من سی سالمه توی دوران دانشجویی مقطع ارشد با خانومی آشنا شدم و کم کم وقتی خوب همدیگر رو شناختیم فهمیدم نیمه گمشده ام رو پیدا کردم من به خانوادم گفتم ولی ایشون چون خانواده سخت گیر و بسته ای داشت نتونست بگه یه روز که خانواده اش به شهر محل دانشگاه اومدن بهشون گفت یه آقایی خواسته باهاتون صحبت کنم که بیاد باهاتون حرف بزنه که با خانواده باهاشون حرف زدیم و چند باری هم تلفنی پدر مادرم باهاشون حرف زدند ولی با یه بهونه که به شهر غریبه نمیدیم مخالفت کردند و هرچند بار که تلفنی حرف زدیم و حتی به شهرشون رفتیم و حتی اجازه ندادن خونشون بریم گفتن جواب ما منفیه . الان هم میخوان بزور بنده خدا رو شوهر بدن و بخاطر مریضی پدر مادرش میترسه مخالفت کنه ولی به هیچ وجه راضی به ازدواج نیست تورو خدا راهی پیشنهاد کنید من چکار کنم.