ما خیلی خیلی باهم حرف میزنیم ، ینی روزانه ممکنه چندین تماس نیم ساعته داشته باشیم درمورد خیلی چیزا حرف میزنیم ، (و اینم بگم که حرفامون درمورد مسایل جنسی و اینجور حرفا نیست )بیشتر درمورد آینده و اتفاقات روزمره حرف میزنیم
درمورد زندگی کردن ، ایشون براش هیج فرقی نمیکنه ، چه شهر خودشون ، و اگه که شغل مناسب تو شهر ما هم پیدا بشه ، حاضره بیاد شهر ما
برا منم جا و مکان فرقی نمیکنه ، درسته خانوادمو خیلی دوست دارم ، ولی این اعتقادم دارم که باید این وابستگی ها کاسته بشه ، چون باید هر کسی زندگی خودشو بسازه،
پدرم فوق العاده مرد سخت گیری هستش. تو تک تک مسایل زندگی
و میشه گفت یجورایی دیکتاتوره
من اوایل کلا میترسیدم حتی حرف
خواستگاری این اقا رو پیش پدرم بگم ، و چون پدرم در رابطه با هر خواستگاری کلی سوال و جواب میپرسه ، چون به این اقا علاقه مند شدم ، حاضر شدم ازش به پدرم بگم
(چون پدرم خیلی گاهی وقتا تو زندگی تحت فشارم گذاشت و نزاشت به خیلی از خواسته های زندگیم برسم از همون کوچیکی ، و همیشه یه زوری بالا سرم بود گاهی دوست دارم دورشم دور دور تا یه مدت آرامش بگیرم ، خانوم خونه خودم باشم و بزرگتر خودم ، )من تو خونه خیلی کم حرفم ، و اکثرا حرفای دلم رو اون آقا میدونن و خیلیاشم با مراعات میگم که بعدها باعث سواستفاده ایشونم نشن