سلام من ۲۰ سالمه و دانشجوم و یه دختر عمو دارم که حدود ۱۷ سالشه جریان من از اونجا شروع میشه که از قدیم مرحوم مادر بزرگم گفته بود دختر عموم واسه منه ، این همیشه تو فامیل بود همه میدونستن خلاصه چند روز پیش عمم گفت به من که اسم تو روی دختر عموته اگر بهش علاقه ای داری که اقدامی بکن اگر هم حسی بهش نداری بگو شاید یکی دیگه بخاد بره خواستگاریش .. منم با توجه به این که شناختی از خانواده ی عموم داشتم و شعار های که همیشه میدادن مثلا سن دخترش که باید ۲۰ سال به بالا باشه تا شوهر بده کاملا مطمعن بودم که جوابش نه است از طرف دیگه بابا و مامان خودمم دختره رو دوس داشتن و اصلا نمی تونستم بگم نه ولی مطمعن بودم که برم خواستگاری نه میگن اینطوری هم پدرو مادرم ازم ناراحت نمی شدن هم من به وصیت مرحوم مادر بزرگم عمل کرده بودم منم دوس داشتم که نه بگن چون اصلا علاقه ای به این دختر نداشتم و با نه اونا بار این حرف نا به جا از روی دوشم واسه همیشه بلند میشد منم رفتم خواستگاری که در کمال ناباوری گفتن بله کا یعنی هر چی نقشه ریخته بودن خراب شد و الان اونا منتظر ما هستن که اقدام بعدی رو بکنیم البته اینم بگم که دختر عموم از هر لحاظ دختریه که دومی نداره اما من علاقه ای بهش ندارم ... به نظر شما دوستان من چیکار کنم چه راحلی رو پیشنهاد میدید که من از این شرایط در بیام شاید اگه من قدرت نه گفتن داشتم اینطور نمیشد منتظر پاسختون هستم (( البته امیدوارم شرایطمو تو این اجتماع درک کنین)))