نوشته اصلی توسط
★Fati★
سلام من ۱۷ سالمه و بچه اخر خانواده هستم یعنی دوقلوهم و یه برادر قل دارم، من هدفم از نوشتن توی این سایت اینه که واقعا به کمک لازم دارم چون کسی نیس که به حرفام گوش بده و حرفامو درک کنه،کسی که سرزنشم نکنه ووپیشش راحت باشم ...من توی یه خانواده مقید و مذهبی بزرگ شدم و قاعدتا چون تو همچین خانواده ای بودم منم روی چیزای دینیم حساسم !نمازم ، حجابم...من ارزش همه ی این چیزا رو میدونم ولی واقعا پدر و مادرم یه کاری کردن که زندگیمو سخت دارم تحمل میکنم، من خودمو میشناسم یه دختر شیطون و شادم دوست دارم برم بیرون همیشه و بگردم و خریدکنم و به اندازه ،رمانای مورد علاقه امو بخونم فیلمای ترسناک و رمانتیک ببینم اهنگ گوش میدم اونم خیلی زیاد و به درسامم خیلی اهمیت میدم ولی در ظاهر جلو بقیه کسایی که نمیشناسنم،دختر ارومیم ولی مامان و بابام کاری کردن کخ من به یه دختر افسرده تبدیل شم ،میتونم بگم که تمام طول روز رو میخوابم و شبا تا صبح همش بیدارم و وقتی هم بیدار شدم اهنگ گوش میدم، میخوابم چون انگیزه ای برای بیدار شدنم ندارم چون میخوام فرار کنم ازشون تاچیزی پیش نیادکه باهام بحث کنن،من....
هرطوری که با مامانم حرف میزنم....هرچیزی که بهش میگم اصلا گوش نمیده قبول نمیکنه فقط حرف ، حرف خودشه بعد دوبار بهشون گفتم شما حرفامو درک نمیکنین همیشع دیگه بهم میگن مگه ما چی برات کم گزاشتیم،پوففف یکی از بحثایی که همیشه باهام میکنن وباعث شده من کلن از هرگونه بیرون رفتن با خانواده ام و مامانمم منصرف بشم و دوسه ماهه تو خونه موندم همینه:من همیشه که میرم بیرون، عادت دارم چتری موهامم یه طرفه میکنم و چه بخوام و چه نخوام کمی ازشون میاد بیرون شال یا مقنه ام ولی حتی کمتر دوانگشته که بیرون میزارم و من همیشه از کلاس سوم چادری بودم به خاطر همین موضوع مامانم همیشه باهام بحث میکنه از وقتی پامو بیرون در خونه میزارم همینطور بیخ گوشم حرفرمیزنه و میگه شالتو درست کن موهاتو بده تو یا نصبحتاشو شروع میکنه و از جهنم برام میگه تا میایم خونه و تازه خونه بدتر میشه و دوباره همون حرفایی رو که بیخ گوشم گفته رو علنی به بابام خانواده ام میگه و اینقدر اینکارو تکرار کرده به اندازه موهای سرم که من دیگه فقط دنبال بهونه م که نرم بیرون باهاشون چون همه بیرون رفتانم برام تنگ و تلخ شدن وحتی خیلی پیش اومده که به خاطرهمین ابرمو جلو فک و فامیل یا تو خیابون برده، توی خیابون یا سرم بارها حالا هرکجا که بودیم مغازه فروشگاه خلوت بوده یا شلوغ کاری نداشته سرم داد زده ، توی فامیلم که مث بچه کوچیک سه ساله که عقلش هنوز نمیرسه خوردم کرده جلشونو هی رفته جلوم بهشون گفته ببینین چه طور موهاشو میزارهربیرون اصلا به حرفای من گوش نمیده و یعنی من نفهمم یه طوری رفتار میکنه باهام که انگار لخت میرم بیرون خریدن اونو دفعه هم جشن امام زمان بود و میخواستن همشون برن بیرون دوسه ساعتی قبلش مامانم اومد بهم گفت ولی من چون خیلی خوابم میومد واقعا و درسم نخونده بودم و دیگه اعتراف میکنم اصلا حوصله جایی باهاشون رفتن رو نداشتم بهش گفتم که درس نخودم و میخوام بمونم بعد ازربیدارشدنم بخونم ......یه بحثی باهام کردن ..
که با یاداوریش هنوز میخواد گریه ام بگیره که اخرش من شدم دختر خودسر و خودخواه و خیلی نادون و مامانم گفت چون تو همیشه برا بیرون رفتن اذیتم میکنی نفرینت میکنم ...