد به همه فکر کنه که از پا در میاد

    چرا اون . اصلا خود من . شاید روز بگذره من یه ثانیه به شخص دوم زندگیم یا حسابدار دانشگاه فکر کنم

    خب دوسشون ندارم .
    اونم منو دوست نداره . پس خیلی مسخره است و همچنین احمقانه که من تعطبلات عیدمو گذاشتم برای حل کردن مردی که میدونم دوستم نداره

    الان این منطقو دارمو . وگرنه یکی مثل رزمریم اینارو بخونه . میگه اره جون خودت . اول عید داشتی میمردی . حالا سرپا شدی ادعات میشه خخخ

    ولی خب بازم خداروشکر که زود سرپا شدم و این شکست عشقی تا سال های سال توی وجودم نموند

    البته مشاور ازدواج تا 6 ماه برام حرام اعلام کرد

    باید یه تابلو بزنم دم خونه . بنویسم تا 6 ماه دیگه دختر دم بخت موجود نمیباشد


    این جوگیر بازیامم برای درس ها عادیه . مهمونی نرفتنو . بیرون نرفتنو و بامن حرف نزنین درس دارمو و اینا

    وقت با همه وجود و قاطع میگم فقطططططططططططط امسال کنکور شرکت میکنم و من بمیرمم سال دیگه برای کنکور نمیخونم

    والا

    خیف اعصاب و روح روانمه

    این ماه های باقمونده . همه جونمو میزارم و خلاض
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  69. کاربران زیر از nazanin1371 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  70. بالا | پست 49

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Mar 2017
    شماره عضویت
    34374
    نوشته ها
    275
    تشکـر
    337
    تشکر شده 212 بار در 131 پست
    میزان امتیاز
    8

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    نقل قول نوشته اصلی توسط سوریاش نمایش پست ها
    سلام نازنین جان اگه توجه کرده باشی تو تایپک بزرگترین تجربه زندگی دقیقا به این موضوع اشاره کردم هیچ وقت سعی نکنید عاشق کسی بشید که خوب نمیشناسینش چون وقتی عاشق بشی قبل از شناخت همه ش رو ایراداتش سرپوش میزاری خودت میدونی باهاش خوشبخت نمیشی ولی عشق کاری میکنه که دوست داشتن بیشتر غالب بشه تا مشکلاتی که طرف داره و فقط سرخورده میشه اگه همچین چیزی اتفاق بیفته
    .

    سلام هانیه جانم

    چه ذوق کردم دیدم برام نوشتی

    اره عزیزجانم . دقیقا حق با تو هست . اتفاقا امروز یه مقاله هم راجبش خوندم

    این مدلی من پیش رفتم . هوس بود نه عشق .

    عشق اصلا راهش چیز دیگه اس

    اگه خواستی خصوصی برات میقرستم
    امضای ایشان

    لیلی
    کنج محراب
    بال هایش از کتاب رویید
    تا به افلاک رسید .

  71. بالا | پست 50

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6159
    نوشته ها
    13,512
    تشکـر
    10,854
    تشکر شده 13,740 بار در 6,988 پست
    میزان امتیاز
    24

    پاسخ : عشق استاد با طعم خرمالو...

    امیدوارم یکی بیاد تو زندگیت که بعد ها به حال امروزت بخندی
    امضای ایشان
    زندگی سه دیدگاه داره

    دیدگاه شما
    دیدگاه من
    حقیقت

  72. کاربران زیر از پریماه. بابت این پست مفید تشکر کرده اند


صفحه 1 از 2 12

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

موضوعات مشابه

  1. این داستان کوتاه ترین داستان جهان است.
    توسط sina210 در انجمن داستانک و داستان نویسی
    پاسخ: 4
    آخرين نوشته: 10-23-2016, 08:48 AM
  2. غار کرفتو، دیواندره، استان کردستان
    توسط سوگل1 در انجمن گردشگری
    پاسخ: 16
    آخرين نوشته: 06-02-2015, 12:33 PM
  3. زیبایی های استان گلستان 11
    توسط احمد یوسفی در انجمن اس ام اس و نوشته های زیبا
    پاسخ: 59
    آخرين نوشته: 05-19-2015, 10:58 PM
  4. استرس و عوامل استرس زا
    توسط Elham.M در انجمن اضطراب
    پاسخ: 3
    آخرين نوشته: 03-08-2015, 01:10 PM
  5. مراکز مشاوره شهرستان های استان خوزستـان
    توسط *P s y C h e* در انجمن معرفی مراکز روانشناسی و مشاوره در استانها
    پاسخ: 0
    آخرين نوشته: 08-20-2013, 12:39 AM

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد