سلام
از وقتی بچه بودم یه بهبهی معتاد یادمه که همیشه با مامانم دعوا داشت و مامانمو میزد منم چون خواهرو برادر نداشتم تا 9 سالگی همیشه از خونه فراری بودم خونه مادر بزرگم بودم. راهنمایی بودم که بابام ترک کرد زندگیمون داشت سر و سامون میگرفت بابام دیگه کار میکرد یه مدت گذشت فهمیدیم با زنای دیگه رابطه داره باز دعواها شروع شد مامانم تو این چن سال بارها خواست جدا شه ولی نتونست. الان22 سالمه بابام معتاد شده من ترم 7 دانشگاهم به سختی دارم روزامو میگذرونم خیلی روزا حتی کرایه دانشگاه رفتنم ندارم اصلا حتی فکر نمی کنه من تو خوابگاه چی میخورم فقط زنگ میزنه بیخود باهام دعوا میکنه. خسته ام تنهام دیگه طاقت گریه های مامانمو ندارم دلم فقط مرگ میخواد اگه به خاطر مامانم نبود حتما خودمو میکشتم