نوشته اصلی توسط
aida22
سلام.من دختر 23 ساله ای هستم که از 6 سال پیش با پسری آشنا شدم و عاشق هم شدیم. از همون اول موضوع رو با مادرم در میون گذاشتم و مادرم مخالفت شدید کرد به برادرم گفت و بارها به خاطر این مسئله به من فحاشی کرد و منو کتک زد. مادر و خواهر کسی که دوسش داشتم با مادرم تماس گرفتن و قرار گذاشتن آخرشم نتیجه این شد که بعد از کلی دعوا و مشاجره ی طرفین من سنم کمه بعد از تموم شدن درسم برای ازدواج اقدام کنن. دوسال گذشت و من تو این دو سال زندونی بودم هیچ حریم خصوصی نداشتم اتاقم با برادرم یکی بود تمام حرکاتم زیر نظر خانوادم بود گوشیمو ازم گرفتن اما من وقتی که مدرسه میرفتم از گوشی دوستام بهش زنگ میزدم یا وقتی خونه کسی نبود بهش زنگ میزدم یا نامه هامو دوستام بهش میدادن.بعد من دانشگاه قبول شدم و دیگه زندانی نبودم گوشی گرفتم و دیگه راحت بودیم بعد از کلاسام دائم بیرون بودیم کل تهرانو گشتیم و هزار خاطره ی قشنگ باقی موند من با خانوادش آشنا شدم اونا منو خیلی دوست داشتنو بهم محبت میکردن رابطم باهاشون خیلی خوب بود تا اینکه دوباره با مادرم این قضیه رو در میون گذاشتم و مامانم گفت امتحانات تموم شد دانشگاهت تموم شد به بابات میگم برای خواستگاری بیان و نامزد کنید.ما کلی خوش حال شدیم رفتیم باهم خرید کردیم حتی کت و شلوار خواستگاریشو انتخاب کردیم.قرار گذاشتیم عید قربان خواستگاری باشه مامانم بهونه آورد و برای گفتن به بابام امروزو فردا کرد تا اینکه به بابام گفت و بابام مخالفت کرد که سنم کمه بچه ام با یه خواستگار آدم مگه خودشو سریع گم میکنه عید قربان گذشت و ما نا امید شدیم مامانم بارها این موضوع رو به بابام گفت بازم مخالفت شدید کرد .این سری از محل زندگیشون و از اینکه مادرش کرده و اینا گفت اینو بگم که تو این سال ما جفتمون خیلی برنامه ریزی کردیم از نظر مالی خوب بود خونه و ماشین داشت و 80 ملیون سرمایه که مغازه بزنه و همشو تو این سال ها خودش جمع کرده بود با وام و قرض و خرید و فروش پوشاک خونشونم دوتا خیابون از ما پایین تره و سربازی هم رفته و پدرش هم محله ای پدرم بوده فقط مادرش تا 15 سالگی کرمانشاه زندگی کرده و بقیه عمرش تهران بوده. ما از همه نظر با هم توافق داشتیم و اینا همش بهانه های خانوادم بود. آخرش باهم حرف زدیم و به من گفت اگه همه راه ها رو رفتیم و بازم نشد فرار میکنی با خانوادم چند روز بریم شمال اون وقت خانوادت مجبورن راضی شن.منم دست رو قرآن گذاشتم و گفتم آره فرار میکنم.من خودم با بابام صحبت کردم خواهش تمنا گریه هرکاری کردم راضی نشدن و گفتن سنت کمه باید سنت بیشتر شه اینم بگم برادرم 22 سالگی ازدواج کرد و همسرش 4 سال بزرگتر از خودش بود اما هیج مخالفتی نداشتن از اول بین ما فرق میذاشتن.من بهش گفتم خانوادم راضی نمیشن میگن یه سال دیگه صبر کنید و اونم گفت نمیتونه صبر کنه منم زدم زیر قولم و از فرار ترسیدم ما بعد از 6 سال جدا شدیم.حالم خیلی بده عذاب وجدان دارم به خاطر اینکه به قسمم پایبند نبودمو ترسو بودم هرجا نگاه میکنم خاطره ی اونه هیج کسی برام مثل اون نمیشه خیلی بهم خوبی کرد همه جوره به پام بود و دوسم داشت هیچی کم نداشت خانوادمم بدبختم کردن.حالا چه طوری زندگی کنم با خانواده ای که عامل بدبختیمن چه طوری درد دوریشو تحمل کنم دارم میمیرم از دلتنگیش.کمکم کنید.