سلام.نمیدونم از کجا بگم اما تمامه مشکلاتم برمیگرده به بچگیم. دختری هستم 23 ساله ی خواهر و ی برادر دارم که تفاوت سنیم باهاشون زیاده و وقتی بچه بودم اونها ازدواج میکنن و میرن سر خونه و زندگیشون من میمونم و ی پدر مادر پیر با طرز فکر قدیمی و باید ها و نبایدهایی که در مورد دختر داشتن و باعث شد من فردی خجالتی و منزوی بشم من تو تنهایی خودم بزرگ شدم تا دانشگاه رفتم و تمامه انرژیم و هدفم شده بود درس نه دوست صمیمیه نه شیطونیی نه تفریحی هیچی از بس به من تلقین کرده بودن همه چی درسه و تفریح واسه ی دختر سبک بازی به شمار میاد منم دیگه عقیدم اونجوری شده بود و هیچ دوسته صمیمی نداشتم و ندارم من فقط درس میخوندم تا برم ارشد و...
ترم 6 بودم که پدرم فوت میکنه کسی که خواهر و برادر و همه چیزم بودم دیگه انگیزمو از دست دادم واسه درس خوندن. فقط میخوندم پاس بشم. من موندمو کلی مشکلات بیماری مادرم، قسط و قرض و مسائل مالی به کنار بیشترین مشکلم تنهایی بود که از بچگی با خودم یدک میکشیدم و هر روز بیشتر میشد و با فوته پدرم بدتر شده بود درسم که تموم شد رفتم دنباله کار اوایلش خوب بود اما بعدش ی حسه پوچیی بهم دست داد که چرا باید کار کنم به خاطر همین رئیس شرکتم ازم ناراضی بود و اومدم بیرون و دیگه هرجا رفتم دنباله کار نتونستم کاری پیدا کنم دیگه همه چیز برام پوچ شده بود روی آوردم به دنیای مجازی الان یساله هر روز صبح تا شب میرم چت رومو فیس بوکو .... و با صدنفر که میدونم حداقل 80% شون دروغ میگن چت میکنم اما دیگه خسته شدم خیلی خستم چند وقت پیش با ی مشاور حرف زدم بهم گفت برو دنبال کار، ورزش ،ازدواج و .... دنباله هرچی که میگفت رفتم اما نشد بازم اون حسه پوچی با من بود واسه ازدواجم که من نباید برم اونه که باید بیاد دنبالم ولی فکر نمیکنم مشکله من حتی با ازدواجم حل بشه.شدیدا احساسه پوچی میکنم و.... خواهش میکنم فقط بگین چیکار کنم جز اینکه از صبح تا شب مرگمو از خدا بخوام.ممنون