سلام. وقتی 22 سالم بود و دانشجو بودم. سال آخری بودم که برای یه پروژه از یکی از اقوام دور کمک گرفتم. این آقای فامیل دور بهم کمک کرد پروژه رو تموم کنم و نمره قابل قبول بگیرم. من ایمیل خودم رو با شماره خودم فرستادم و اون کارش شده بود اس دادن به من.اشتباه من از این جا شروع شد. یه استاد رو تو دانشکده خودمون دوست داشتم که یک طرفه بود و کاملا بی خبر موند.سعی کردم فراموشش کنم پس گفتم بذار با این فامیل دور حرف بزنم. فامیل دور از تهران بلند شد اومد شهرمان تا من رو ببینه گفتم نمیشه و شهر کوچیکه وحرف در میارن. بعد از این که من نرفتم دیدنش آروم آروم سرد شد با من .من هم به اقتضای سنم وابسته شده بودم و بیش از حد پیام می دادم بهش.یه جوری شد که کاملا بی تفاوت شده بود. من هم رفتم تهران پیش یکی از دوستان و بهش گفتم بیا منو ببین خلاصه اون مدت دوباره دیدمش. خیلی مختصر. حالا من احساس می کردم دارم واقعا وابسته میشم. آخرین امتحان کارشناسی آن رو که دادم بهم گفت رفته شهرشان شهر شون سر راه من بود رفتم اونجا و گفتم بیا ببینمت منو برد یه جای متروک و شروع کرد به دستمالی و بوسیدن من.من خل و چل فکر کردم این عاشق منه همون لحظه گفت که عاشق تو نیستم و بهتره از من دور بشی و اینکه من رو ترک می کنه چون من حاضر به داشتن رابطه ی نامشروع باهاش نیستم.و اگه اون عاشق من بشه زندگی اش به هم میخوره.ایشون به شراب خواری و رابطه های نامشروع زیادش تازه خیلی هم افتخار می کنه. من ویران و پشیمان از اعتماد به فامیل دور برگشتم خونه. یه مدت بعد اون دوست دختر پیدا کرد و به کلی از دلم بیرونش کردم و ازش متنفر شدم و هستم. مرتب کابوس می دیدم من دست به قلم داشتم اون هم نمونه و خیلی توبه کردم از این کار.همکار. همون شب اتفاق تلخ زن دایی ام خواب دید من پام شکسته زنگ زد گفت چیکار کردی حالت خوبه؟ هیچی بهش نگفتم. بعد یه ماه از این ماجرا فامیل دور زنگ زد و یه کار بهم پیشنهاد کرد من ساده هم قبول کردم اما نصف کاره الان اون رفته خارج و تو زندگیش مشکل نداره. اما من پنج سال تمامه که دارم خودم رو سرزنش می کنم با خوام مشکل دارم و هر روز و هر ساعت به اون روز نحس فکر می کنم.فقط وقتی میرم سر کار حالم بهتر میشه. من خودم رو نمی بخشم و نمی دونم زندگی ام تا کی این جوری پیش میره .از طرفی نفرت شدیدی به اون آقای فامیل دور دارم و دلم میخواد تلافی کنم. تا حالا چند تا خواستگار هم رد کردم چون کلا نگاه خوبی به مردها ندارم. فقط یه چیز می خواهم که بشم همونی که بودم . که با خیال راحت بمیرم. خیلی نذر و صدقه کردم که شاید احساس خوبی نسبت به خودم داشته باشم اما انگار بی فایده است. همه اش اون صحنهها میاد جلو چشمام و گریه می کنم. من سابقه ی پانیک هم دارم و این روزها که نمیرم سر کار مدام تپش قلبم می ره بالا.
باید چیکار کنم؟