سلام.سالها پیش با یکی ار پسرای فامیل دور که بهم علاقه داشت به قصد ازدواج ارتباطمونو شروع کردیم.این ارتباط دست و پا شکسته 10 سال طول کشید.بعداز اینکه متوجه خیانتش شدم از هم جدا شدیم و پس از مدتی با یکی از فامیلام که سالها خواستگارم بود ازدواج کردم.البته شوهرم اون جریانو میدونست ومنم قبل از ازدواجم بهش گفتم که ارتباط 10 ساله یک ارتباط عادی نبوده وبعد از چند ماه از خواستگاریم همه چی رو بیان کردم و اونم پذیرفت ،حتی بهش گفتم اگه نمی خوای من بهونه ای میارم و رد میکنم ولی گفت برای من آیندت مهمه که بهم خیانت نکنی و ازدواج کردیم.اما بعد از 3ماه از ازدواجمون نمی دونم کی بهش چی گفت که بهم ریخت و زندگی رو برای خودش و من تلخ کرد.من هرگز بهش خطا نکردم و خیلی هم دوستش دارم اما اون خیلی اذیتم می کنه ودائم بهم شک داره و می گه پشیمونه که باهام ازدواج کرده و بهم می گه که برو.من نمیدونم واقعااً می خواد برم یا نه ؟آخه من عشق شوهرم بودم و منو خیلی دوست داشته.با خانوادم کاملاً قطع رابطه کرده و زندگی رو سخت.وقتی عصبانی میشه بد جور کتکم میزنه ولی بعدش پشیمون میشه ومی گه وقتی می زنمت خیلی زجر می کشم.شوهرم آدم حساسیه و زودرنج.اما به خدا من هرگز خطا نکردم بهش و دوست ندارم زندگیم از هم بپاشه.من هم بابت گذشتم پشیمونم و ناراحت اما گذشته رو هم نمی تونم پاک کنم .دوسالم اززندگیمون می گذره.لطفاً راهنماییم کنید.