سلام
من امید هستم دکترای معماری دارم و فردی فوق العاده حساس و احساسی و دارای درآمد خیلی خوبی بنا به کار و تخصصم و انبوه ساز نیز هستم و همه امکانات زندگی رو دارم و همسرمم ۵ سال از من بزرگتر هستش و الان دقیقا سن خودم ۳۵ هستش . فوق العاده به خدا ایمان دارم و خدارو خیلی دوست دارم اما مذهبی نیستم . در خارج از ایران هم خانه دارم . و تمام امکانات زندگیمو شخصا خودم با توکل به خدا و اراده بدون هزار تومن کمکی از هیچ کس بوجود آوردم . در ۸ سالگی پدرمو از دست دادن و مشکلات خانواده به دوشم افتاد و همه چیو از همون سن به گردن گرفتم و نیخوام بدونین با چه مشکلات روحی و مالی خودمو به اینجا رسوندم . همسرم در شرکت من کار آموزی میکرد که باهم آشنا شدیم و بعد چند ماه ازدواج کردیم و من همون اول همسرمو برای زندگی به خارج از ایران بردم تا اونجا زندگی کنیم که بعد مدتی خواست برگردیم و منم به خواستش احترام گذاشتم و برگشتیم و بعد اون به مراتب زیاد مسافرتهای زیادی به خارج از ایران و داخل ایران داشتیم . شکل زندگی شخص من با سمت خانواده همسرم خیلی فرق داره و من شاید صدها بار به هر شکل توجه کنین از کلاس زندگیمو مسافرتهامو پوشش ها و خورد و خوراک و میزان رفاه زندگی بالاتر هست و کلا در زندگی از همسرم هیچی درغ نکردم از سر سوزن تا همه جوره امکانات از ویلا و باغ و ماشین و امکانات ، حتی نداشتم جهزیه بیاره که شاید به خاطر اون خانوادش دچادر مشکل مالی بشن و بهش گفتم خودم برات جهزیه درست میکنم و بردم هر چی خواست بهترینشو براش تهیه کردم و الان ۸ ساله تشگیل خانواده دادم و در این ۸ سال کلا وسایل خونه از قاشق گرفته تا مبلمان و دکوراسیون ۳ بار از نو کردمش که روحیه قوی داشته باشه و اینم متذکر بشم که وسایل و ابزارات زندگی در محیط خونه فوق العاده زیاده مثلا یخچال ۳ تا لپ تاپ ۳ تا گوشی چند تا تلویزیون ۹ تا ( چون خونم دوبلکس هستش در تمام فضاها و اتاقها حتی در سرویسهای بهداشتی هم گذاشتم ) هر چیزی که فکرشو بکنین چند تا هستش . به یک باره در یکی از روزها همسرم برگشت بهم گفت که در شکل زندگی کردن با من احساس گناه میکنه و بهم هیچ حسی نداره و منو مثل یک نامحرم میبینه و حتی دوماه بود که تمکین نمیکرد و منم اسرار نمیکردم دلیلشو دونستم و گفتم چرا مگه من بهت خیانتی کردم یا چیزی برات کم گذاشتم یا در زندگی چیزی کوتاهی کردم ؟ من حتی مهریه همسرمو در همون روز اول پرداخت کردم و در طول زندگی هم در پول غرقش کردم و هیچ چیزی نبود که نتونه تهیه نکنه . هر چی سوال کردم گفت نمیدونم . بهم گفت منو ببر خونه مادرم و دوروز بمونمو برگردم که برمو بهم گفت بزار بازم بمونم که گفتم باشه و بعد از دو هفته رفتم بیارمش گفت من نمیخوام بیام و اینجا میمونم تو هم یا طلاقم بده و یا برو زن بگیر و منم بهش گفتم نه طلاق میدم و نه به زندگی جدیدی فکر میکنم و کلا الان خودشو ازم دور کرده و برادراشم تمام بی احترامی ایی که میتونن الان دارن بهم میکنن و اونقدر بی احترامی به اوج رسیده که تمام ملهای احترامو رو خراب کردن منم تا امروز نتونستم هیچ جوابی برای اینهمه بی حسی بگیرم لطفا نظراتتونو بگین شاید کمکی باشه