سلام، حدود 8 سال است که از ازدواجمان می گذرد، اما هنوز که هنوزه با داشتن یک کودک 5ساله با خانواده شوهرم مشکل داریم، و واقعا به بن بست می رسیم که باید چکار کنیم ، ارتباط داشته باشیم یا نه؟ خانواده شوهرم از ابتدا هیچ کمک و همراهی خاصی برای ازدواج ما نداشتن و یا اگر هم داشتن با منت زیاد بوده،
وقتی بچه ام بدنیا آمد به دیدن اولین نوه خود نیامدند حتی بچه مان 4 ماهه شد و آنها باز هم به دیدتش نیامدن... و با اصرار پدرم برای سال نو خودمان بچه بغل به حضورشان رسیدیم.
... با اینکه خیلی از آنها ناراحت بودم. .. آنها فقط و فقط بخاطر یک مشاجره ی جزیی که بین شوهرم و خواهر ش شده بود با ما قطع رابطه کرده بودن.
.. و باز هر سال به خاطر کارهای بد آنها ما خودمان را کنار می کشیم و باز بعد از چند ماه دوباره ارتباط برقرار میکنیم. ..
بچه ی من را زیاد دوست ندارن و در عوض نوه دختریشان را خیلی ارج و بها میدن و باعث شده که کودکم اعتماد بنفسش در قبال آن بچه کم شود و او را از خودش مهمتر ببیند....
در مشکلات ما را تنها میگذارند و وقتی خودشان به مشکلی بر میخورن یاد ما می افتند... نمیخواهم دیگر با آنها ارتباط داشته باشم... مخصوصا بخاطر کودکم.... آنها ما را بعنوان زنگ تفریح خود میخواهند
ولا غیر..... کمک کنید.
همسرم هم بشدت از آنها و تفاوت قایل شدنشان بین او و خواهرش و نوه هاشان ناراحت و رنجور است. ولی من میخواهم فقط من و کودکم دیگر با آنها ارتباط نداشته باشیم و همسرم به آنها سر بزند ولی آنها بخاطر اینکه تنها هستند و با کسی در رابطه نیستند و فقط برای همبازی داشتن آن نوه شان که هر دو هفته یکبار از پدرش تحویل می گیرند ( خواهر شوهرم اخیرا جدا شده است ) همان هفته ای که آن بچه میخواهد بیاید به ما زنگ میزنند که نمی خواهید بیاین اینجا؟ در حالیکه وقتی آن بچه می رود و ما می ماتیم مادر شوهرم سریع اسباب بازیها را از جلوی دست کودکم جمع می کند و همینطور پدر شوهرم.
کلام آخر همه این کارها از گ... خواهر شوهرم بلند میشود در حقیقت پدر ومادر شوهرم غلام حلقه بگوشش هستند. ..
کمک کن چون ارتباط داشتن با مساوی با ناراحت و خودخوری. ..