نمایش نتایج: از 1 به 31 از 31

موضوع: اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

28617
  1. بالا | پست 1

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!



    بعضی وقتها یه بیت شعری رو میخونم یا میشنوم که کلی سر ذوقم میاره

    میگم خدایا چقدر این بیت به حال روز من میخوره...انگار یکی از درون خود من این شعر رو گفته

    وقتی دنبال شاعرش میگردم...میبینم برمیگرده به قرن قرن قبل از تولد من...

    مولانا...سعدی..حافظ..خیام...بی دل دهلوی...صائب تبریزی...

    این همه فاصله و این همه نزدیکی؟

    این نشون دهنده ی اعجاز کلام این شاعران هست که با این همه سال که گذشته هنوزم کلامشون تو جون آدم رخنه میکنه

    آخریش همین شعری که تو سریال شهرزاد بود....و شاعرش...حضرت مولانا.

    چقدر خوبه اینجا اشعار نابی که از شاعران کهن خوندیم برا هم به اشتراک بذاریم

    امیدوارم دوستان استقبال کنن...حیفه این همه ذوق که ازش بی خبر باشیم.

  2. 4 کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  3. بالا | پست 2

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    اینم از شعر ( قسمتی از دیالوگ )سریال شهرزاد که زبان دل عشاقه:

    پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من
    سرو خرامان منی ای رونق بستان من

    چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو
    وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

    هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
    چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

    تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
    ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

    بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا
    در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من

    از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
    ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

    گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو
    ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من

    یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
    پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

    ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها
    ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

    چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست
    اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من

    بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من
    بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من

    ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا
    بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من

    ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
    ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من
    ویرایش توسط رزمریم : 07-03-2017 در ساعت 04:59 PM

  4. کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  5. بالا | پست 3

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    کس نگذشت در دلم تا تو به خاطر مني
    يک نفس از درون من خيمه به در نمي زني

    مهرگياه عهد من تازه ترست هر زمان
    ور تو درخت دوستي از بن و بيخ برکني

    کس نستاندم به هيچ ار تو براني از درم
    مقبل هر دو عالمم گر تو قبول مي کني

    چون تو بديع صورتي بي سبب کدورتي
    عهد وفاي دوستان حيف بود که بشکني

    صبر به طاقت آمد از بار کشيدن غمت
    چند مقاومت کند حبه و سنگ صدمني

    از همه کس رميده ام با تو درآرميده ام
    جمع نمي شود دگر هر چه تو مي پراکني

    اي دل اگر فراق او و آتش اشتياق او
    در تو اثر نمي کند تو نه دل که آهني

    هم به در تو آمدم از تو که خصم و حاکمي
    چاره پاي بستگان نيست بجز فروتني

    سعدي اگر جزع کني ور نکني چه فايده
    سخت کمان چه غم خورد گر تو ضعيف جوشني

    .....

    چقدر این تک بیتش دلبری میکنه

    از همه کس رميده ام با تو درآرميده ام جمع نمي شود دگر هر چه تو مي پراکني
    ویرایش توسط رزمریم : 07-03-2017 در ساعت 05:01 PM

  6. کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  7. بالا | پست 4

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2017
    شماره عضویت
    35751
    نوشته ها
    541
    تشکـر
    149
    تشکر شده 312 بار در 229 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    درود
    ما هم چندتا شعر مینویسیم حیف است!
    ویرایش توسط Aamir2121 : 07-07-2017 در ساعت 07:13 PM

  8. کاربران زیر از Aamir2121 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  9. بالا | پست 5

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Jun 2017
    شماره عضویت
    35751
    نوشته ها
    541
    تشکـر
    149
    تشکر شده 312 بار در 229 پست
    میزان امتیاز
    7

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    ما هم یک شعری به خاطر داریم از شاعری بزرگوار جناب خانلری بزرگوار : (زاغ و عقاب)
    گشت غمناك دل و جان عقاب
    چو ازو دور شد ايام شباب

    ديد كش دور به انجام رسيد
    آفتابش به لب بام رسيد

    بايد از هستي دل بر گيرد
    ره سوي كشور ديگر گيرد

    خواست تا چاره ي نا چار كند
    دارويي جويد و در كار كند

    صبحگاهي ز پي چاره ي كار
    گشت برباد سبك سير سوار

    گله كاهنگ چرا داشت به دشت
    ناگه ا ز وحشت پر و لوله گشت

    وان شبان ، بيم زده ، دل نگران
    شد پي بره ي نوزاد دوان

    كبك ، در دامن خار ي آويخت
    مار پيچيد و به سوراخ گريخت

    آهو استاد و نگه كرد و رمي
    دشت را خط غباري بكشيد
    ليك صياد سر ديگر داشت
    صيد را فارغ و آزاد گذاشت

    چاره ي مرگ ، نه كاريست حقير
    زنده را دل نشود از جانسیر

    صيد هر روزه به چنگ آمد زود
    مگر آن روز كه صياد نبود

    آشيان داشت بر آن دامن دشت
    زاغكي زشت و بد اندام و پلشت

    سنگ ها از كف طفلان خورده
    جان ز صد گونه بلا در برده

    سا ل ها زيسته افزون ز شمار
    شكم آكنده ز گند و مردار

    بر سر شاخ ورا ديد عقاب
    ز آسمان سوي زمين شد به شتاب

    گفت كه : ‹‹ اي ديده ز ما بس بيداد
    با تو امروز مرا كار افتاد

    مشكلي دارم اگر بگشايي
    بكنم آن چه تو مي فرمايي ››

    گفت : ‹‹ ما بنده ي در گاه توييم
    تا كه هستيم هوا خواه تو ييم

    بنده آماده بود ، فرمان چيست ؟
    جان به راه تو سپارم ، جان چيست ؟

    دل ، چو در خدمت تو شاد كنم
    ننگم آيد كه ز جان ياد كنم ››

    اين همه گفت ولي با دل خويش
    گفت و گويي دگر آورد به پيش

    كاين ستمكار قوي پنجه ، كنون
    از نياز است چنين زار و زبون

    ليك ناگه چو غضبناك شود
    زو حساب من و جان پاك شود

    دوستي را چو نباشد بنياد
    حزم را بايد از دست نداد

    در دل خويش چو اين راي گزيد
    پر زد و دور ترك جاي گزيد

    زار و افسرده چنين گفت عقاب
    كه :‹‹ مرا عمر ، حبابي است بر آب

    راست است اين كه مرا تيز پر است
    ليك پرواز زمان تيز تر است

    من گذشتم به شتاب از در و دشت
    به شتاب ايام از من بگذشت

    گر چه از عمر ،‌دل سيري نيست
    مرگ مي آيد و تدبيري نيست

    من و اين شه پر و اين شوكت و جاه
    عمرم از چيست بدين حد كوتاه؟

    تو بدين قامت و بال ناساز
    به چه فن يافته اي عمر دراز ؟

    پدرم نيز به تو دست نيافت
    تا به منزلگه جاويد شتافت

    ليك هنگام دم باز پسين
    چون تو بر شاخ شدي جايگزين

    از سر حسرت بامن فرمود
    كاين همان زاغ پليد است كه بود

    عمر من نيز به يغما رفته است
    يك گل از صد گل تو نشكفته است

    چيست سرمايه ي اين عمر دراز ؟
    رازي اين جاست،تو بگشا اين راز››
    زاغ گفت : ‹‹ ار تو در اين تدبيري
    عهد كن تا سخنم بپذيري

    عمرتان گر كه پذيرد كم و كاست
    دگري را چه گنه ؟ كاين ز شماست

    ز آسمان هيچ نياييد فرود
    آخر از اين همه پرواز چه سود ؟

    پدر من كه پس از سيصد و ان
    كان اندرز بد و دانش و پند

    بارها گفت كه برچرخ اثير
    بادها راست فراوان تاثير

    بادها كز زبر خاك و زند
    تن و جان را نرسانند گزند

    هر چه ا ز خاك ، شوي بالاتر
    باد را بيش گزندست و ضرر

    تا بدانجا كه بر اوج افلاك
    آيت مرگ بود ، پيك هلاك

    ما از آن ، سال بسي يافته ايم
    كز بلندي ،‌رخ برتافته ايم

    زاغ را ميل كند دل به نشيب
    عمر بسيارش ار گشته نصيب

    ديگر اين خاصيت مردار است
    عمر مردار خوران بسيار است

    گند و مردار بهين درمان ست
    چاره ي رنج تو زان آسان ست

    خيز و زين بيش ،‌ره چرخ مپوي
    طعمه ي خويش بر افلاك مجوي

    ناودان ، جايگهي سخت نكوست
    به از آن كنج حياط و لب جوست

    من كه صد نكته ي نيكو دانم
    راه هر برزن و هر كو دانم

    خانه ، اندر پس باغي دارم
    وندر آن گوشه سراغي دارم

    خوان گسترده الواني هست
    خوردني هاي فراواني هست ››
    آن چه ز آن زاغ چنين داد سراغ
    گندزاري بود اندر پس باغ

    بوي بد ، رفته ا زآن ، تا ره دور
    معدن پشه ، مقام زنبور

    نفرتش گشته بلاي دل و جان
    سوزش و كوري دو ديده از آن

    آن دو همراه رسيدند از راه
    زاغ بر سفره ي خود كرد نگاه

    گفت : ‹‹ خواني كه چنين الوان ست
    لايق محضر اين مهمان ست

    مي كنم شكر كه درويش نيم
    خجل از ما حضر خويش نيم ››

    گفت و بشنود و بخورد از آن گند
    تا بياموزد از او مهمان پند
    عمر در اوج فلك بر ده به سر
    دم زده در نفس باد سحر

    ابر را ديده به زير پر خويش
    حيوان را همه فرمانبر خويش

    بارها آمده شادان ز سفر
    به رهش بسته فلك طاق ظفر

    سينه ي كبك و تذرو و تيهو
    تازه و گرم شده طعمه ي او

    اينك افتاده بر اين لاشه و گند
    بايد از زاغ بياموزد پند

    بوي گندش دل و جان تافته بود
    حال بيماري دق يافته بود

    دلش از نفرت و بيزاري ، ريش
    گيج شد ، بست دمي ديده ي خويش

    يادش آمد كه بر آن اوج سپهر
    هست پيروزي و زيبايي و مهر

    فر و آزادي و فتح و ظفرست
    نفس خرم باد سحرست

    ديده بگشود به هر سو نگريست
    ديد گردش اثري زين ها نيست

    آن چه بود از همه سو خواري بود
    وحشت و نفرب و بيزاري بود

    بال بر هم زد و بر جست ا زجا
    گفت : كه ‹‹ اي يار ببخشاي مرا

    سال ها باش و بدين عيش بناز
    تو و مردار تو و عمر دراز

    من نيم در خور اين مهماني
    گند و مردار تو را ارزاني

    گر در اوج فلكم بايد مرد
    عمر در گند به سر نتوان برد ››
    شهپر شاه هوا ، اوج گرفت
    زاغ را ديده بر او مانده شگفت

    سوي بالا شد و بالاتر شد
    راست با مهر فلك ، همسر شد

    لحظهيي چند بر اين لوح كبود
    نقطه يي بود و سپس هيچ نبود

  10. 2 کاربران زیر از Aamir2121 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  11. بالا | پست 6

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    سرو چمان من چرا میل چمن نمی‌کند
    همدم گل نمی‌شود یاد سمن نمی‌کند


    دی گله‌ای ز طره‌اش کردم و از سر فسوس
    گفت که این سیاه کج گوش به من نمی‌کند


    تا دل هرزه گرد من رفت به چین زلف او
    زان سفر دراز خود عزم وطن نمی‌کند


    پیش کمان ابرویش لابه همی‌کنم ولی
    گوش کشیده است از آن گوش به من نمی‌کند


    با همه عطر دامنت آیدم از صبا عجب
    کز گذر تو خاک را مشک ختن نمی‌کند


    چون ز نسیم می‌شود زلف بنفشه پرشکن
    وه که دلم چه یاد از آن عهدشکن نمی‌کند


    دل به امید روی او همدم جان نمی‌شود
    جان به هوای کوی او خدمت تن نمی‌کند


    ساقی سیم ساق من گر همه درد می‌دهد
    کیست که تن چو جام می جمله دهن نمی‌کند


    دستخوش جفا مکن آب رخم که فیض ابر
    بی مدد سرشک من در عدن نمی‌کند


    کشته غمزه تو شد حـــافـــظ ناشنیده پند
    تیغ سزاست هر که را درک سخن نمی‌کند
    ........

    بغضم میگیره با این غزل

    تیغ سزاست هر که را درک سخن نمی کند...
    چه بی تعارف حرف حق رو میزنه!

    فقط من انقدر مبهوت میشم یا شما هم غرق میشید تو عمق کلمات این اشعار؟؟

  12. کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  13. بالا | پست 7

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    خوش خوش خرامان می‌روی، ای شاه خوبان تا کجا
    شمعی و پنهان می‌روی پروانه جویان تا کجا؟


    ز انصاف خو واکرده‌ای، ظلم آشکارا کرده‌ای
    خونریز دل‌ها کرده‌ای، خون کرده پنهان تا کجا؟


    غبغب چو طوق آویخته فرمان ز مشک انگیخته
    صد شحنه را خون ریخته با طوق و فرمان تا کجا؟


    بر دل چو آتش می‌روی تیز آمدی کش می‌روی
    درجوی جان خوش می‌روی ای آب حیوان تا کجا؟


    طرف کله کژ بر زده گوی گریبان گم شده
    بند قبا بازآمده گیسو به دامان تا کجا؟


    دزدان شبرو در طلب، از شمع ترسند ای عجب
    تو شمع پیکر نیم‌شب دل دزدی اینسان تا کجا؟


    هر لحظه ناوردی زنی، جولان کنی مردافکنی
    نه در دل تنگ منی ای تنگ میدان تا کجا؟


    گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را
    حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟


    خاقانی اینک مرد تو مرغ بلاپرورد تو
    ای گوشهٔ دل خورد تو، ناخوانده مهمان تا کجا؟

    ...................

    از دیوان غزلیات خاقانی

    از این شعر هم این بیتش رو دوس داشتم

    گر ره دهم فریاد را، از دم بسوزم باد را
    حدی است هر بیداد را این حد هجران تا کجا؟

  14. کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  15. بالا | پست 8

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    زلف بر باد مده تا ندهی بر بادم
    ناز بنیاد مکن تا نکنی بنیادم


    می مخور با همه کس تا نخورم خون جگر
    سر مکش تا نکشد سر به فلک فریادم


    زلف را حلقه مکن تا نکنی در بندم
    طره را تاب مده تا ندهی بر بادم


    یار بیگانه مشو تا نبری از خویشم
    غم اغیار مخور تا نکنی ناشادم


    رخ برافروز که فارغ کنی از برگ گلم
    قد برافراز که از سرو کنی آزادم


    شمع هر جمع مشو ور نه بسوزی ما را
    یاد هر قوم مکن تا نروی از یادم


    شهره شهر مشو تا ننهم سر در کوه
    شور شیرین منما تا نکنی فرهادم


    رحم کن بر من مسکین و به فریادم رس
    تا به خاک در آصف نرسد فریادم


    حافظ از جور تو حاشا که بگرداند روی
    من از آن روز که دربند توام آزادم

    ..............

    این غزل که دیگه معرکس....من که نمیتونم بیت خاصی رو ازش انتخاب کنم!!!

    بیت به بیتش حرف دله...

  16. کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  17. بالا | پست 9

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Sep 2014
    شماره عضویت
    6495
    نوشته ها
    322
    تشکـر
    492
    تشکر شده 306 بار در 164 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    انتظار


    باز امشب ای ستاره تابان نیامدی

    باز ای سپیده شب هجران نیامدی


    شمعم شکفته بود که خندد به روی تو

    افسوس ای شکوفه خندان نیامدی


    زندانی تو بودم و مهتاب من چرا

    باز امشب از دریچه زندان نیامدی


    با ما سر چه داشتی ای تیره شب که باز

    چون سرگذشت عشق به پایان نیامدی


    شعر من از زبان تو خوش صید دل کند

    افسوس ای غزال غزل خوان نیامدی


    گفتم به خوان عشق شدم میزبان ماه

    نامهربان من تو که مهمان نیامدی


    خوان شکر به خون جگر دست می دهد

    مهمان من چرا به سر خوان نیامدی


    نشناختی فغان دل رهگذر که دوش

    ای ماه قصر بر لب ایوان نیامدی


    گیتی متاع چون منش آید گران به دست

    اما تو هم به دست من ارزان نیامدی


    صبرم ندیده ای که چه زورق شکسته ایست

    ای تخته ام سپرده به طوفان نیامدی


    در طبع شهریار خزان شد بهار عشق

    زیرا تو خرمن گل و ریحان نیامدی

    *شهریار*

  18. کاربران زیر از arameshh بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  19. بالا | پست 10

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    ملکا ذکر تو گویم که تو پاکی و خدایی
    نروم جز به همان ره که توام راه نمایی


    همه درگاه تو جویم همه از فضل تو پویم
    همه توحید تو گویم که به توحید سزایی


    تو زن و جفت نداری تو خور و خفت نداری
    احد بی زن و جفتی ملک کامروایی


    نه نیازت به ولادت نه به فرزندت حاجت
    تو جلیل الجبروتی تو نصیر الامرایی


    تو حکیمی تو عظیمی تو کریمی تو رحیمی
    تو نمایندهٔ فضلی تو سزاوار ثنایی


    بری از رنج و گدازی بری از درد و نیازی
    بری از بیم و امیدی بری از چون و چرایی


    بری از خوردن و خفتن بری از شرک و شبیهی
    بری از صورت و رنگی بری از عیب و خطایی


    نتوان وصف تو گفتن که تو در فهم نگنجی
    نتوان شبه تو گفتن که تو در وهم نیایی


    نبد این خلق و تو بودی نبود خلق و تو باشی
    نه بجنبی نه بگردی نه بکاهی نه فزایی


    همه عزی و جلالی همه علمی و یقینی
    همه نوری و سروری همه جودی و جزایی


    همه غیبی تو بدانی همه عیبی تو بپوشی
    همه بیشی تو بکاهی همه کمی تو فزایی


    احد لیس کمثله صمد لیس له ضد
    لمن الملک تو گویی که مر آن را تو سزایی


    لب و دندان سنایی همه توحید تو گوید
    مگر از آتش دوزخ بودش روی رهایی

  20. بالا | پست 11

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    ای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر
    زار و بیمار غمم راحت جانی به من آر


    قلب بی‌حاصل ما را بزن اکسیر مراد
    یعنی از خاک در دوست نشانی به من آر


    در کمینگاه نظر با دل خویشم جنگ است
    ز ابرو و غمزه او تیر و کمانی به من آر


    در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم
    ساغر می ز کف تازه جوانی به من آر


    منکران را هم از این می دو سه ساغر بچشان
    وگر ایشان نستانند روانی به من آر


    ساقیا عشرت امروز به فردا مفکن
    یا ز دیوان قضا خط امانی به من آر


    دلم از دست بشد دوش چو حافظ می‌گفت
    کای صبا نکهتی از کوی فلانی به من آر

  21. 2 کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  22. بالا | پست 12

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    سال‌ها دل طلب جام جم از ما می‌کرد
    وان چه خود داشت ز بیگانه تمنا می‌کرد



    گوهری کز صدف ************ و مکان بیرون است
    طلب از گمشدگان لب دریا می‌کرد



    مشکل خویش بر پیر مغان بردم دوش
    کو به تأیید نظر حل معما می‌کرد



    دیدمش خرم و خندان قدح باده به دست
    و اندر آن آینه صد گونه تماشا می‌کرد



    گفتم این جام جهان بین به تو کی داد حکیم
    گفت آن روز که این گنبد مینا می‌کرد



    بی دلی در همه احوال خدا با او بود
    او نمی‌دیدش و از دور خدا را می‌کرد



    آن همه شعبده ها عقل که می‌کرد آن جا
    سامری پیش عصا و ید بیضا می‌کرد



    گفت آن یار کز او گشت سر دار بلند
    جرمش این بود که اسرار هویدا می‌کرد



    فیض روح القدس ار باز مدد فرماید
    دیگران هم بکنند آن چه مسیحا می‌کرد



    گفتمش سلسله زلف بتان از پی چیست
    گفت حافظ گله‌ای از دل شیدا می‌کرد
    ویرایش توسط سعید62 : 07-07-2017 در ساعت 03:37 PM
    امضای ایشان

    تا میتوانی دلی به دست آور
    دل شکستن هنر نمی باشد

  23. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  24. بالا | پست 13

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    از تو با مصلحت خویش نمی‌پردازم
    همچو پروانه که می‌سوزم و در پروازم


    گر توانی که بجویی دلم امروز بجوی
    ور نه بسیار بجویی و نیابی بازم


    نه چنان معتقدم کم نظری سیر کند
    یا چنان تشنه که جیحون بنشاند آزم


    همچو چنگم سر تسلیم و ارادت در پیش
    تو به هر ضرب که خواهی بزن و بنوازم


    گر به آتش بریم صد ره و بیرون آری
    زر نابم که همان باشم اگر بگدازم


    گر تو آن جور پسندی که به سنگم بزنی
    از من این جرم نیاید که خلاف آغازم


    خدمتی لایقم از دست نیاید چه کنم
    سر نه چیزیست که در پای عزیزان بازم


    من خراباتیم و عاشق و دیوانه و مست
    بیشتر زین چه حکایت بکند غمازم


    ماجرای دل دیوانه بگفتم به طبیب
    که همه شب در چشمست به فکرت بازم


    گفت از این نوع شکایت که تو داری سعدی
    درد عشقست ندانم که چه درمان سازم

  25. کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  26. بالا | پست 14

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    سلام
    این یک شعر از سیف فرغانی


    هم مرگ بر جهان شما نیز بگذرد


    هم رونق زمان شما نیز بگذرد



    وین بوم محنت از پی آن تا کند خراب

    بر دولت آشیان شما نیز بگذرد


    باد خزان نکبت ایام ناگهان

    بر باغ و بوستان شما نیز بگذرد


    آب اجل که هست گلوگیر خاص و عام


    بر حلق و بر دهان شما نیز بگذرد


    ای تیغتان چو نیزه برای ستم دراز

    این تیزی سنان شما نیز بگذرد


    چون داد عادلان بجهان در بقا نکرد


    بیداد ظالمان شما نیز بگذرد


    در مملکت چو غرش شیران گذشت و رفت

    این عوعو سگان شما نیز بگذرد



    آن کس که اسب داشت غبارش فرو نشست

    گرد سم خران شما نیز بگذرد



    بادی که در زمانه بسی شمعها بکشت


    هم بر چراغدان شما نیز بگذرد


    زین کاروانسرای بسی کاروان گذشت


    ناچار کاروان شما نیز بگذرد


    ای مفتخر بطالع مسعود خویشتن

    تأثیر اختران شما نیز بگذرد



    این نوبت از کسان بشما ناکسان رسید


    نوبت ز ناکسان شما نیز بگذرد



    بیش از دو روز بود از آن دگر کسان


    بعد از دو روز از آن شما نیز بگذرد



    بر تیر جورتان ز تحمل سپر کنیم


    تا سختی کمان شما نیز بگذرد



    در باغ دولت دگران بود مدتی


    این (گل) ز گلستان شما نیز بگذرد



    آبیست ایستاده درین خانه مال و جاه


    این آب ناروان شما نیز بگذرد



    ای تورمه سپرده بچوپان گرگ طبع

    این گرگی شبان شما نیز بگذرد


    پیل فنا که شاه بقا مات حکم اوست


    هم بر پیادگان شما نیز بگذرد


    ای دوستان خوبم (که) بنیکی دعای سیف


    یک روز بر زبان شما نیز بگذرد
    ویرایش توسط سعید62 : 07-13-2017 در ساعت 10:26 PM
    امضای ایشان

    تا میتوانی دلی به دست آور
    دل شکستن هنر نمی باشد

  27. 2 کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  28. بالا | پست 15

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    ما را همه شب نمی‌برد خواب
    ای خفته روزگار دریاب


    در بادیه تشنگان بمردند
    وز حله به کوفه می‌رود آب


    ای سخت کمان سست پیمان
    این بود وفای عهد اصحاب


    خار است به زیر پهلوانم
    بی روی تو خوابگاه سنجاب


    ای دیده عاشقان به رویت
    چون روی مجاوران به محراب


    من تن به قضای عشق دادم
    پیرانه سر آمدم به کُتاب


    زهر از کف دست نازنینان
    در حلق چنان رود که جلاب


    دیوانه کوی خوبرویان
    دردش نکند جفای بواب


    سعدی نتوان به هیچ کشتن
    الا به فراق روی احباب

  29. بالا | پست 16

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    خور از خورشید رویت شرم دارد
    مه نو زابرویت آزرم دارد


    بشهر و کوه و صحرا هر که بینی
    زبان دل بذکرت گرم دارد

    ..........................

    دل عاشق به پیغامی بسازد
    خمار آلوده با جامی بسازد


    مرا کیفیت چشم تو کافیست
    ریاضت کش ببادامی بسازد

    ..............

    هر آنکس عاشق است از جان نترسد
    یقین از بند و از زندان نترسد


    دل عاشق بود گرگ گرسنه
    که گرگ از هی هی چوپان نترسد

    ..............

    از باباطاهر عزیز

  30. 3 کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  31. بالا | پست 17

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    دلا بسوز که سوز تو کارها بکند

    نیاز نیم شبی دفع صد بلا بکند


    عتاب یار پری چهره عاشقانه بکش

    که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند


    ز ملک تا ملکوتش حجاب بردارند

    هر آن که خدمت جام جهان نما بکند


    طبیب عشق مسیحادم است و مشفق لیک

    چو درد در تو نبیند که را دوا بکند


    تو با خدای خود انداز کار و دل خوش دار

    که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند


    ز بخت خفته ملولم بود که بیداری

    به وقت فاتحه صبح یک دعا بکند


    بسوخت حافظ و بویی به زلف یار نبرد

    مگر دلالت این دولتش صبا بکند





  32. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  33. بالا | پست 18

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!


    [replacer_a]

    زندگـــی زیبـاســـت چشمـی بـاز کـن
    گردشـــی در کوچــه باغ راز کن

    هر که عشقش در تماشا نقش بست
    عینک بد بینی خود را شکسـت

    علـت عـاشــــق ز عـلتــها جــداســـت
    عشق اسطرلاب اسرار خداست


    من مـیـــان جســـمها جــان دیـــده ام
    درد را افکنـــده درمـان دیـــده ام

    دیــــده ام بــر شـــاخه احـســـاســها
    می تپــد دل در شمیــــم یاسها

    زنــدگــی موسـیـقـی گنـجشـکهاست
    زندگی باغ تماشـــای خداســت

    گـــر تـــو را نــور یـقیــــن پیــــــدا شود
    می تواند زشــت هم زیبا شــود

    حال من، در شهر احسـاسم گم است
    حال من، عشق تمام مردم است

    زنـدگــی یــعنـی همیـــــــن پــروازهــا
    صبـــح هـا، لبـخند هـا، آوازهـــا

    ای خــــطوط چهــــره ات قـــــــرآن من
    ای تـو جـان جـان جـان جـان مـن

    با تـــو اشــــعارم پـر از تــو مــی شـود
    مثنوی هایـم همــه نو می شـود

    حرفـهایـم مــــرده را جــــان می دهــد
    واژه هایـم بوی بـاران می دهـــد

    با عرض معذرت تنها بیتی که به رنگ سرخ است از مولانا تضمین شده است
    ویرایش توسط سعید62 : 09-13-2017 در ساعت 11:14 PM دلیل: اشتباه در نام شاعر

  34. 2 کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  35. بالا | پست 19

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    19153
    نوشته ها
    2,540
    تشکـر
    1,726
    تشکر شده 5,759 بار در 1,860 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    نقل قول نوشته اصلی توسط رزمریم نمایش پست ها
    اینم از شعر ( قسمتی از دیالوگ )سریال شهرزاد که زبان دل عشاقه:

    پوشیده چون جان می روی اندر میان جان من
    سرو خرامان منی ای رونق بستان من

    چون می روی بی‌من مرو ای جان جان بی‌تن مرو
    وز چشم من بیرون مشو ای مشعله تابان من

    هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
    چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من

    تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
    ای دیدن تو دین من وی روی تو ایمان من

    بی پا و سر کردی مرا بی‌خواب و خور کردی مرا
    در پیش یعقوب اندرآ ای یوسف کنعان من

    از لطف تو چون جان شدم وز خویشتن پنهان شدم
    ای هست تو پنهان شده در هستی پنهان من

    گل جامه در از دست تو وی چشم نرگس مست تو
    ای شاخه‌ها آبست تو وی باغ بی‌پایان من

    یک لحظه داغم می کشی یک دم به باغم می کشی
    پیش چراغم می کشی تا وا شود چشمان من

    ای جان پیش از جان‌ها وی کان پیش از کان‌ها
    ای آن بیش از آن‌ها ای آن من ای آن من

    چون منزل ما خاک نیست گر تن بریزد باک نیست
    اندیشه‌ام افلاک نیست ای وصل تو کیوان من

    بر یاد روی ماه من باشد فغان و آه من
    بر بوی شاهنشاه من هر لحظه‌ای حیران من

    ای جان چو ذره در هوا تا شد ز خورشیدت جدا
    بی تو چرا باشد چرا ای اصل چارارکان من

    ای شه صلاح الدین من ره دان من ره بین من
    ای فارغ از تمکین من ای برتر از امکان من

    این فرهاد چه خوب شعر میخونه

    بازیشو دوست ندارم اما شعر خوندنش عالیه این شعرم خودش خوند تو سریال درسته ؟

    خیلی شعرا خوبی میخونه بقشم بزاری عالی میشه مریم گلی
    امضای ایشان
    آیا دوست دارید برای

    صلح جهانی کاری انجام دهید ؟

    به خانه بروید و به خانواده تان
    عشق بورزید


  36. بالا | پست 20

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Jul 2015
    شماره عضویت
    19153
    نوشته ها
    2,540
    تشکـر
    1,726
    تشکر شده 5,759 بار در 1,860 پست
    میزان امتیاز
    12

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!



    من این شعرشو خیلی دوست داشتم
    امضای ایشان
    آیا دوست دارید برای

    صلح جهانی کاری انجام دهید ؟

    به خانه بروید و به خانواده تان
    عشق بورزید


  37. کاربران زیر از سمیراه بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  38. بالا | پست 21

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    نقل قول نوشته اصلی توسط سمیراه نمایش پست ها

    این فرهاد چه خوب شعر میخونه

    بازیشو دوست ندارم اما شعر خوندنش عالیه این شعرم خودش خوند تو سریال درسته ؟

    خیلی شعرا خوبی میخونه بقشم بزاری عالی میشه مریم گلی
    وای خیلی بد میخونه که

    من شعرش رو دوس داشتم و بخاطر این گذاشتم تو تاپیک که جزو اشعار اصیل ایرانی بود

    آره خودش خوند و قسمتیش هم شهرزاد...

  39. بالا | پست 22


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,462
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,912 بار در 980 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    من پیر فنا بدم جوانم کردی
    من مرده بدم ز زندگانم کردی
    می ترسیدم که گم شوم در ره تو
    اکنون نشوم گم که نشانم کردی

    مولانا

  40. 2 کاربران زیر از رامونا بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  41. بالا | پست 23


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,462
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,912 بار در 980 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم
    امید ز هر کس که بریدیم،بریدیم

    دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
    از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم

    رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
    حالا که رماندی و رمیدیم،رمیدیم

    نام تو که باغ اِرَم و روضه خلد است
    انگار که دیدیم ندیدیم،ندیدیم

    صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
    گر میوه یک باغ نچیدیم،نچیدیم

    سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
    هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم

    وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
    آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم


    وحشی بافقی
    ویرایش توسط رامونا : 09-13-2017 در ساعت 10:16 PM

  42. 2 کاربران زیر از رامونا بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  43. بالا | پست 24

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2014
    شماره عضویت
    8192
    نوشته ها
    6,105
    تشکـر
    8,084
    تشکر شده 8,594 بار در 3,929 پست
    میزان امتیاز
    19

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    نقل قول نوشته اصلی توسط رامونا نمایش پست ها
    ما چون ز دری پای کشیدیم، کشیدیم
    امید ز هر کس که بریدیم،بریدیم

    دل نیست کبوتر که چو برخاست نشیند
    از گوشه بامی که پریدیم، پریدیم

    رم دادن صید خود از آغاز غلط بود
    حالا که رماندی و رمیدیم،رمیدیم

    نام تو که باغ اِرَم و روضه خلد است
    انگار که دیدیم ندیدیم،ندیدیم

    صد باغ بهار است و صلای گل و گلشن
    گر میوه یک باغ نچیدیم،نچیدیم

    سر تا به قدم تیغ دعاییم و تو غافل
    هان واقف دم باش رسیدیم، رسیدیم

    وحشی سبب دوری و این قسم سخنها
    آن نیست که ما هم نشنیدیم، شنیدیم


    وحشی بافقی
    عالی بود این شعر ...مرسی

  44. 2 کاربران زیر از رزمریم بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  45. بالا | پست 25

    عنوان کاربر
    کاربر محروم
    تاریخ عضویت
    Jan 2015
    شماره عضویت
    11159
    نوشته ها
    2,325
    تشکـر
    4,306
    تشکر شده 2,986 بار در 1,492 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    قرار
    دلدار بود دين و دل و طاقت و قرار
    چون او برفت رفت به يکبار هر چهار
    گويند صبر کن که بيايد نگار تو
    آن روز صبر رفت که رفت از برم نگار
    جايي که يار نيست دلم را قرار نيست
    من آزموده ام دل خود را هزار بار
    عاقل به اختيار نخواهد هلاک خويش
    پيش از هلاک من ز کفم رفت اختيار
    تا يار هست از پي کاري نمي روم
    دلداده را چکار به از عشق روي يار
    شوريدگي نکوست به سوداي زلف دوست
    ديوانگي خوشست به اميد چشم يار
    آخر نمود بخت مرا زلف يار من
    چون خويش سرنگون و پريشان و بي قرار
    غم صد هزار مرتبه گردد جهان بگشت
    جز من نيافت همدمي از خلق روزگار
    قاآني از جفاي جهان هيچ غم مخور
    مي خور به يمن عاطفت صاحب اختیار

  46. کاربران زیر از ملکه شیشه ای بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  47. بالا | پست 26

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    روزها فکر من این است و همه شب سخنم

    شاعر: مولانا

    روزها فکر من این است و همه شب سخنم
    که چرا غافل از احوال دل خویشتنم


    از کجا آمده ام آمدنم بهر چه بود
    به کجا میروم آخر ننمایی وطنم


    مانده ام سخت عجب کز چه سبب ساخت مرا
    یا چه بوده است مراد وی از این ساختنم


    آنچه از عالم عِلوی است من آن می گویم
    رخت خود باز بر آنم که همانجا فکنم


    مرغ باغ ملکوتم نِیم از عالم خاک
    چند روزی قفسی ساخته اند از بدنم


    کیست آن گوش که او می شنود آوازم
    یا کدام است سخن می کند اندر دهنم


    کیست در دیده که از دیده برون می نگرد
    یا چه جان است نگویی که منش پیرهنم


    تا به تحقیق مرا منزل و ره ننمایی
    یک دم آرام نگیرم نفسی دم نزنم


    می وصلم بچشان تا در زندان ابد
    به یکی عربده مستانه به هم درشکنم


    من به خود نامدم اینجا که به خود باز روم
    آنکه آورد مرا باز برد تا وطنم


    تو مپندار که من شعر به خود می گویم
    تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم




    01:32




    ویرایش توسط سعید62 : 03-13-2018 در ساعت 09:03 PM

  48. بالا | پست 27

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Feb 2018
    شماره عضویت
    37890
    نوشته ها
    49
    تشکـر
    95
    تشکر شده 11 بار در 10 پست
    میزان امتیاز
    0

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    ما از آن پاک دلانیم که به دل کینه نداریم
    هر رهگذری سنگ زند باک نداریم
    آسوده دلان را غم شوریده سران نیست
    ای جانم

  49. بالا | پست 28

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Nov 2016
    شماره عضویت
    31916
    نوشته ها
    1,553
    تشکـر
    2,376
    تشکر شده 1,676 بار در 966 پست
    میزان امتیاز
    9

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    شعراز مثنوی معنوی مولانا

    گفت من مستسقیم آبم کشد

    گرچه می‌دانم که هم آبم کشد

    هیچ مستقسقی بنگریزد ز آب

    گر دو صد بارش کند مات و خراب

    گر بیاماسد مرا دست و شکم

    عشق آب از من نخواهد گشت کم

    گویم آنگه که بپرسند از بطون

    کاشکی بحرم روان بودی درون

    خیک اشکم گو بدر از موج آب

    گر بمیرم هست مرگم مستطاب

    من بهر جایی که بینم آب جو

    رشکم آید بودمی من جای او

    دست چون دف و شکم همچون دهل

    طبل عشق آب می‌کوبم چو گل

    گر بریزد خونم آن روح الامین

    جرعه جرعه خون خورم همچون زمین

    چون زمین وچون جنین خون‌خواره‌ام

    تا که عاشق گشته‌ام این کاره‌ام

    شب همی‌جوشم در آتش همچو دیگ

    روز تا شب خون خورم مانند ریگ

    من پشیمانم که مکر انگیختم

    از مراد خشم او بگریختم

    گو بران بر جان مستم خشم خویش

    عید قربان اوست و عاشق گاومیش

    گاو اگر خسپد وگر چیزی خورد

    بهر عید و ذبح او می‌پرورد

    گاو موسی دان مرا جان داده‌ای

    جزو جزوم حشر هر آزاده‌ای

    گاو موسی بود قربان گشته‌ای

    کمترین جزوش حیات کشته‌ای

    برجهید آن کشته ز آسیبش ز جا

    در خطاب اضربوه بعضها

    یا کرامی اذبحوا هذا البقر

    ان اردتم حشر ارواح النظر

    از جمادی مردم و نامی شدم

    وز نما مردم به حیوان برزدم

    مردم از حیوانی و آدم شدم

    پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم

    حملهٔ دیگر بمیرم از بشر

    تا بر آرم از ملایک پر و سر

    وز ملک هم بایدم جستن ز جو

    کل شیء هالک الا وجهه

    بار دیگر از ملک قربان شوم

    آنچ اندر وهم ناید آن شوم

    پس عدم گردم عدم چون ارغنون

    گویدم که انا الیه راجعون

    مرگ دان آنک اتفاق امتست

    کاب حیوانی نهان در ظلمتست

    همچو نیلوفر برو زین طرف جو

    همچو مستسقی حریص و مرگ‌جو

    مرگ او آبست و او جویای آب

    می‌خورد والله اعلم بالصواب

    ای فسرده عاشق ننگین نمد

    کو ز بیم جان ز جانان می‌رمد

    سوی تیغ عشقش ای ننگ زنان

    صد هزاران جان نگر دستک‌زنان

    جوی دیدی کوزه اندر جوی ریز

    آب را از جوی کی باشد گریز

    آب کوزه چون در آب جو شود

    محو گردد در وی و جو او شود

    وصف او فانی شد و ذاتش بقا

    زین سپس نه کم شود نه بدلقا

    خویش را بر نخل او آویختم

    عذر آن را که ازو بگریختم
    امضای ایشان

    تا میتوانی دلی به دست آور
    دل شکستن هنر نمی باشد

  50. کاربران زیر از سعید62 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  51. بالا | پست 29


    عنوان کاربر
    مشاورکو یار
    تاریخ عضویت
    Sep 2016
    شماره عضویت
    31215
    نوشته ها
    1,462
    تشکـر
    1,960
    تشکر شده 1,912 بار در 980 پست
    میزان امتیاز
    10

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    ز تو با تو راز گویم به زبان بی‌زبانی
    به تو از تو راه جویم به نشان بی‌نشانی

    چه شوی ز دیده پنهان که چو روز می‌نماید
    رخ همچو آفتابت ز نقاب آسمانی

    تو چه معنی لطیفی که مجرد از دلیلی
    تو چه آیتی شریفی که منزه از بیانی

    ز تو دیده چون بدوزم که تویی چراغ دیده
    ز تو کی کنار گیرم که تو در میان جانی

    همه پرتو و تو شمعی همه عنصر و تو روحی
    همه قطره و تو بحری همه گوهر و تو کانی

    چو تو صورتی ندیدم همه مو به مو لطایف
    چو تو سورتی نخواندم همه سر به سر معانی

    به جنایتم چه بینی به عنایتم نظر کن
    که نگه کنند شاهان سوی بندگان جانی

    به جز آه و اشک میگون نکشد دل ضعیفم
    به سماع ارغنونی و شراب ارغوانی

    دل دردمند خواجو به خدنگ غمزه خستن
    نه طریق دوستان است و نه شرط مهربانی


    خواجوی کرمانی

  52. 2 کاربران زیر از رامونا بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  53. بالا | پست 30

    عنوان کاربر
    کاربر فعال
    تاریخ عضویت
    Apr 2019
    شماره عضویت
    40526
    نوشته ها
    1,260
    تشکـر
    796
    تشکر شده 601 بار در 492 پست
    میزان امتیاز
    6

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    ای فروغ ماه حسن از روی رخشان شما
    آب روی خوبی از چاه زنخدان شما

    عزم دیدار تو دارد جان بر لب آمده
    بازگردد یا برآید چیست فرمان شما

    کَس به دور نرگست طرفی نبست از عافیت
    به که نفروشند مستوری به مستان شما

    بخت خواب آلود ما بیدار خواهد شد مگر
    زان که زد بر دیده آبی روی رخشان شما

    با صبا همراه بفرست از رخت گلدسته‌ای
    بو که بویی بشنویم از خاک بستان شما

    عمرتان باد و مراد ای ساقیان بزم جم
    گرچه جام ما نشد پر می به دوران شما

    دل خرابی می‌کند دلدار را آگه کنید
    زینهار ای دوستان جان من و جان شما

    کی دهد دست این غرض یا رب که همدستان شوند
    خاطر مجموع ما زلف پریشان شما

    دور دار از خاک و خون دامن چو بر ما بگذری
    کاندر این ره کشته بسیارند قربان شما

    می کند حافظ دعایی بشنو آمینی بگو
    روزی ما باد لعل شکر افشان شما

    ای صبا با ساکنان شهر یزد از ما بگو
    کای سر حق ناشناسان گوی چوگان شما

    گر چه دوریم از بساط قرب همت دور نیست
    بنده شاه شماییم و ثناخوان شما

    ای شهنشاه بلند اختر خدا را همتی
    تا ببوسم همچو اختر خاک ایوان شما
    امضای ایشان
    به طبیعت بگو حواسش جمع باشد

    اگرچه کلی دیر ای تقدیر

    اما با دستان و شاخهایم امده‌ام!

    اما بخاطر جنگ جنى با حيواناتت به سركردگی سگی ت

    مجبور شده ام سُم به پاى شعرم بكوبم

    شاخ دراورده باشد هنر

    و دُمى بافته ام در اخر مغزم

    چون جنگ حیوان با حیوان زبان مشترک میخواست

  54. کاربران زیر از delvapas2000 بابت این پست مفید تشکر کرده اند


  55. بالا | پست 31

    عنوان کاربر
    کاربر انجمن
    تاریخ عضویت
    Dec 2019
    شماره عضویت
    42492
    نوشته ها
    207
    تشکـر
    16
    تشکر شده 31 بار در 20 پست
    میزان امتیاز
    5

    پاسخ : اشـعـار اصـیـل ایـرانـی!

    این کوزه چو من عاشق زاری بوده ست
    دلبند سر زلف نگاری بوده ست
    این حلقه که بر گردن او میبینی
    دستی ست که بر گردن یاری بوده ست


    جناب خیام

اطلاعات موضوع

کاربرانی که در حال مشاهده این موضوع هستند

در حال حاضر 1 کاربر در حال مشاهده این موضوع است. (0 کاربران و 1 مهمان ها)

لیست کاربران دعوت شده به این موضوع

کلمات کلیدی این موضوع

© تمامی حقوق برای مشاورکو محفوظ بوده و هرگونه کپی برداري از محتوای انجمن پيگرد قانونی دارد