سلام
دختری 22 ساله هستم.از بچگی همیشه این جمله توی ذهنم بوده"تو نباید کاری کنی که دیگران ازت ایراد بگیرن".همیشه نظر دیگران به خصوص مادرم برام خیلی اهمیت داشته و داره.هرکار میخوام انجام بدم حتما باید شرایط ایده آل فراهم باشه تا بتونم ذهنمو آروم کنم(هیچوقت این شرایط ایده آل وجود ندارد) جالب اینجاست که خودم میدونم مشکل دارم و محاله که همه چیز ایده آل و باب میل باشه.الان حدود یک ساله که دارم توی کارام دقت میکنم و راجع به مشکلم تحقیق میکنم.شرایط ایده آل گرایی من یا همون کمال گراییم باعث شده به یه بی انگیزگی و تنبلی برسم.یه سال پشت کنکور موندم فقط برای اینکه شرایط کاملا ایده آل برای خودم ایجاد کنم تا توی بهترین دانشگاه کشور قبول شم(که نشد).تو دوران دبیرستان و راهنمایی دبستان انگیزم واسه درس خوندن همون جمله بود که همیشه توی ذهنم داشتم"تو نباید کاری کنی که دیگران ازت ایراد بگیرن".5،6 سالم بود به علت اینکه مادرم شاغل بود بعضی اوقات پیش عمم میرفتم .اونجا هم فکرم این بود"تو نباید کاری کنی که دیگران ازت ایراد بگیرن" چرا چون چند بار عمم و پسر عمه هام به خاطر شیطنتم بهم تذکر دادن.این جمله"تو نباید کاری کنی که دیگران ازت ایراد بگیرن" منو از یه بچه شاد و شیطون تبدیل کرد به یه دختر آروم و به دید دیگران خانم و متین که همه میگن بیشتر از سنش میفهمه.ولی با خودم که شوخی ندارم.شادیمو از دست دادم.حس بچگی کردن و الان جوونی کردن از دست دادم.این حس از من یه آدم ترسو بی اعتماد به نفس ساخته که حتی حاضر نیست وقتی کسی بهش زور میگه رودر روش وایسته چون همیشه این تو ذهنشه که تو نباید کاری کنی که دیگران ازت دلگیر شن وبه چیزی غیر از دختر آروم و متین که توی ذهنشون از تو ساختن تبدیل شی.فرق بین درست عمل کردن و غلط عمل کردن و گم کردم.(حتی الان که دارم این متنو مینویسم توی ذهنم اینه که جوری بنویسم که خواننده رو راضی کنه).همین مشکلم باعث شده هر کار که میخوام بکنم نیمه تموم رهاش کنم.ورزش،نقاشی(که استعدادشو دارم)،زبان و .....الان دچار یه حس بی انگیزگی و تنبلی شدم.از حضور توی جمع دیگران میترسم.از اظهار نظر خودم میترسم.همیشه با دیگران موافقم.دیگه غیر ارادی با دیگران موافقت میکنم.بعضی اوقات یکی یه نظر میده باهاش موافقت میکنم.بعد که بهش فکر میکنم میبینم فقط نظرشو شنیدم ولی روش فکر نکردم.و اون لحظه بیشتر از اینکه به فکر نظر خودم و فکر روی نظر و گفته های طرف مقابل باشم به این فکر کردم که کی حرفاش تموم میشه و من باید جمله همیشگی "آره راست میگی" تکرار کنم.بارها شده رفتاری داشتم که دیگران ازم گله کردن و من عذاب وجدان گرفتم ولی همون کارو اگه نسبت بهم انجام داده باشن حتی حق خودم ندونستم اعتراض کنم.(همیشه این اتفاقات نمیوفته ولی اون موقغ هایی که به فکر خودم بودم تا دیگران خیلی کممن.و بعدش حتما عذاب وجدان گرفتم).راسش خیلی در مورد مشکلم تحقیق کردم ولی به راه حلی نرسیدم.یه راه حل عملی میخوام.تنها کتاب روانشناسی که دیدم بهتر از بقیه بود زندانیان باور بود که اونم نیمه رهاش کردم(به علت همون کمال گرایی.که باید شرایط ایده آل باشه تا بتونم کتابو بخونم) این حتی روی شرایط ازدواج من هم تاثیر گذاشته.همیشه توی ذهنم اینه که من باید به خصوصیات که برا خودم در نظر گرفتم برسم تا کسی منو دوست داشته باشه و بتونه باهام زندگی کنه.به خاطر همین اکثر خواستگارا رو رد میکنم.لطفا کمکم کنید.یه راه حل عملی میخوام.
یا علی